-
هی... سخت نگیر
شنبه 21 تیر 1393 10:40
مدل من اینجوریست که گاهی وقتی تصمیم دارم حرکتی انجام دهم - مثلا با چند نفر بروم مسافرت - درست وسط جمع و جور و ترتیب دادن امور برای سفر دلشوره میگیرم. جوری هم دلشوره میگیرم که کلا سیستم مختل میشود و کارها پیش نمیرود. بعد ذهنم هم اصلا اهل تعارف نیست که مثلا بگویی همزمان که دستهایت دارند کار میکنند، فکر و خیالت را جمع...
-
دانه دانه دور شوید لامصب ها...
جمعه 20 تیر 1393 00:11
همین الان از مهمانی خداحافظی پسر خاله ام می آیم. این یکی هم رفت... دور هم رفت... میگفت "نمی آیم. کلاهم هم بیوفتد برنمیگردم. شما بیایید. من دیگر نمی آیم..." خداحافظی بعدی اواخر مرداد است... وحشتناک ترینشان... سخت ترینشان... آن روز میدانم که جانم میرود ...
-
مناسبت ها از آنچه در تقویم میبینید به شما نزدیکترند
چهارشنبه 18 تیر 1393 22:54
تیر ماه، در میان فامیل من ماه پر مناسبتیه. تا جایی که هر سال بعد از پشت سر گذاشتن مراسمها، همه با جیبهای خالی دل به آمدن ماه بعد میبندند! مامان و خاله در یک سال و یک روز مشترک ازدواج کردند. پس هر سال سالگرد ازدواجشان منزل مادربزرگ جشن گرفته میشود. یکی دو روز بعدش نوبت به تولد من است و دو روز بعد مادربزرگم... این میشود...
-
یک موج ناجور
یکشنبه 15 تیر 1393 23:47
سالها پیش - حرف از سال 77 اینطورهاست - در ماه رمضان برنامه ای باب شد به نام "جشن رمضان". مجری هایش زوج معروف آن روزها آقای احمدزاده و محمد حسینی بودند. که اولی خشک و به شدت مذهبی بود و دومی به شدت شوخ و در واقع پدیده نوظهور آن روزهای صدا و سیما... آنها هر شب ماه رمضان را برنامه داشتند به جزء شبهای قدر که فاز...
-
خدایا دوستت دارم
یکشنبه 8 تیر 1393 23:15
امروز تو اینجا بودی. نه توی قلبم، نه توی فکرم، دقیقا پیشم. پیش پیش خودم... میدونم که اومده بودی تا روزهای قبل رو با هم مرور کنیم. میدونم که اومده بودی تا با هم آشتی کنیم. میدونم که میخواستی بهم یه چیزهایی رو یادآوری کنیم. مرسی که امروز کلی بهم انرژی مثبت دادی. مرسی که باعث شدی همه همکارهام انگشت به دهن بمونن که من...
-
مسافر ِ بی جهت
جمعه 6 تیر 1393 20:13
وقتی میدونی باید یه کاری کنی، اما نمیدونی چه کاری. وقتی میدونی باید یه راهی باشه، اما نمیدونی چه راهی...
-
جوانه های نا امیدی
پنجشنبه 5 تیر 1393 14:40
به کجا رسیدید که بریدید...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 5 تیر 1393 00:00
دو هفته ازش بیخبر بودم. دقیقا دو هفته... زنگ میزدم جواب نمیداد. امروز باز هم زنگ زدم، به خونه، به خودش، به خواهرش... امروز باز هم جواب نداد. اس ام اس دادم. از نگرانی ام گفتم. بعد از چند ساعت جواب رسید " دلی جون منزل خواهرم بودم و صدای تلویزیون زیاد بود. زنگ میزنم بهت"... احساس بدی دارم برای اینکه نگران بودم....
-
من از غرق شدن میترسم
چهارشنبه 4 تیر 1393 10:06
نمیخواهم دل آرام ِ قبل تغییر کرده باشد. نمیخواهم چیزی عوض شده باشد. نمیخواهم که ساحل امنم را ترک کرده باشم. حسم شبیه کسی است که از قایق بیرون پرتاب شده و میترسد پشت سرش را نگاه کند و ببیند کیلومترها با ساحل فاصله دارد...
-
تیرماه
دوشنبه 2 تیر 1393 23:11
تیر ماه در ذهنم به رنگ طلایی است. ماهی که با امدنش خیلی ها کلافه میشوند. خیلی ها عذاب میکشند. خیلی ها دوستش ندارند. اما برای من لحظه به لحظه اش دوستداشتنی است. تیرماه نازنین من، سلام...
-
دختر، زن، مادر
پنجشنبه 29 خرداد 1393 00:03
به محض به دنیا آمدن هر دختر بچه ای انواع و اقسام عروسک ها بر سرش هوار می شوند. از این عروسک های نرم و پشمالو که بگذریم، عروسک های آدم نما فاجعه اند... برای دخترها فاجعه اند... دخترک هنوز درک درستی از اطرافش ندارد اما یاد می گیرد که مراقب باشد، هنوز دست چپ و راستش را نمی شناسد اما یاد می گیرد که نگران باشد، حامی باشد،...
-
مثل آدمها
سهشنبه 27 خرداد 1393 23:08
لیوان شکست. خیلی آسان هم شکست. نه از ارتفاع پرتاب شد، و نه از دست کسی افتاد. خیلی ساده لبه اش خورد به لیوان کناری و تمام... انگار منتظر یک جرقه بود، یک آن، یک حرکت آخر...
-
یک وجب آرزو
جمعه 23 خرداد 1393 03:15
یه روزی هم باید باشه به نام "تحقق آرزوها در لحظه"... بعد اون روز همه آدمهای دنیا، جدا از تقسیم بندی های معمول، توی چند تا صف باستند و وقتی رسیدن به کانتر آرزوها، خدا بهشون بگه چه آرزویی داری؟ هرکس آرزوش رو بگه. هر آرزویی... هرچی... از نابود شدن آدمهای منفور زندگیش تا داشتن یه اقیانوس شخصی برای نگهداری چند تا...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 21 خرداد 1393 20:38
آدم که شاغل میشه خوبه. فرصت نداره به خیلی چیزها فکر کنه. و شاید هم دلش نمیخواد... آدم که شاغل میشه خوبه، از اوقات فراغتش به شکل عجیب و غریبی لذت میبره. حس میکنه اون لحظات پاهاش رو گذاشته توی رودخونه سرد... آدم که شاغل میشه خوبه، حس میکنه دوباره رنگ گرفته... صورتک خاکستریش نارنجی میشه، شایدم صورتی...
-
پیش بینی جام جهانی 2014
سهشنبه 20 خرداد 1393 14:42
پیش بینی جام جهانی 2014 در جوگیریات
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 18 خرداد 1393 20:10
دیروز گم شدم! دقیقا وسط اتوبان همت... آقای راننده گفت که می شود با یکسری پله از همت رفت به ولیعصر. اما نگفت دقیقا چطور می شود این کار را کرد... گفت از این کنار خودم را برسانم به آن طرف (!) و بعد رفت... وسط اتوبان همت، رو در رو با ماشین ها، پله هایی که نمیدانم دقیقا کجاست و عقربه های ساعت که پی هم میدوند تا زودتر از...
-
یک زمین برای کل هستی کافیست
جمعه 16 خرداد 1393 15:17
چند روز پیش توی سوپر مارکت مشغول پیدا کردن بستنی مورد نظر بر سر یخچال بودم و از رادیو داشت خبر پخش می شد. گوینده اخبار با همان صدای جدی و مصممش گویی که تمامی رخدادهای جهان را می داند گفت: منجمان در خارج از منظومه شمسی سیاره ای را کشف کرده اند که بیش از سایر سیارات شبیه به زمین است... شبیه به کره زمین؟ احساس رضایت پیدا...
-
فصل سوم
پنجشنبه 15 خرداد 1393 01:11
کودک فهیم سابق و آرتیست اتاقک زیر شیروانی امروز، پارسال برایم نوشته بود: "کودک فهیم جمعه 17 خرداد 1392 ساعت 21:36 من همیشه میگم که تولد وبلاگی که نویسنده اش نوشتن رو دوست داره تولد خودش هم هست پس تولدت مبارک دل آرام." و من هنوز نوشتن را، وبلاگم را و شما را دوست دارم... * "دنیای دل آرام" سه ساله...
-
از سری درد دل های یک بلاگر
دوشنبه 12 خرداد 1393 13:51
خواستم بعد از عمری - یک سال و خرده ای هم عمر محسوب می شود دیگر، یک روز حتی - قالب وبلاگ را تغییر دهم. از آنجایی که قبلا چندین بار به سایتهای طراحی قالب سر زده بودم و هربار نا امیدتر از قبل، دست به دامان یک دوست شدم برای ساخت هدر. که واقعا هم این مدت خیلی با دیدنش روحیه می گرفتم اما تنوع و تغییر نیاز است و ضرورت... پس...
-
دوستی برای همه ی ساعات
شنبه 10 خرداد 1393 03:08
با صدای رعد از خواب پریدم... بد هم پریدم... چشمانم را باز کردم، خانه تاریک بود... ،برق زد و صدای رعدی بلندتر از قبل... هنگ این طرف و آنطرف را نگاه کردم... همه خواب بودند... مثل احمق ها ترسیده بودم... متنفرم از دخترهای ترسو... و شده بودم یکی از آنها... پرده را کنار زدم، باران بی تاب و بی قرار بر حیاط میبارید و شاخه های...
-
ورزشکاران، دلاوران
پنجشنبه 8 خرداد 1393 13:00
قصه از کجا شروع شد؟ از یه تلفن اول صبحی ساده! نه میخوام بدونم مثلا انتظار داشتین از کجا شروع بشه؟! خاله محترم سر صبح زنگ زدن و گفت دلی میای بریم دوچرخه سواری؟ منم که کلا حاضر و آماده هستم گفتم بلـــــه که میام. گفت پس حاضر شو ده دقیقه دیگه سر کوچه ایم. منم خوشحال گفتم باشه. ده دقیقه دیگه؟؟ (اینجا رو دور تند بخونید...
-
عاشقانه های آسمان
سهشنبه 6 خرداد 1393 20:42
وقتی آسمان اینچنین آرام و نرم و پیوسته می بارد، خیلی دوستش دارم. قطره های باران با نظم پایین می آیند. آرام آرام و پشت هم... هیچکدام روی سر آن یکی نمی پرند. همدیگر را هل نمی دهند. آسمان عصبانی نیست. غرش نمی کند، فریاد نمی کشد و در را به تخته نمی کوبد. همه چیز آرام است. سبک و نرم و لطیف، درست مثل یک عاشقانه آرام...
-
بگو سیب
دوشنبه 5 خرداد 1393 23:24
دارم توی عکسهایم میگردم. دنبال یک عکس موقر و متشخص!! باورتان نمیشود، البته چرا آنهایی که مرا دیده اند باورشان که هیچ احتمالا سری هم از تاسف برای این دختر شیدا تکان میدهند، یک عکس ندارم که این دندانهایم بیرون نباشد. یعنی در تمامی عکسهایم 28 دندان ( 4 تای عقل را کم کردم. ندارمشان که، برای چی بیخودی ازشان مایه بذارم....
-
الو؟ بهشت؟
یکشنبه 4 خرداد 1393 23:14
امروز که داشتم برمیگشتم خونه، از پله های برقی میومدم پایین که یک آقای مسن هم آمد و کنارم ایستاد. یک لحظه حس کردم من رو از روی پله ها برداشتن و گذاشتن وسط گرمابه... یک لحظه احساس کردم بیست سال پیشه... پیرمرد بوی روشور و صابون برگردون میداد. بوی حمام و گرمابه های قدیم... یه نگاهی به پیرمرد کردم، موهایش را، موهای پنبه ای...
-
خواب دیدم، خواب دیدم
شنبه 3 خرداد 1393 14:51
چند شبی است که دقیقا تا خود صبح خوابهای جورواجور میبینم. یک چیزی میگویم و یک چیزی میشنوید. یعنی اینطور برایتان بگویم که صبح هنگام چشمهایم را که باز میکنم دقیقا پایم را از میان خواب در حال دیدن به دنیای واقعی میگذارم. خیلی فیلم مانند! بعد دیشب، بگویم جای دشمنانتان خالی یا جای دوستانتان را نمیدانم اما یک خواب هشل هفتی...
-
خونین شهر
شنبه 3 خرداد 1393 01:42
آن روزها را درست به یاد ندارم. من چهار سال آخر جنگ رسیدم و تمام خاطراتم محدود به صدای آژیر قرمز و بعد هم پیغام وضعیت سفید است و خاموش شدن گاه و بی گاه چراغ ها... و این یعنی هیچ... دقیقا در روزهایی که به خیال من آژیر قرمز یک بازی بود برای قائم شدن و وضعیت سفید سوت پایان بازی، جوانهایی به نام وطن جان میدادند... روزهایی...
-
وقتی دلگیری و تنها... من اینجام غصه نخور ;)
چهارشنبه 31 اردیبهشت 1393 19:59
*الان چرا بلاگ اسکای پست دیشب و امروز منو توی تقویم این کنار ثبت نکرد؟ ما داخل آدم نبودیم؟ پستمون پست نبود؟ پست ِ بقیه پسته، پست ِ ما باد هوا؟ شایدم بلاگ اسکای هوشمند شده، پستهایی که از نظرش ارزش ندارن رو ثبت نمیکنه ********* هممون یه روزهایی، یه وقتهایی تا سر حد غم میریم. بعضی هامون میریم و برمیگردیم، بعضی هامون هم...
-
مهمانان محترم مقصد احساس، "دل" آماده ی "بستن" میباشد لطفا عجله کنید!
چهارشنبه 31 اردیبهشت 1393 00:04
صائب تبریزی گفته: رزق ما با پای مهمان می رسد از خوان غیب / میزبان ما است هر کس می شود مهمان ما یه نفر باید تفکرش چجوری باشه که به این برسه؟ باید بتونه تا کجا رو ببینه که این بشه باورش... زندگیش... جان مایه برای شعرش... به شکل عجیب و غریبی ذهنم رو درگیر کرده. مصرع دومش رسماً ناک اوتم کرد...
-
و بر هر نعمت شکری واجب
شنبه 27 اردیبهشت 1393 23:46
آدم موجود عجیبیه. میدونم، کلیشه ای ترین جمله ی ممکن رو گفتم. میشد خیلی بهتر شروع بشه ولی خب این وقت شب خلاقیتم من رو تنها گذاشته و برای خودش رفته خوابیده. البته که منم باید برم بهش ملحق بشم ولی خب گفتم چند جمله ای بنویسم و بعد رفع زحمت کنم. باز هم کلیشه... میدونید من کلا آدم سخت تغییر کردنم. آدم کلاسیک. ضد مدرنیته. ضد...
-
بر هر چه دکتر کار نابلد...
پنجشنبه 25 اردیبهشت 1393 22:22
این پست را که یادتان هست؟ حالا یادتان هم نباشد اتفاق خاصی نمی افتد. لینک را گذاشتم جهت یادآوری تاریخ... آن روز دندان 6 چپ پایین من به شدت درد داشت. دکتر محترم طی دو روز عملیات امداد و نجات تلاش کرد تا بلکه مشکل بنده رو حل کنه. روز اول به شدت درد داشتم و طی تماسهای گرفته شده، فرمودند عادی ست و تحمل کن و سوسول نباش. بله...