دنیای دل آرام

در تلگرام: t.me/delaramnevesht

دنیای دل آرام

در تلگرام: t.me/delaramnevesht

شکرانه

یه وقتهایی میگم خداروشکر که مثلا فلان اتفاق نیوفتاد. چون به فرض شرایط روحیم براش مساعد نشده. خداروشکر که فلان جریان کنسل شد، چون مثلا شرایط مالی ام مناسب نبوده و... اینها رو بعدش میفهمم، اون لحظه اتفاقا خیلی هم شاکی ام... اما بعدش که خلوت میکنم با خودم، میبینم آره اینجوریاست...

حالا هم اون اتفاق نمیوفته... یعنی حداقل فعلا... و امشب درک کردم که چرا... چراش هم دردناک بود، نه که به خیالتون خوش خوشان و بشکن و بالا اندازان کشف شده باشه... نه...

این وسط فهمیدم اینکه میگن بیاین دردها رو با هم تقسیم کنیم، کار خوبی نیست. من یه ایده بهتر پیدا کردم. میشه اسمش رو گذاشت جشن شکرگزاری مثلا... و مدلش هم اینطوری باشه که... چه خوب که بقیه درد تو رو ندارن. چه خوب که نمیفهمن حست چیه. چه خوب که تجربه اش نمیکنن. چه خوب که وقتی تو حالت خوب نیست، اونها میتونن خوب باشن. چه خوب که جنس اتفاقهاشون از جنس اتفاقهای تو نیست. چه خوب که غممون رو تکثیر نمیکنیم و یکیش رو دوتا نمیکنیم که همین یدونه هم زیادیه از سر این دنیا...

چشمم به کدام راه باشد؟

مثل منتظری که مسافرش، ایستگاه قبل پیاده شده...

کاشکی زمستون نبودم

روز شلوغیه. وقتی موهام رو میدم بالا و مقنعه ام رو تا حد ممکن (!) جلو میکشم یعنی روز شلوغیه و سرم انقدر شلوغه که حتی دلم نمیخواد عقب و جلو رفتن مقنعه یک مانع برای کارهام محسوب بشه. همینطور که دارم تند تند لیست هام رو چک میکنم، میگه "برای شماست." اول فکر کردم آبدارچیمونه و برام چای آورده، گفتم: مرسی لطفا بذارید همونجا. بعد حس کردم سایه ی بالای سرم هیچ حرکتی نکرد. پس تصمیم گرفتم سرمو بیارم بالا. دیدم یکی از بچه هاست. طلبکارانه گفتم باز لحظه آخر شماها کلاس برداشتین؟! دسته 500 تومنی رو گرفت سمتم و گفت برای شماست. یکم اخم کردم و گفتم هوم؟! (که یعنی الان جریان چیه مثلا) گفت عیدیه... گفتم آخ یادم نبود تو سیدی... یکی برداشتم و برام روش نوشت و تشکر کردم.

خواستم بگم میدونی چند ساله از هیچ سیدی عیدی نگرفته بودم... میدونی چقدر دلم هوای یه برکت گوشه کیف پولم رو کرده بود... هیچ میدونی 500 که سهله اگه یه تراول هم میدادی گوشه کیفم نگهش میداشتم... میدونی چقدر احتیاج دارم به تبرک و نذری و دعا و... نگفتم... تشکر کردم و گذاشتمش یه جای امن توی کیفم...

این منم

یکی دو هفته پیش یه نمایشگاهی برگزار شد به نام "فکر". مامان به همراه دوستانش بهش سر زدن و از من خواست که حتما به بازدید این نمایشگاه برم. خلاصه به همراه یکی از دوستانم تصمیم بر رفتن گرفتیم. از بخش های متنوع اش چیزی نمیخوام بگم فقط در کل میتونم بگم بهترین نمایشگاهی بود که توی عمرم رفته بودم. جایی که تو تنها بیننده نبودی و توی هر غرفه حتی لحظه ای وادار میشدی که به فکر فرو بری... موضوعی که میخوام درباره اش صحبت کنم اینه که توی یک غرفه چهار تا سوال گذاشته بودن روبروت و یک عالمه عکس روی یک میز چیده شده بود. با خوندن هر سوال باید یکی از عکسها رو برمیداشتی. نتیجه کار من این شد...


1 - دوست داری با شنیدن اسمت دیگران یاد چی بیوفتن؟



http://s5.picofile.com/file/8145970776/26092014605.jpg



2 - دوست داری توی زندگی به کجا برسی؟


http://s5.picofile.com/file/8145970692/26092014602.jpg



3 - چه کاری رو میتونی خوب انجام بدی؟


http://s5.picofile.com/file/8145970750/26092014604.jpg



4 - الان دلت چی میخواد؟


http://s5.picofile.com/file/8145970676/26092014601.jpg



جنگ و صلح

نکنید این کار را... ایران، لبنان، فلسطین، اسرائیل، آمریکا، عراق، اصلا هر جا... مگر این زمین برای همه ما جا ندارد؟ مگر یک انسان برای زندگیش به چند متر، چند کیلومتر، چند فرسخ از این خاک محتاج است که این چنین بر سر هم آتش میبارید... که این چنین به مسلخ میبرید جانها را، تن ها را، جدا میکنید سر ها را ... من به اسرائیل و فلسطینش کاری ندارم، به آمریکا و عراقش هم، به حق و باطلش نیز... اصلا آنها ظالم، مظلوم، مغبون، ملعون، هر چه... رها کنید... بگذارید نفس بکشند آدمها در یک وجب آن سوی این مرزهای فرضی... آخر لعنتی این زمین که یک پارچه بود، ما خط هایش را کشیدیم. آدمها که یکی بودند، ما اختلاف هایش را کشیدیم. جایگاه ها که یکسان بودند، ما طبقه بندی اش کردیم. ما در اوج تفاوت "انسانیم". هم جنسیم... آخر پست ترین حیوانها هم، همنوع خودشان را نمیکشند که ما با هم نوعمان چنین میکنیم... کاش صلح جهانی تنها یک شعار نبود، تنها یک رویا نبود...

کتاب بازی

تشکر نوشت: دنیا دنیا ممنون از دوستان عزیز و نازنینی که احوالپرسی کردن و پیام گذاشتن. خیلی مرسی...


********


ایران دخت عزیز دعوتم کرده بود به چالش معرفی کتاب. من دلم میخواد صدایش کنم کتاب بازی... خب شرایط جوری نبود که بتوانم سریع به دعوتش لبیک بگویم، این شد که طول کشید تا این پست نوشته شود. امیدوارم چیزهای به دردبخوری بنویسم، واقعا دارم همونطور که فکر میکنم مینویسم. بدون سانسور... خدا به خیر کنه!

بچه که بودیم، مامان و بابا عادت داشتن هر سال من و برادرم رو ببرن نمایشگاه بین المللی کتاب و در آخر با کیسه کیسه کتاب -اون موقع ها کتاب ها رو توی نایلون های مکش مرگ ما نمیذاشتن- برگردیم خونه. یادمه اولین کتابی که خوندم، یا بهتر بگم یادم میاد که خوندم "رزم رستم و اسفندیار" بود. کتابی تمام گلاسه با جلدی قرمز و نقاشی هایی بسیار حرفه ای... راستش یه دختر 10-11 ساله زیاد درک درست و حسابی ای از فردوسی و شاهکار شاهنامه نداره اما خوب میدونم با اینکه خیلی متنش به نظرم سخت بود برام یکی از دوستداشتنی ترین کتابهام بود.

کلیله و دمنه، نوشته یا بهتر بگم ترجمه نصرالله منشی... این کتاب کابوس روزهای جمعه من بود. یادمه دبستانی بودم و بابا عقیده داشت که اگر از روی این کتاب دیکته بنویسم، توی نوشتن دیگه هیچوقت مشکل نخواهم داشت. درسته که هنوزم بعضی جا ها سر املای درست کلمات گیر میکنم اما حالا از بابا ممنونم که با یه تیر دو نشون زد. هم تقویت املا و هم خوندن یکی از متون سنگین ادبیات. یه جور توفیق اجباری...

دزیره، نوشته سلینکو... من با این کتاب زندگی کردم. دزیره معشوقه ناپلئون بود و چقدر دوست دارم اون تابستانی رو که به خوندن این رمان گذشت...

سقوط یک فرشته، نوشته هنری وود رو هم بعد از دزیره خوندم. انقدر برام جذاب و پرکشش بود که کتابی به اون قطوری رو فقط در دو روز خوندم... همین الانم بعد از گذشت اینهمه سال میتونم با جزئیات به خاطر بیارمش...

کوری، بلم سنگی، سال مرگ ریکاردوریش از ژوزه ساراماگو... توی هر سه فضا سازی ها به قدری عالی بیان شده که حس میکنی دقیقا توی همون جغرافیایی...

دیوانه وار از کریستین بوبن، قهرمانِ ماجرا از همون اول داستان دستتون رو میگیره و میبره تا آخرش. هرچند که این کتاب انقدر خوبه که پایان ماجرا زیاد بهش نمیاد اما با این حال از اون کتابهای ماندگار که توی ذهنت میمونه...

چراغها را من خاموش میکنم و عادت میکنیم از زویا پیرزاد... هرچند که اولی رو زیاد درک نکردم اما خوشحالم که خوندمشون...

وجود متعالی انسان از وین دایر، وضعیت آخر و ماندن در وضعیت آخر از تامس هریس... دو تای آخری محشرن. میتونم بگم تمام افکارم رو زیر و رو کردن. نگاهم رو تحت تاثیر قرار دادن...من رو در مقابل خودم قرار دادن...


خب ظاهرا موتورم گرم شده و همینجور افتادم رو دور مرور کتابها... فکر کنم بیشتر از این کسی حوصله خوندن نداشته باشه! خداروشکر زیاد هم بیراهه نرفتم...

دلم میخواد نیمه جدی رو به این بازی دعوت کنم. امیدوارم که بنویسه...


مثل چشمهایم


این هوای بارانی... 


اولین باران پاییزی تهران، شب عرفه، خدا خدا و دستهایی برای دعا...


+

اللهم اشف کل مریض

یکی اینجا هست، درگیر یک بیماری غریب، چند قدم آن طرف تر که عجیب محتاج دعاست...

دعایش کنید...

هرچند کوتاه، اما شد

از همون سه سال پیش، اولین باری که صداش رو شنیدم، با خودم گفتم: یعنی مجری رادیوست؟! نه از شغلش چیزی میدانستم و نه هیچ چیزی از زندگی اش... تا مدتها پیش خودم میگفتم لابد یک رادیوییست. آره حتما از اهالی رادیوست که صدای اینچنین پخته ای داره.

مدتی بعد فهمیدم که نه گوینده رادیوست و نه شغلش هیچ ربطی به آن دارد اما علاقه اش چرا... تا چند وقت پیش که قرار شد نمایش رادیویی که در رادیو نمایش اجرا کرده بود پخش شود، خلف وعده شد یا برنامه ها پس و پیش شد اش را نمیدانم، اما نشد که بشنویم صدایش را در رادیو... تا دیشب... وقتی دیدم و شنیدم صدایش را در رادیو هفت، دنیا دنیا ذوق کردم. دنیا دنیا خوشحال شدم که هر چند کوتاه، اما شد آنچیزی که باید میشد...


*تبریک دوستم، تبریک...

دوستداشتنی ها

وقتی گند میزنی و نمیفته اتفاقی که باید بیوفته، اونهایی که همون لحظه شروع میکنن به تشویقت که مگه آخر دنیاست، اینبار نه یه بار دیگه، این راه نشد یه راه دیگه، درست مثل اونهایی هستن که با زمین خوردن بچه  شروع میکنن به دست زدن و منحرف کردن ذهنش تا گریه نکنه، تا یادش بره دردِ اولین قدمهای زندگیش رو، همون قدر دوست داشتنی...