دنیای دل آرام

در تلگرام: t.me/delaramnevesht

دنیای دل آرام

در تلگرام: t.me/delaramnevesht

بیا بیخیال شویم. من غرورم را، تو سکوتت را...

میدونی... من باورت داشتم. میدونی که باور مهمترین و شاید ابتدایی ترین رکن برای شروع و یا حتی ادامه یه ارتباط باشه. اما نمیشه. یعنی هرچی تلاش میکنم از تو هیچ عکس العملی نمیبینم. نه... عصبانی نیستم... خسته ام... از این همه وعده و وعید خسته ام... از این همه "نشد" خسته ام... از اینهمه "حتما نمیخواد" خسته ام... من نمیتونم با این شرایط ادامه بدم. میدونی... از این رابطه ها که طرف یهو میاد و میگه متاسفم ما دیگه نمیتونیم با هم ادامه بدیم متنفرم... از اون آدمهایی هم که اینکار رو میکنن به همین میزان متنفرم. چون این نیست که یهو به این نتیجه برسیم که الان ته خطه... همه چیز یه روندی داره. یه بالا و پایینی داشه که شده این، که رسیده اینجا. من مرحله به مرحله گفتنی ها رو گفتم و تو گوش ندادی... لحظه به لحظه از حس و حالم گفتم، از باورهام، از روزهام، از... اما تو چکار کردی؟ هیچی... آخرش روت رو برگردوندی... میدونی که من آدم فرصت دادن هستم. هیچ دلم نمیخواد اونی که خط پایان رو نشون میده من باشم اما انگار این وسط یه چیزی کمه... من از اینهمه بی محلی ات، از اینهمه بی تفاوتیت، از اینهمه تنهایی میترسم... آخه چرا اینجوریه... من بار اولمه بندگی میکنم، تو که سالهاست خدایی...

هیچکس تنها نیست


همراه اول

بانک ملت

تور لحظه آخر

حراج آدیداس

پارک آبی

دیگر صدای اس ام اس هم هیجان ندارد...

سلام امروز

اینطور که به نظر میاد امروز باید روز خوبی باشه... پاشم برم سرکار تا دیر نرسیدم و توبیخ نشدم و روز خوبم بر باد نرفته


http://s5.picofile.com/file/8135324818/today_is_a_love_good_day_131508106328.png



آسمان ابریست


یکی باید باشه که نیست، یکی باید یه کاری کنه که نکرده، یه اتفاقی باید بیوفته که نیوفتاده...


این آهنگ...

حسرتِ داشته ها

پدر من به خاطر شرایط کاریش خیلی سفر خارج از کشور میرفت و خب طبعا کلی سوغاتی برای ما میاورد. اما هر وقت هر کدوم رو میبردم مدرسه، منو میکشیدن یه کناری و میگفتن از فردا این رو نیار... یه بار یادمه پدرم برام یه جامدادی مدل روان نویس اورده بود. وسیله بی نظیری بود، هنوز هم که هنوزه مدلش رو ندیدم اما فردای روزی که بردمش مدرسه  مامانم رو مدرسه خواست و بعد از اون جامدادیم رفت کنار باقی وسایلی که حق نداشتم ببرمشون مدرسه...

حالا از اون روزها سالها گذشته و من موندم و یک عالمه وسیله فانتزی و نو که نه روزهایی که ذوقش رو داشتم گذاشتن لذت ببرم ازش و نه بعدها که دیدمشون خاطره ی خوشی یادم میومد... وسایلی که داشتی و انگار نداشتی...


+این پست

تو را ای کهن بوم و بر دوست دارم

http://s5.picofile.com/file/8133317250/tehran2.jpg


ترک، لر، کرد، شمالی، جنوبی، اصفهانی، شیرازی، مشهدی یا هرکجایی... تا بود ایران برایم اولویت داشت و نه قومیت... تمام ایران سرایم بود. لهجه و گویش چه اهمیتی داشت وقتی همچون پارچه ای چلتکه یکپارچه میشدیم "ایران"...

تهرانی ها میزبان شهرستانی ها شدند و شهری دیگر به میزبانی معروف شد. تهرانی ها همت کردند و شهرستانی ها را در خود جای دادند و شهری دیگر به غیرت معروف شد. تهرانی ها انواع قومیت ها را پذیرفتند و شهری دیگر به خونگرمی معروف شد.

به لرها توهین شد، قیام کردند. به بختیاری ها توهین شد، قیام کردند. به ترکها توهین شد، قیام کردند. به تهرانی ها سالهاست دارد توهین میشود ولی سکوت کردند... شهرمان را بی در و پیکر خواندند، دم نزدیم. از شلوغی و ترافیکش ناله کردند، هیچ نگفتیم. همشهری هایمان را بی عاطفه گفتند، دم نزدیم. ما تهرانی ها چه مهجور مانده ایم میان شهرهای ایران...

تهرانم، اینهمه نامهربانی را چطور تاب آورده ای این همه سال... تهران، تو برای من، پدر و مادرم و تمام فامیلم، تا همیشه بهترین و برترین شهر دنیایی...


ای شهر خوب تهران...

پیاده هم شده سفر کن، در ماندن میپوسی

دارم خودم را جمع و جور میکنم برای رفتن در مسیری جدید. تا جایی که به یاد دارم، برای داشتن تجربه های نو مشتاق بودم و اینبار هم... مهم نیست نتیجه چه از آب در می آید، مهم این است که مسیر را گذاشته اند برای رفتن، برای پیشرفت کردن، برای بالا رفتن، برای بهتر شدن... از راه پیش رو لذت میبرم... 


*!I'm going to make it


طبل تو خالی

یکی دو هفته پیش مجبور بودم سمیناری را مشترکا با یکی از همکارانم که پسری پر مدعاست، برگزار کنم. پسرک هیچ نمیدانست (کماکان هم نمیداند! اما چون پسر خاله مدیرم است، باقی اش را میدانید دیگر... ) و این شد که تمام کارهای سمینار را به تنهایی انجام دادم. انگار که یک ناظر پروژه بود. ناظری که ادعایش دیوانه ام میکرد اما نمیتوانستم چیزی بگویم. تمام خرابکاریهایش را جبران میکردم و تمام مدت حواسم بود که اراجیفش را رفع و رجوع کنم... آن روز گذشت.

دو سه روز بعدش وقتی گزارش کار تحویل میدادیم، دیدم تمام کارهایی را که انجام دادم در گزارش خودش آورده. یعنی جوری گزارش نوشته شده بود که گویی هر دو آن سمینار را پیش برده ایم... قبل از تحویل، کنار کشیدمش و گفتم اینها چیه نوشتی؟! خیلی مسلط در چشمهایم نگاه کرد و گفت ایرادش چیه؟؟ ما هر دو با هم برگزارش کردیم(!!). حرصم گرفته بود اما سعی کردم آرام باشم و گفتم این خبرها هم نبود. تو از اول تا آخر پشت میز نشسته بودی و این من بودم که تمام مدت حرف زدم، راه رفتم، سوال جواب دادم و.. و ... و... لحنش عوض شد و گفت لطفا جلوی دختر خاله ام ضایعم نکن... با این حرفش همه حرفهایم را قورت دادم. بیخیال خودم شدم و غرورش را خرد نکردم...

امروز باز هم سمینار داشتیم. در پایان سمینار، وقتی بچه ها آمدند سمتمان، پسرک تا چشمش به چند دختر خورد اول شروع به آسمون و ریسمون بافتن کرد. من فقط نگاهش میکردم و به چرت و پرتهایی که به دخترها تحویل میداد گوش میدادم. یک لحظه نگاهم کرد، انگار کمک میخواست. کوچکترین حرکتی نکردم، چیزی توی ذهنم میگفت: چرا بیخود مدام کمکش میکنی؟ چرا انقدر از خودت میگذری برای این پسر پر مدعا وقتی حتی لحظه ای هم دست از این اخلاق مزخرفش برنمیدارد؟ چرا... چراهای بعدی تکمیل نشده بودند که جلوی چشم آنهمه آدم برگشت و گفت: من نمیدانم، لطفا از همکارم بپرسید... همانطور که نگاهش میکردم شروع کردم به پاسخ دادن، پایین را نگاه کرد، نگاهم را از رویش برداشتم...