دنیای دل آرام

در تلگرام: t.me/delaramnevesht

دنیای دل آرام

در تلگرام: t.me/delaramnevesht

زندگانی خواه تیره،خواه روشن ،هست زیبا ...هست زیبا ...هست زیبا...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

من هر روز از تو جوانه میزنم ...

آدمیزاد است دیگر ... پر از عیب و ایراد و نقص ... پر از غرور و حسهای منحصر به فرد ... تا حدی که گاهی فراموش میکند کسی ، نیرویی ، انرژی ای ، نوری و یا چیزی برتر به نام "خدا" آفریدگارش است ... مذهبی اش را کاری ندارم ... عرفانی اش را نیز ... از یک حس شخصی میگویم ... از آن تلاطمی که به وقت آشفتگی در وجودت موج میزند و دلت میخواهد چنگ بیندازی به چیزی قوی تر و برتر از جنس بشر ... از آن وقتی که "نشد" های زندگی ات یکدفعه و بی دلیل به "شد" تبدیل میشود و تویی و رقص دانه های اشک بر گونه هایی که شاید سرخ باشد از شرم آنکه "او" را بی رحمانه محاکمه کرده بودی بی وقفه  ...

اگر انسان اشرف مخلوقات باشد ، که هست ... ، اگر نماینده خدا روی زمین باشد ، که هست ... ، اگر از روح خدا در وجودش دمیده شده باشد ، که شده ... ، حد اعلایش میشود "مادر" ...

فرشته هایی پاک و معصوم نیستند ... اما سرشارند ... سرشار از عشق ...


*این پست هدیه تولد ناچیزیست به مامان سمیرا ... که هم دوست است .. هم خواهر و هم مادر ...  تولدت مبارک نازنینم ...



و ... پیشکش به روح پاک مادر هاله بانوی عزیزم ...


اینجا غروبه نازنین ...

http://s3.picofile.com/file/7547128923/dasht.jpg




دخترک موهایش را به دو بخش تقسیم کرده ، روی شانه هایش میریزد و شروع میکند به بافتن ... حالا دو گیسوی بافته بر روی شانه هایش است . دخترک دلش میخواست موهایش طلایی باشد ... که ببافتشان و روی شانه هایش بیاندازد ... یک سارافن با بلوز آستین بلند و یقه کیپ تنش کند با جورابهای ضخیم ... و وقتی از پنجره بیرون را نگاه میکند سبزی دشت به چشمش بخورد و صدایی که به گوشش میرسد "دلنگ دلنگ" زنگوله گاوهای تازه به چرا رفته باشد ... و هوس کند بدود میان آنهمه سرسبزی ... که صدا کند بچه های روستا را و بروند به کوه و گیاه کوهی بچینند ... تا مرهم باشد زخمهایی را که بر سر زانوهایشان می افتد به وقت بازی های کودکانه  ... عصرها غلت بزند بر روی چمنها و گل مینایی از شاخه بچیند و سنجاق کند کنار گوشش ... که بو بکشد نم نم بارون و همصدایی کند با خروش رود ... 

اما دخترک از پشت این پنجره ، شهر پر دودی را میبیند که تنها صدایش سکوت سنگین پشت دیوارهای تنهایی این تن های خسته است ... زمینش سبز نیست ... غلت میزند ، اما فقط به اندازه تخت یکنفره اش ... که نه کوهی هست و نه گل مینایی و نه صدای رودی ... و مرهمی نیست برای زخمهایی که بر دل مردمان شهرش افتاده ... 

دخترک موهایش را باز میکند و تمامش را جمع میکند پشت سرش ... امروز هم باید سیاهپوش قدم به این شهر بگذارد ...





http://s1.picofile.com/file/7547130749/ghorob1.jpg


* این آهنگ ...



نبض یک رویا

دوستان عزیزم ؛ احتمالا مشکل در نوع بیان من بوده که بعضی از شما به "توقع" ، "گوش شنوا" ، "نحوه بیان احساسات" و "سوء استفاده" و ... اشاره کرده اید . لازم میدانم توضیح دهم که منظور من صرفا" بیان احساسات به جنس مخالف نبوده و نیست ... هدف ابراز احساسات به آدمهای اطرافمان است . چیزی که خیلی از ما خودمان و طرفمان را از گفتن و شنیدنش محروم میکنیم . به فرض اگر برادرتان امروز خوش تیپ تر از همیشه است ، چقدر خوب است که بیانش کنیم .

همین ...


سالها پیش که غرورم برای خودش برو و بیایی داشت ، اعتقاد چندانی به بیان احساسات نداشتم ... به خیال آن روزهایم ، آدمها بایستی از رفتارم میفهمیدند که دوستشان دارم ... که برایم مهم اند ... که ...

ایام گذشت ... دل آرام هم مثل خیلی از آدمهای دیگر دچار تغییرات خواسته و ناخواسته شد ... درست نمیدانم که کجای زندگی ام و چرا غرورم را جای گذاشتم و ترجیح دادم که باقی مسیر را بدون آن بگذرانم ... شما که غریبه نیستید ، کار تا جایی پیش رفت که معتقد شدم " احساسات را باید گفت ... واگر نه آدمها از کجا بدانند که به چه میزان برایشان عزیزی " ... عجبا ! این همان آدمی است که به "بیان" اعتقادی نداشت و حالا به راحتی به آدمها میگفت که دوستشان دارد ... که برایش ارزشمندند ...

خب ، به شخصه آدم زیاد اجتماعی ای نبوده و نیستم ... به سختی میتوانم ارتباط برقرار کنم و دایره دوستانم محدود است ... اما دوستی هایم عمیق ...  از میان همین دوستان محدود در دنیای واقعی ام ، کسی را دارم که با تمام وجود دوستش دارم ... کسی که از همان برخورد اول - سر کلاس ژنتیک ، درست پنج سال پیش در چنین روزهایی - با آن لبخندش میشد پیش بینی اکنون را کرد ... کسی که تاثیر بزرگی بر زندگی ام گذاشت و خودش نیز میداند ... بس که یادآوری اش کرده ام ... خوبی ها را باید گفت ... دوست داشتن ها را ...

دوستت دارم رفیق ...


* تقدیم به سمیه عزیزم ... خواهر مهربانش چند وقتی است که اینجا مینویسد ...



چشم ها

 با مامان توی خیابان قدم میزنیم که از رو به رو دختر و پسری دست در دست نزدیک میشوند . تن صدایشان آنقدر بلند است که متوجه میشویم در حال بحث کردن هستند . با همان حالت از کنارمان میگذرند ... رو به مامان میگویم "هیچوقت بحثهای این مدلی برایم نتیجه بخش نبوده است ."


میدونی بحث باید چشم تو چشم باشه (به شوخی با دوستانم همیشه میگفتیم : بحث باید فیس تو فیس و آیز تو آیز باشه ، اگر نشد دیگه آرم تو آرم ! ) ...

اصلا حرف زدن که فقط به تن صدا نیست . وقت حرف زدن باید تمام اعضای بدن به کمک بیایند تا آنطور که شایسته است جان مطلب ادا شود . اگر به من باشد که میگویم  نیمی از حرفها و یا حتی بیشتر آنها با چشمها منتقل میشوند ...

چشم ها دروغ نمیگویند ... نهایتش آن است که خودشان را میدزدند تا دستشان رو نشود ... به وقت شادی این چشم است که اول میخندد و برای غم میبارد ...پای شیطنت که به میان باشد چشمها برق میزنند ... به وقت خستگی آنها هستند که اول بی رمق میشوند ...

فرض کنید کسی رو به رویتان است که قادر به تکلم نیست ... قادر به هیچکاری نیست ... تمامش جمع شده باشد توی دو دریچه چشمهایش و فریادشان کند ... گاه نم اشکی هم همراهی اش ... تمام شما هم جمع میشود توی بغضتان ... که تلاش بی حاصل برای فروخوردنش و تقلا برای آسمون ریسمون بافی ...  و از چشمانتان سر ریز میشود ... مهر سکوت بر لبانتان ... گفتگوی چشمها ...


* این آهنگ ...