دنیای دل آرام

در تلگرام: t.me/delaramnevesht

دنیای دل آرام

در تلگرام: t.me/delaramnevesht

من اگه تو رو نداشتم، دیگه هیچی نداشتم


مثل یه امام زاده، یا حال و هوای محرم ِ یک حرم . شاید هم نه... مثل کعبه، درست در مرکز زندگی... اما نه، خودِ خداست.

آره... خدا نشد بیاد روی زمین، مامانها رو فرستاد...


برگی از تاریخ!

یه معلم عربی داشتم میگفت: ادم یه جشن تولد میخواد بگیره هزار نفر رو باید دعوت کنه. چرا؟ چون اگه بشنون جشن گرفتی و دعوتشون نکردی خیلی بد میشه. ناراحت میشن. (خب البته این حرف برای ده یازده سال پیشه. اون موقع انقدر بریدن از این و اون و قطع رابطه های سریالی مد نشده بود!) ولی خدانکنه توی یه مصیبتی، بدبختی ای، گیری، گرفتاری ای، چیزی بیفتی. هر چقدر دفتر تلفن رو ورق بزنی (اون موقع ها مد نبود تلفن ها توی فون بوک موبایل سیو بشه. یه چیزی توی خونه ها وجود داشت به نام دفتر تلفن!) یک نفر رو پیدا نمیکنی. میشی غریب دو عالم...

نامه آخر

من و دستهای خالی کجا، و عشق کجا؟ از اولش هم قد و اندازه این حرفها نبودم، اما شد... باورت میشود؟ خودم هم باور نمیکردم. شاید برای همین بود که شد اولین و آخرین بار عاشقی. میدانی، بعدش دیگر اتفاق نیوفتاد. نه که نباشه، نه که نباشم، اما اون جرقه اتفاق نیوفتاد. همونی که اسمش میشه عشق. و هیچ ارتباطی در نگرفت. تو شدی اولین و اخرین اتفاق زندگی من... از اون روزها هشت سال میگذره... اسمش را میشود گذاشت هشت سال دفاع مقدس از قلبم دربرابر عشق...

لابد عشق تقدس داشت که این همه سال بی آنکه به فکرت باشم، غیر ارادی کسی به سرزمینم وارد نشد و اسمش نشد عشق... من میگویم داشت، تو چه میگویی؟ خدا میداند در این سالها به یادت نبودم، خدا میداند روزهایم را به یادت شب نکردم. به جزء یکی دو بار که روز تولدت یادت افتادم، باقی ایام را بی یادت به سر کردم. روزهایم خوب بود، حتی بی حضور عشق. حالم خوب بود. اتفاقهای خوب می افتاد. آدمهای خوب میدیدم. جاهای خوب میرفتم. همه چیز خوب بود تا خرداد ماه 92...

خرداد ماه را خوب به یاد دارم. آن روزها مامان و بابا ایران نبودند. تقریبا میشود گفت که بیشتر ساعات تنها بودم. همکارم یک بعد از ظهر دعوتم کرد باهم برویم گشتی بزنیم. رفتیم جایی تا چیزی بخوریم. همانطور که داشت از همسرش میگفت و درد دل میکرد، سر درد دل من هم باز شد. نمیدانم چرا ناغافل توی زبانم امد خیلی دوست دارم تو را ببینم... گفت بهش زنگ بزن. اما من شماره ات را سالها بود که از تلفنم پاک کرده بودم... آن روز بعد از ظهر، تمام جسارتم را جمع کردم و تمام حافظه ام را نیز تا شماره ات را بگیرم و... اما تلفنت خاموش بود... آنجا بود که تشویش شروع شد. حال بدی به سراغم آمد. چیزی بین یاس و شکست و همزمان بی قراری... میدانی وقتی میخواهم کاری انجام شود باید بشود. تا نقطه پایانش را نگذارم ارام نمیگیرم... و حال من بد بود... همکارم به یکی از دختران بخش گفت تا ببیند میتواند ردی پیدا کند یا خیر، که البته نتوانست... بعد از او به شخص دیگری متوسل شدیم. که وی هم نتوانست کمکی کند. روزها میگذشت و من در همان حالت تلاطم و بی قراری و مجهولی که یافت نمیشد دست و پا میزدم... مسخره است، میدانم... اما حال من آن بود...

در همان اوضاع بود که با خودم خلوت کردم "که چه..." چرا انقدر در پی یافتن هستی؟ جوابش ساده نبود. راستش زیاد اهل اعتراف کردن نیستم، اما یکجورهایی خودم را مقصر میدانستم. انگار یک چیزی باید اتفاق می افتاد. یک ماجرایی باید تمام میشد. مثل یک پروسه ی نیمه تمام مثلا...یک نقطه ی پایان برای آن روزهایمان کم بود. انگار ذهنم پرپر میزد تا ان نقطه را بگذارد و دفتر را ببندد و تمام...

روزها پشت هم می امدند و می رفتند و من در میان همان حس عجیب و غریب که شرحش رفت، سر در گم بودم. تیر ماه شده بود و دو روز مانده به تولدم... یک اس ام اس با مضمون " سلام خانم...، تولدتون مبارک" دریافت کردم. شماره نا آشنا بود. تشکر کردم و گفتم اما تولد من امروز نیست. پاسخ داد "میدانم، بیست و سومه".طبیعی بود که خط متعلق به شخصیست که میشناختمش. پرسیدم "شما؟"،جوابی نداد و من هم پیگیر نشدم. در ظاهر پیگیر نشدم اما حقیقتا شبیه یک علامت سوال بزرگ بودم... مامان و بابا دقیقا روز بعدش مجددا عازم سفر بودند و باز پروسه ی تنهایی من در روزهایی پر از تشویش... موضوع را با چند دوست درمیان گذاشتم. انگار لازم داشتم چند نفر کنارم باشند. چند دوست پر از انرژی مثبت میخواستم که از دور حمایتم کنند. حسم خنده دار بود، میدانم...

دنیا -همکارم- اشک توی چشمانش جمع شده بود و مدام میگفت دلی زنگ بزن. دلی خودشه... اما مگر می توانستم... 

دقیقا روز تولدم که یکشنبه بود و یک روز کاری، وسط هیاهوی کارهایم مجددا اس ام اسی با مضمون تبریک تولدم رسید... دیگر نتوانستم طاقت بیاورم و شروع کردم به سرچ شماره در نت... از این صفحه به آن صفحه... چیزی که میدیدم را باور نمیکردم... همان اسم... همان فامیل... شماره و نامت را برای فروش ماشینت در سایتی گذاشته بودی... بدو بدو رفتم طبقه پایین پیش دنیا... هر دو مثل دیوانه ها بغض کرده بودیم... حقیقتش بیشتر از اینکه از آمدنت ذوق کنم، از این اتفاق که چطور درست زمانی که من بدنبالت میگشتم رسیده بودی، هیجان زده بودم. انگار پشت دیوار مخفی شده بودی و وقتی به میزان کافی بی قراریم را دیدی خودت رانشان دادی... انگار معجزه رخ داده بود. اسمش را گذاشته بودم معجزه... واقعا هم معجزه بود آمدنت برای پایان یافتن آنهمه پریشانی... دروغ چرا، به دوستان مشترکمان شک کردم. اما بعد دیدم من به هیچکدامشان چیزی نگفتم که بخواهند تو را در جریان بگذارند. معجزه را کم بها دیدن شرم آور است، میدانم...

منی که یک لحظه میزم را ترک نمیکردم، نشسته بودم توی راهرو و مثل دختر های 14 ساله با دستان لرزان و ذوق کودکانه به اس ام اس ات جواب میدادم... دلم طاقت نیاورد... شماره ات را گرفتم... صدای آن سوی خط، دل آرام را از شرکت برداشت و گذاشت توی دانشگاه... خودم را جمع و جور کردم و با هیجان احوالپرسی...اولین سوالت از ازدواجم بود. گفتم "نه"... گفتی هنوز هم... باقی اش را نشنیدم. "هنوز" بغض خاصی بر گلویم نشاند... سعی کردم مخفی اش کنم. سعی؟! یک تلاش مذبوحانه... اما جمع و جورش کردم. بعید میدانم فهمیده باشی اش... از اینطرف و انطرف پرسیدی. بعد نوبت من بود... اول از پدرت پرسیدم و بعد مادرت... از خوابی که دیده بودم گفتم. از ازدواجت نپرسیدم. یعنی اصلا توی ذهنم نیامد... اما گفتی... گفتی چند ماه است...

آن روز برایت گفتم برای چه دنبالت گشتم. هرچیزی را که فکر میکردم هیچوقت نمیتوانم به خودت بگویم و فقط باید در خواب و رویا تکرارشان کنم را گفتم... جوابشان را که دادی، یک نفس راحت کشیدم. عمیق و ارام... دیگر تمام شد... آرام بودم و سبک... کوله بار را زمین گذاشته بودم. من به مقصد رسیده بودم... رسیده بودم...

راستی از ازدواجت چرا ناراحت نشدم؟ چرا با ذوق تبریک گفتم؟ چرا؟ این "چرا؟ را بگذار کنار "چرا بعد از اینهمه مدت و پس از ازدواجت تماس گرفتی؟". برای این دو هنوز پاسخی ندارم. تو هم نداشتی... مهم هم نیست دیگر، چون حالا هرکداممان سوی زندگی خودمان هستیم و به گذشته با لبخند نگاه میکنیم. یک لبخند منفرد برای روزهایی که مشترک بود...

تولدت مبارک...


*اسمش را گذاشتم آخرین هدیه از طرف تو...



مثل غذای سرد از دهن افتاده


تا نیم ساعت پیش داشت بارون شدیدی میومد. بعد بارون قطع شد و چنان آفتابی شد که انگار نه انگار خبر از باد و بارون بوده. آسمون صاف ِ صاف، اصلا انگار ماه هاست این شهر رنگ بارون رو ندیده.

حالا اما وسط این آسمون صاف و آفتابی، یه تکه ابر داره با تمام قوا میباره... صحنه خنده داریه... حالا که همه دوستهاش رفتن داره دست و پا چلفتی بودنش رو با تند باریدن جبران میکنه. اما یکی نیست بهش بگه آخه ابر کوچولو، اون موقع باید خودت رو برای دوستهات و خودت ثابت میکردی. تو به خیال خودت داری طبیعیترین رفتار ممکن رو ارائه میدی اما از دید ما زمینی ها حرکتت مسخره است... الان دیگه خیلی دیره. بدو برو لااقل ازشون جا نمونی دوباره...

مهمان های نوروزی عصر دیجیتال

نخند جانم برای چی میخندی؟ نوروز تموم شده؟ بله میدونم ولی خب چه کنیم ما اینجا با تعداد محدود خانواده هایی که میشناسیم باید رفت و آمد کنیم. بعد یوقت میبینی مثل امسال عید ( جوری میگم مثل امسال عید، هرکی ندونه فکر میکنه ما صد ساله اینجاییم!!!)، منظورم مثل این موقعیتی که میخوام براتون شرح بدم، یک خانواده هست، اون یکی رفته ایران، این خانواده هست، بهمان خانواده یک دسته مهمان داره از ایران. خلاصه شلم شورباییه که یکم اوضاع رو قاطی میکنه و باعث میشه دیدارهای این روزها کماکان عنوان "دید و بازدید نوروزی" رو دنبال خودش یدک بکشه. حالا اینها اصلا مهم نیست. چیزی که میخوام بگم اینه...

پدر خانواده و مادر خانواده به همراه پسر 15 - 16 ساله اومدن منزل ما. بله خوش اومدن. تا اینجاش که بنده مشکلی ندارم. یه چند دقیقه گذشت که اولین لپ تاپ از کوله بیرون کشیده شد! من و برادرم یه لبخندی بهم زدیم و پسورد اینترنت رو تقدیم کردیم و صحبتها رو ادامه دادیم. چند لحظه بعد، دومین لپ تاپ... من همینطور که داشتم لبخندم رو حفظ میکردم و سعی داشتم برخورد بدی نداشته باشم، گفتم خدا بعدی رو به خیر کنه. کلام بنده منعقد نشده بود که گوشی پدر خانواده که دست کمی از تلویزیونمون نداشت به شکل ماهرانه ای از پهلوشون به روی دسته مبل منتقل شد و چند دوری صفحه بالا و پایین و چپ و راست شد و اون میون ااااای گااااااهی یه حرفی، کلامی، تائیدی، تکذیبی چیزی اتفاق میوفتاد...

وقتی مهمونها رفتن، برادرم فیس بوکش رو چک کرد و گفت: ظاهرا مهمونهای فعالی داشتیم. توی همین یک ساعت کلی لایک چسبوندن به در و دیوار فیس بوک...


غصه ات میگیره وقتی میدونی و میبینی

http://s5.picofile.com/file/8118270218/02032014505.jpg



روبروی پارک ساعی با یکی از دوستهایم قرار داشتم. من زودتر رسیده بودم و دستهایم در جیب و آرام آرام قدم میزدم تا او برسد. یاد قفس شیشه ای جلوی ورودی پارک افتادم و رفتم تا پرنده ها را تماشا کنم.

چیزی که دیدم، با سالهای کودکی خیلی فرق داشت... یک محوطه شیشه ای کوچک و بد بو با درختهای مسخره ی مصنوعی و دانه هایی که با بی سلیقگی برایشان ریخته بودند...

مرغ عشقها اما هنوز زنده بودند و زندگی میکردند. آب و دانه میخوردند. دنبال هم میپریدند. روی شاخه های پلاستیکی برای هم فیگور میگرفتند. بعضی ها هم آرام خواب بودند... بین آنها، چندتایی بر لبه های کناری دیوار نشسته و به خیابان و رهگذرها خیره شده بودند. رد چشمهایشان را که دنبال میکردی، به آسمان میرسیدی. حتما پیش خودشان به دنیای این طرف فکر میکردند. لابد زندگی خودشان را با زندگی باقی پرنده ها مقایسه میکردند.

حتما فهمیده اند که این طرف پر است از درختهای واقعی... که خاک و آسمانش ساختگی نیست. حتما فهمیده اند که این طرف دیوار شیشه ای،  جبر نیست، زور نیست، زندگیشان در دستهای چند نفر آدم بی مسئولیت نیست... فهمیده اند این طرف دیوار آب و دانه شان، محل و مدل زندگی دست خودشان است... فهمیده اند این طرف دیوار تمامش اختیار است و آزادی... زندگی است و آزادی... که آزادیشان نه محدود به چند دیوار شیشه ای که تا سقف آسمان است...


*این آهنگ...



بزن بریم

http://s5.picofile.com/file/8118100650/13032014509.jpg


میریم که داشته باشیم یک سال پر از انرژی مثبت و امید و اتفاقهای خوب ِ خوب ِ خوب...

بلند بگو آمین