دنیای دل آرام

در تلگرام: t.me/delaramnevesht

دنیای دل آرام

در تلگرام: t.me/delaramnevesht

نامه آخر

من و دستهای خالی کجا، و عشق کجا؟ از اولش هم قد و اندازه این حرفها نبودم، اما شد... باورت میشود؟ خودم هم باور نمیکردم. شاید برای همین بود که شد اولین و آخرین بار عاشقی. میدانی، بعدش دیگر اتفاق نیوفتاد. نه که نباشه، نه که نباشم، اما اون جرقه اتفاق نیوفتاد. همونی که اسمش میشه عشق. و هیچ ارتباطی در نگرفت. تو شدی اولین و اخرین اتفاق زندگی من... از اون روزها هشت سال میگذره... اسمش را میشود گذاشت هشت سال دفاع مقدس از قلبم دربرابر عشق...

لابد عشق تقدس داشت که این همه سال بی آنکه به فکرت باشم، غیر ارادی کسی به سرزمینم وارد نشد و اسمش نشد عشق... من میگویم داشت، تو چه میگویی؟ خدا میداند در این سالها به یادت نبودم، خدا میداند روزهایم را به یادت شب نکردم. به جزء یکی دو بار که روز تولدت یادت افتادم، باقی ایام را بی یادت به سر کردم. روزهایم خوب بود، حتی بی حضور عشق. حالم خوب بود. اتفاقهای خوب می افتاد. آدمهای خوب میدیدم. جاهای خوب میرفتم. همه چیز خوب بود تا خرداد ماه 92...

خرداد ماه را خوب به یاد دارم. آن روزها مامان و بابا ایران نبودند. تقریبا میشود گفت که بیشتر ساعات تنها بودم. همکارم یک بعد از ظهر دعوتم کرد باهم برویم گشتی بزنیم. رفتیم جایی تا چیزی بخوریم. همانطور که داشت از همسرش میگفت و درد دل میکرد، سر درد دل من هم باز شد. نمیدانم چرا ناغافل توی زبانم امد خیلی دوست دارم تو را ببینم... گفت بهش زنگ بزن. اما من شماره ات را سالها بود که از تلفنم پاک کرده بودم... آن روز بعد از ظهر، تمام جسارتم را جمع کردم و تمام حافظه ام را نیز تا شماره ات را بگیرم و... اما تلفنت خاموش بود... آنجا بود که تشویش شروع شد. حال بدی به سراغم آمد. چیزی بین یاس و شکست و همزمان بی قراری... میدانی وقتی میخواهم کاری انجام شود باید بشود. تا نقطه پایانش را نگذارم ارام نمیگیرم... و حال من بد بود... همکارم به یکی از دختران بخش گفت تا ببیند میتواند ردی پیدا کند یا خیر، که البته نتوانست... بعد از او به شخص دیگری متوسل شدیم. که وی هم نتوانست کمکی کند. روزها میگذشت و من در همان حالت تلاطم و بی قراری و مجهولی که یافت نمیشد دست و پا میزدم... مسخره است، میدانم... اما حال من آن بود...

در همان اوضاع بود که با خودم خلوت کردم "که چه..." چرا انقدر در پی یافتن هستی؟ جوابش ساده نبود. راستش زیاد اهل اعتراف کردن نیستم، اما یکجورهایی خودم را مقصر میدانستم. انگار یک چیزی باید اتفاق می افتاد. یک ماجرایی باید تمام میشد. مثل یک پروسه ی نیمه تمام مثلا...یک نقطه ی پایان برای آن روزهایمان کم بود. انگار ذهنم پرپر میزد تا ان نقطه را بگذارد و دفتر را ببندد و تمام...

روزها پشت هم می امدند و می رفتند و من در میان همان حس عجیب و غریب که شرحش رفت، سر در گم بودم. تیر ماه شده بود و دو روز مانده به تولدم... یک اس ام اس با مضمون " سلام خانم...، تولدتون مبارک" دریافت کردم. شماره نا آشنا بود. تشکر کردم و گفتم اما تولد من امروز نیست. پاسخ داد "میدانم، بیست و سومه".طبیعی بود که خط متعلق به شخصیست که میشناختمش. پرسیدم "شما؟"،جوابی نداد و من هم پیگیر نشدم. در ظاهر پیگیر نشدم اما حقیقتا شبیه یک علامت سوال بزرگ بودم... مامان و بابا دقیقا روز بعدش مجددا عازم سفر بودند و باز پروسه ی تنهایی من در روزهایی پر از تشویش... موضوع را با چند دوست درمیان گذاشتم. انگار لازم داشتم چند نفر کنارم باشند. چند دوست پر از انرژی مثبت میخواستم که از دور حمایتم کنند. حسم خنده دار بود، میدانم...

دنیا -همکارم- اشک توی چشمانش جمع شده بود و مدام میگفت دلی زنگ بزن. دلی خودشه... اما مگر می توانستم... 

دقیقا روز تولدم که یکشنبه بود و یک روز کاری، وسط هیاهوی کارهایم مجددا اس ام اسی با مضمون تبریک تولدم رسید... دیگر نتوانستم طاقت بیاورم و شروع کردم به سرچ شماره در نت... از این صفحه به آن صفحه... چیزی که میدیدم را باور نمیکردم... همان اسم... همان فامیل... شماره و نامت را برای فروش ماشینت در سایتی گذاشته بودی... بدو بدو رفتم طبقه پایین پیش دنیا... هر دو مثل دیوانه ها بغض کرده بودیم... حقیقتش بیشتر از اینکه از آمدنت ذوق کنم، از این اتفاق که چطور درست زمانی که من بدنبالت میگشتم رسیده بودی، هیجان زده بودم. انگار پشت دیوار مخفی شده بودی و وقتی به میزان کافی بی قراریم را دیدی خودت رانشان دادی... انگار معجزه رخ داده بود. اسمش را گذاشته بودم معجزه... واقعا هم معجزه بود آمدنت برای پایان یافتن آنهمه پریشانی... دروغ چرا، به دوستان مشترکمان شک کردم. اما بعد دیدم من به هیچکدامشان چیزی نگفتم که بخواهند تو را در جریان بگذارند. معجزه را کم بها دیدن شرم آور است، میدانم...

منی که یک لحظه میزم را ترک نمیکردم، نشسته بودم توی راهرو و مثل دختر های 14 ساله با دستان لرزان و ذوق کودکانه به اس ام اس ات جواب میدادم... دلم طاقت نیاورد... شماره ات را گرفتم... صدای آن سوی خط، دل آرام را از شرکت برداشت و گذاشت توی دانشگاه... خودم را جمع و جور کردم و با هیجان احوالپرسی...اولین سوالت از ازدواجم بود. گفتم "نه"... گفتی هنوز هم... باقی اش را نشنیدم. "هنوز" بغض خاصی بر گلویم نشاند... سعی کردم مخفی اش کنم. سعی؟! یک تلاش مذبوحانه... اما جمع و جورش کردم. بعید میدانم فهمیده باشی اش... از اینطرف و انطرف پرسیدی. بعد نوبت من بود... اول از پدرت پرسیدم و بعد مادرت... از خوابی که دیده بودم گفتم. از ازدواجت نپرسیدم. یعنی اصلا توی ذهنم نیامد... اما گفتی... گفتی چند ماه است...

آن روز برایت گفتم برای چه دنبالت گشتم. هرچیزی را که فکر میکردم هیچوقت نمیتوانم به خودت بگویم و فقط باید در خواب و رویا تکرارشان کنم را گفتم... جوابشان را که دادی، یک نفس راحت کشیدم. عمیق و ارام... دیگر تمام شد... آرام بودم و سبک... کوله بار را زمین گذاشته بودم. من به مقصد رسیده بودم... رسیده بودم...

راستی از ازدواجت چرا ناراحت نشدم؟ چرا با ذوق تبریک گفتم؟ چرا؟ این "چرا؟ را بگذار کنار "چرا بعد از اینهمه مدت و پس از ازدواجت تماس گرفتی؟". برای این دو هنوز پاسخی ندارم. تو هم نداشتی... مهم هم نیست دیگر، چون حالا هرکداممان سوی زندگی خودمان هستیم و به گذشته با لبخند نگاه میکنیم. یک لبخند منفرد برای روزهایی که مشترک بود...

تولدت مبارک...


*اسمش را گذاشتم آخرین هدیه از طرف تو...



نظرات 26 + ارسال نظر
حس مشترک یکشنبه 24 فروردین 1393 ساعت 20:41

نوشته هات رو فهمیدم. چون منم 9 ماهه احساس اون چند سالت رو دارم. خط عوض کردن و شماره باک کردن و ...
ولی چیزی که عذابم میده اینه که هیچ خاطره ی بدی از هم نداشتیم. اخرش به هم بد و بیراه نگفتیم و حتی خداحافظی هم نکردیم. خیلی بی صدا جدا شدیم. خیلی دوسش داشتم. از زیباترین بازیگزای هالیوود هم زیباتر بود و اخلاقش هم محشر بود. ولی به خاطر وضعیت بلاتکلیف شغلیم مجبور شدم ولش کنم تا با خودخواهیم اونو چند سال بلاتکلیف نذارم. مثل شما تو این چند ماه بهش فکر نکردم. ولی دیروز تو خیابون یاد خاطراتمون که بارسال همین موقع با هم بودیم افتادم و اشکم دراومد. میدونم کسی رو مثل اون نمیتونم بیدا کنم که اینقدر خوب باشه و اینقدر دوسم داشته باشه و همیشه حسرتشو میخورم. کلی هم به خاطر وعده هایی که تا همون موقع برا ازدواج و ... بهش دادم عذاب وجدان دارم و وقتی اون روز که می خواستم ازش جدا بشم یاد گریه هاش می افتم کلی از خودم بدم میاد. فقط خدا رو شکر می کنم که اون شهرستانه و احتمال اینکه چشمم تو چشمش بیفته کمه .

خیلی متاسفم... واقعا دلم نمیخواست براتون یادآوری بشه... عمیقا امیدوارم یک آرامش بزرگ همراه همیشگی قلبتون بشه...

حس مشترک یکشنبه 24 فروردین 1393 ساعت 21:01

راستی به نظرت کارم درست بود؟
نمیدونی وقتی یاد اون موقع ها میفتم چقدر از حال و اینده بدم میاد. مادرش از 2 سالگی ولش کرده بود و خواهر و برادری نداشت و باباش هم مریض بود. من 2 سال تنها تکیه گاهش بودم و خوشی و شادی رو بهش برگردوندم. چندین بار خواستم دوباره برگردم ولی مغزم قفله و جز بغض کاری نکردم. تو ماه اخر بهش بی محلی و بداخلاقی کردم تا ازم بدش بیاد تا جدایی براش راحت شه. ولی دستمو خوند. بعضی تصویرهای ناب هستن که فوق العادست مثل بوسه به معشوق ولی با جدایی به کابوس تبدیل میشه.

فکر کنم هیچکس به غیر از خودتون دو نفر نمیتونه نظر بده. ولی به نظرم اینکه ایشون چه شرایطی داشتن رو رها کنید(چون ممکنه حستون رنگ ترحم بگیره) و به شرایط دونفره تون فکر کنید. دلایلی که این کار رو انجام دادید رو بررسی کنید. اگر دلایلتون در لحظه جدایی منطقی بوده پس ناراحتیتون میشه کمرنگتر بشه. زمان شاید اوضاع رو بهتر کنه...

حس مشترک یکشنبه 24 فروردین 1393 ساعت 21:36

ممنون از راهنماییت. این چند ماه زیاد به این موضوع فکر نکردم و راجع بهش با کسی صحبت نکردم. دلیل اینکه این حرفا رو اینجا گفتم اشتراکاتی بود که بین این چند ماه من و این چند سال شما بوده. منم چند ماه بیش یه ایمیل مخصوص ساختم و بهش میل دادم تا حالشو ببرسم. یه ماه بعدش یادم اومد که بهش میل داده بودم و بسوورد اون ایمیل هم یادم رفت. ادرس ایمیلش هم از تو گوشیم حذف شده بود. کلی زحمت کشیدم. یه رشته ی خوب تو یه دانشگاه خوب قبول شدم و فارغ التحصیل شدم . الان باید یه کار خوب داشته باشم و بیش اون باشم. ولی فعلا خونه نشینم و تنها. اگه به چند ماه بیش برگردم همین کار رو می کنم. چون عشق بدون کار و بول سیری چند؟
ببخشید سرتونو درد اوردم. ارزو می کنم به هر چیز و هر کسی که میخوای برسی و شاد باشی و باز هم عشقو تجربه کنی و مهمتر از همه جیبت بر از بول باشه که اوجب واجباته
راسنی اسمم فرهاده و به خاطر متن فوق العادت ممنونم که من رو به بهترین سالهای عمرم بردی.

برای موفقیت توی درس و دانشگاه تبریک میگم و امیدوارم کاری در خور و مناسب پیدا کنید.
اختیار دارید ممنون برای آرزوهای خوبتون. من هم برای شما روزهای خوب آرزو دارم.

صدیقه (ایران دخت) یکشنبه 24 فروردین 1393 ساعت 21:59 http://dokhteiran.blogsky.com

بچه تر که بودم همیشه از ورود به هر رابطه ای بشدت دوری میکردم از ترس اینکه اونی که باید نباشه و خاطراتش بمونه تو دلم و یه روز دیگه با اونی که اومده بمونه خاطرات یکی که اشتباه بود برام تداعی بشه... از این حس میترسیدم. متنفر بودم از این وضعیت!!! ولی دچارش شدم
فک کنم هر کسی یه سری خاطره داره که با خوندن این پست و یادآوری اونا بغضش ناگزیره
دلت آروم دل آرامم
هر که دل آرام دید.. از دلش آرام رفت
خیلی خوبه

امیدوارم خاطرات بد توی ذهنت خیلی کمرنگ بشه و فقط روزهای خوب و خوش زندگیت پر رنگ باشه.
ممنونم عزیز دلم

مژگان امینی یکشنبه 24 فروردین 1393 ساعت 23:54 http://mozhganamini. persianblog.ir

مرحله ی سختی بوده خدا را شکر که تمام شد.
به امید روزهای بهتر

ان شالله :)

قار نیوز دوشنبه 25 فروردین 1393 ساعت 11:17 http://gharnewz.blogfa.com/

چقدر دلخراش بود اما شما باید شکست رو بشکنید

شکست رو شکستم واگرنه نمیتوانستم انقدر ارام برایتان تعریف کنم :)

آذرنوش دوشنبه 25 فروردین 1393 ساعت 12:34 http://azar-noosh.blogsky.com

فکر کنم هرکسی یه همچین رابطه ای رو تجربه کرده باشه و خاطرات اینچنینی...تولدش مبارک دلی جون

خداکنه که اتفاقها و چیزهای خوب رو تجربه کنیم هممون

سمیرا دوشنبه 25 فروردین 1393 ساعت 14:17

اون حس (عشق) قشنگ بوده و فراموش نشدنی چون تا اون موقع تجربه اش نکرده بودی ، هر رویدادی برای بار اول بسیار دل نشین و فراموش نشدنیه ، نه اینکه عشقهای بعدی یا رویدادهای بعدی قشنگ نباشن ، قشنگن ولی اون حلاوت را ندارن چون دیگه برای بار اول نیست چون تجربه اش کردیم چون چشیدیمش . من که با تمام وجود میفهمم چی میگی دل آرامم .
دلت آرام ...و تولدش مبارک .

درسته. ممنونم مامانم

سکوت دوشنبه 25 فروردین 1393 ساعت 14:36 http://www.sokoot-.blogfa.com

می دونی چرا از ازدواجش ناراحت نشدی؟ چون اون زمان که میرفت تو حساب همه چیز رو کردی حساب اینکه این رفتن همیشگیه. حساب اینکه اگه قرار بود برای تو باشه اصلا" نمیرفت. دیدن یه معشوق پس از سالها فقط شاید آدم رو خوشحال کنه اما فکر نمیکنم حس سالهای گذشته رو برگردونه.

اره درست میگی. اما نمیدونم چرا فکر میکردم باید ناراحت بشم که نشدم :)

آزاده دوشنبه 25 فروردین 1393 ساعت 15:14

دل آرام جان ممنون که برای ما هم نوشتی.. یه جورایی با خوندن این پست ذهنم پرت شد به ۱۰ سال پیش .. من هم هنوز یه چرای بزرگ تو ذهنمه که میدونم هیچ وقت به جواب نمیرسم.

ازاده جان اون چرا رو تموم کن. حالا یا با خودت یا با خودش. این "تموم" شدنه حس رهایی میده به ادم.

مزاحم تلفنی دوشنبه 25 فروردین 1393 ساعت 15:30

گاهی اوقات همزمانی اتفاق هایی از یک جنس خیلی عجیبه. امروز این پست تو رو خوندم و چند دقیقه بعدش این مطلب رو به آدرسی که برات نوشتم خوندم. یعنی با توجه به نتایج این تحقیق کل احساسات آدمیزاد میره زیر سوال. نه بشر امروز بلکه از ازل!! خوبه که سبکبار شدی دلی جونم. برات روزهای آفتابی و درخشان آرزو میکنم.

http://www.radiofarda.com/content/f35_love_hormones_science/25331941.html

خدائیش کامنت جدی رو حال کردی؟

خصوصی را چک بنما

بهار همیشگی دوشنبه 25 فروردین 1393 ساعت 18:09

دیالوگ یکی از فیلم های محبوبم این بود که"قصه ها ناتموم نمیمونن...اینقدر تکرار میشن تا بالاخره یه جایی تو ذهن آدم ها تموم بشن....
خوشحالم که پایان این قصه برات با غصه همراه نبوده....
پستت خیلی دوست داشتنی بود چندین بار خوندمش

کاش برام بگی کدوم فیلم بود.
عزیزمی...

میلاد دوشنبه 25 فروردین 1393 ساعت 22:59

عجب پستی بود دل آرام

چقدر حرف داشتی و نزدی تو این مدت

چقدر حرف دارم و حرفم نمیاد دل آرام

...

حرفهایی هست برای نگفتن...
اما یه وقت، یه جا، به یکی بگو. آرومت میکنه

ﺑﺸﺮا سه‌شنبه 26 فروردین 1393 ساعت 00:39 http://biparvaa.blogsky.com

ﺳﻼﻡ ﺩﻵﺭاﻡ...
ﻧﻤﻴﺪﻭﻧﻢ ﭼﻲ ﺑﮕﻢ... ﻓﻘﻄ اﻭﻥ اﺣﺴﺎﺱ ﺁﺳﻮﺩﮔﻲ ﺧﻴﺎﻝ و ﺁﺭاﻣﺶ ﺭﻭ ﻛﻪ ﺁﺧﺮ ﭘﺴﺖ ﮔﻔﺘﻲ ﺑﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﻭﺟﻮﺩ ﺣﺲ ﻛﺮﺩﻡ و اﺯ ﺗﻪ ﻗﻠﺒﻢ اﻣﻴﺪﻭاﺭﻡ ﺗﻚ ﺗﻚ ﻟﺤﻆﺎﺗﺖ ﻫﻤﺮاﻩ ﺑﺎ ﺁﺭاﻣﺶ و ﺷﺎﺩﻱ و ﻋﺸﻖ ﺑﺎﺷﻪ ...
ﺭاﺳﺘﻲ ﻣﻦ ﺭﻭ ﻳﺎﺩ ﺭﻭﺯﻫﺎﻱ ﻋﺎﺷﻘﻲ ﺧﻮﺩﻡ اﻧﺪاﺧﺘﻲ ...اﻭﻥ ﻃﭙﺶ ﻫﺎﻱ ﻗﻠﺐ و ﺗﺼﻤﻴﻤﺎﺕ ﻳﻜﻬﻮﻳﻲ و ﺑﻲ ﺗﺎﺑﻲ ﻫﺎ و...
ﺧﻴﻠﻲ ﭘﺴﺖ ﺧﻮﺑﻲ ﺑﻮﺩ.

سلام عزیز دلم
ممنونم از محبتت

snowman سه‌شنبه 26 فروردین 1393 ساعت 00:41

یکم نمیدونم برا این نوشته باید دقیقن چی گفت....

سلام رفیق

سلام عزیز دلم

تیراژه سه‌شنبه 26 فروردین 1393 ساعت 02:34 http://tirajehnote.blogfa.com/

میدونی..گاهی قصه تمومه اما هنوز کسی آخرش رو برای آدم نگفته..همون قصه ی ما به سر رسید کلاغه به خونه اش نرسید رو ..همون که انتظار و چشم انتظاری ها و امیدهای هنوز نیمه جون رو تموم میکنه..همون که ...
خوشحال شدی چون نقطه ی پایان رو دیدی..چون همین نون ِ پایان، "نقطه سر خط" میشه برای دلت و حست و خاطراتت..که بسپری به ذهن و دلت رها شه..هر چند عشق اول فراموش نشدنیه..مثل خیلی از اولین ها..مثل تمام اولین ها..
تولدش مبارک.
+توی این سه سال آشنایی و دوستی دیدم که تو همیشه با حس هات و با دلت روراست بودی..این چیز کمی نیست دل آرام من.

آره رها شده. میدونی، یعنی تو که از همه بهتر میدونی، از همون تیر ماه، دلم سبک شد. گفتم بهت همون موقع هم، یه احساس رهایی... دقیقا انگار یه بار سنگین رو از دستت بگیرن... و خوشحالم. خیلی... و شاکر برای این آسودگی.
مرسی که رفیقمی... خیلی مرسی... برای اون روزها... برای همیشه.

امیرحسین... سه‌شنبه 26 فروردین 1393 ساعت 10:50

الان دلت آروم گرفت...همین خوبه

ممنونم. شاکرم برای این آرامش

مریم نگار سه‌شنبه 26 فروردین 1393 ساعت 11:55

باید پرونده های نیمه تمام رو تمام کرد و بست..
باید حرفهای ناتموم رو گفت...
باید از چشم انتظاری ها و دغدغه های بیهوده ذهن و دل رها شد...
خوشحالم که نوشتی و سبک شدی عزیزدل...

دقیقا همینطوره. خوب و دقیق گفتید.
:*

ati سه‌شنبه 26 فروردین 1393 ساعت 13:12

عجب...

ی عالمه شادی از خدا واسه ت میخوام.

:گل ل ل ل

:-*

ممنونم عزیزم
:*

میرزاده خاتون سه‌شنبه 26 فروردین 1393 ساعت 19:40 http://khatoonnn.blogfa.com

دل آرام جان چقد قشنگ نوشته بودی. اون جرقه ی اولین عشق. اولین دوست داشتن یه جور خاصی و متفاوته. چقد قشنگ هم تمومش کردی. با یه لبخند و یه خاطره خوب. ایشالله روزهای خوبتر و پر از آرامش و شادی پیش ِ روت باشن عزیزم

ممنونم خاتون عزیزم
مرسی از دعای خوبت :*

بهار همیشگی سه‌شنبه 26 فروردین 1393 ساعت 21:13

دل آرام جان این دیالوگ فیلم سینمایی "پل چوبی" با بازی بهرام رادان و هدیه تهرانی هستش.
حتما بهت پیشنهاد میدم ببینی مضمونی مرتبط با پستت داره....

چه جالب... ممنونم از پیشنهادت عزیزم

سارا چهارشنبه 27 فروردین 1393 ساعت 09:44 http://www.takelarzan.blogsky.com

یک لبخند منفرد....

کم پیدایی سارا جان :*

فرهاد چهارشنبه 27 فروردین 1393 ساعت 16:34

بهار همیشگی منظورت این جملست؟ (عشق یعنی حالت خوب باشه)
در ضمن دلارام همین یه جمله فیلم خوبه ولی خود فیلم چرته. فیلم دربند خیلی خوبه. یه فیلم واقعیه. تو فیلمای ایرانی که دیدم بعد از قرمز دربند بهترینه

خب پس واجب شد هر دو فیلم رو ببینم.

فرهاد چهارشنبه 27 فروردین 1393 ساعت 18:05

بله. بهار همیشگی راست میگه. این فیلم دقیقا مثل این چند سال شماست. با این تفاوت که شما فقط تلفنی با هم صحبت کردید ولی بهرام رادان و هدیه تهرانی حضوری همو می بینن و یه مدت میرن صفا سیتی و دوباره میرن سر خونه و زندگیشون. راستی کامنتتون تو وبلاگ اقای باقرلو رو خوندم. من با اینکه سن زیادی ندارم و همش 24 سالمه برعکس اکثریت جوونای همسن و سالم از اشعار حافظ بیشتر لذت می برم تا اشعار نو و سبید. از موسیقی فاخر و اصیل ایرانی بیشتر لذت می برم تا رب و باب. با صدای استاد شجریان و همیایون شجریان و سالار عقیلی برواز می کنم و صدای محسن یگانه و ... سوهان روحمه. مدرنیته و مد چیزی هست که جدیده ولی ممکنه خوب نباشه. باید برای خودمون یه هویتی رو مشخص کنیم تا ما رو عصر تکنولوزی سوار باشیم نه این عصر رو ما.

خب فکر میکنم این به تفاوت های شخصیتی و سلایق و علایقشون برمیگرده. شاید زیاد به سن مربوط نشه. مثلا مادربزرگ من از طرفداران پر و پا قرص فیس بوکه ولی من نه...

سارا پنج‌شنبه 28 فروردین 1393 ساعت 09:24 http://www.takelarzan.blogsky.com

میخونمتون عزیزم ولی دل پست گذاشتن نیست

ای جان
دلش و حالش بیاد الهی

طاها دوشنبه 1 اردیبهشت 1393 ساعت 23:54 http://dastanakeman.mihanblog.com

سلام
آمدی جانم به قربانت و لی حالا چرا...

سلام
چه شعر به جایی...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد