دنیای دل آرام

در تلگرام: t.me/delaramnevesht

دنیای دل آرام

در تلگرام: t.me/delaramnevesht

زیر بارند درختان که تعلق دارند

صد البته من بسی راحتتر از این اتاق 12 متری دل میکنم تا فلان دوستم از آن خانه شیک سه خوابه اش ، با چشم انداز رو به اقیانوس آرام از طبقه بیستم . آهنگ رفتن که میکند ، بار و بنه میبندد و چشم چشم میکند که تمام وسایل را چیده و در و پنجره ها را قفل کرده باشد تا از شبیخون در امان مانند تمام آنچه را که برجای گذاشته است . من اما کوله ام را می اندازم و چمدانم را دست میگیرم و راهی میشوم .

باد که میوزد ، گلها و قاصدکها آزادانه میرقصند و این درختانند که به حکم ریشه باید بمانند و مقابله کنند . 

حکایت آدمها هم همین است . آدمها با هم ارتباط برقرار میکنند و در این روابط اوج میگیرند ، هر چه پیشتر میروند بیشتر در هم ریشه میدوانند و دلبسته تر و وابسته تر میشوند . عمر روابط که دراز میشوند ، دوستی ها عمق میگیرند ، آن زمان است که دیگر نمیتوانی با "ابرو کج کردنی" راهت را کج کنی و "ما را به خیر و شما را به سلامت " بگویی . باید بمانی ، که نه از سر علاقه ، به حرمت همان ریشه . گذاشتن و گذشتن سخت نیست اگر دامن تعلقات کوتاه باشد و زنجیر وابستگی ها هم . ولی وای به آن روز که هزار و یک دلیل برای رفتن باشد و ریشه ای به قدمت درختان چند ده ساله ، اگر بخواهی هم نمیتوانی بگذاری و بگذری . متعلقاتت چنان چنگ در دامانت می اندازند که ماندن را به رفتن ارجح میداری ، کشمکش برای رفتن و ماندن و روزهایی که از پس هم در این میان ، میدوند ...

و چه پر حسرت است بی ریشگی و همواره ساری بودن ... روزها می آیند و میروند بی آنکه هیچکدامشان به او که جاریست متغلق باشد ...



*میخواستم برای یکسالگی وبلاگت پستی درخور بنویسم ، اما متاسفانه با درگیری های اخیر و اوضاع نابسامان اینترنتم ، ببخش این قصور رو بر من ... "کافه تیراژه" یکی از وبلاگهای محبوب من و نویسنده اش یکی از بهترین و نزدیکترین دوستان من است . امیدوارم قلمت ، همچون همیشه جذاب و دوستداشتنی بماند و پاینده و مانا باشی تا همیشه تیراژه عزیزم ...



به زیبایی همان لبخند

چه حس خوبیه وقتی همه حال تو رو از من میپرسن ... حالا اونها میخوان اسمش رو دوندگی بذارن ، از کارو زندگی افتادن ، یا هر چیز دیگه . خیلی جالب بود که دیروز شنیدم کسی گفت "حتما براش یه چیزی داره که این مدت اینجاست" اونقدر برام سنگین بود که نفهمیدم به چه بهانه ای از اتاق زدم بیرون . اما مهم نیست ، همین که میبینم وقتی میگم آوا ؟ برمیگردی طرفم ، وقتی دوست پسرت که عجیب دوست دارم یکی بخوابانم در گوشش ، نگاهش رو پایین میندازه و میگه دلی خانم ممنونتم ، همین که مامانت امروز که باهات حرف زد و بعد گوشی رو گرفتم ازت ، صدای خنده هاش با گریه های من قاطی شده بود و بی وقفه میگفت : "دلی جان فقط بگو چی بفرستم برات ، چی میخوای از ایران ، تو فقط بگو " ، این ها برای من یه دنیاست .

مهم نیست چی کشیدم تا برسم بیمارستان ، مهم نیست که هر نیم ساعت یکبار زنگ اتاق عمل رو میزدم و پرستار هربار با یه عکس جدید میومد تا آرومم کنه ، مهم نیست وقتی جمعه شب ساعت 1 نیمه شب زنگ زدم به دکترت و کشیدمش بیمارستان و گفتم تو براش هیچکاری نمیکنی ... و برام پروسه درمانت رو مو به مو توضیح داد ، شب نخوابیدن هایم ، دلواپسی هایم ، امروز و فردا کردنم برای پیچاندن خانواده ات ، کلاس نرفتنم ، حتی اس ام اس امروز استادم : دلی منو به یاد میاری ؟؟!! ،  از بس که در این یک هفته نرفتم دانشگاه ، اما همه شان به بهبودی تو می ارزه .

یکشنبه شب ، وقتی خوابیده بودی و آشفته و خسته و نگران نشسته بودم کنار تختت ، دکترت وارد شد و بهم گفت : تو چرا اخم کردی ؟ گفتم : نگرانم دکتر ... دستم را گرفت و گفت بیا .

رفتیم به اتاقش و ایستادیم جلو آینه کوچکی که به دیوار نصب شده بود . پشتم ایستاد و گفت اخم کن ... حالا لبخند بزن ! و باضربه ای روی شانه ام گفت این زیباتر است و ادامه داد "آدمها همیشه در بهترین وضع ممکن هستن ، بهترین رفتار ممکن رو ارائه بده. " نگاهش کردم ... گفت همه اینجا هستیم که هرکاری ازمون برمیاد انجام بدیم ، تو هم بهترین حست رو نشون بده ...

تو بهترین دوست من نیستی ، گاهی به شدت از حرفهایت و رفتارت رنجیده ام ، اما از اینکه رو به بهبودی هستی ، از اینکه امروز خندیدی ، از اینکه میگی دلی تو بمون پیشم ، از اینکه میگی من ایران نمیرم تو باشی خوب میشم ، از همه اینها خوشحالم آوا ...



گلهای کاغذی

ساعت 19، خسته از کارآموزی به خونه برگشتیم . کمی استراحت کردیم . امشب نوبت فائزه بود که شام درست کند و من باید سفره را بچینم و ظرفها را بشویم. حالا ساعت 23:30 است . فائزه رو به من میگوید :

- دلی ! بچه ها رو صدا کن میخوام شام بکشم .

من که در حال بیرون آوردن پارچ آب از یخچال هستم میگویم :سمیه ... زهرا ... بیاین شام

چشمهایش را ریز میکند . میگوید : خودم بلد بودم داد بزنم ! تمام دندان میخندم که ناگهان زنگ در به صدا درمی آید . درحالی که به هم نگاه میکنیم ، با هم میپرسیم : کیه ؟؟ حالا دیگر سمیه خودش را به اپن آشپزخانه رسانده و میگوید : زنگ را نمی شنوید ؟ و آیفن را برمیدارد و میپرسد : کیه ؟ برمیگردد سمت ما و با تردید ، طوریکه انگار با چشمهایش میخواهد تائید بگیرد ، میگوید بیا بالا عزیزم . من پارچ به دست ، فائزه کفگیر به دست و حالا زهرا که کنجکاو شده است و کنار ما ایستاده ، همزمان میگوییم : کی بود ؟

- فریبا

زهرا : فریبا ؟ الان ؟ تنها ؟ یا باز محمد رفته دنبال ... فائزه نمیگذارد حرفش تمام شود و میگوید : هیس ، آروم ، بذار ببینیم چی شده .

تا پارسال که من و زهرا همخانه بودیم ، به این رفت و آمدهای این وقت شب فریبا عادت داشتیم  آن زمان تنها ما دو نفر در این شهر خانه داشتیم و دیگر دوستانمان ساکن در خوابگاه بودند .فریبا به بهانه ی اینکه به خانه ما می آید ، از خوابگاه اجازه میگرفت و با محمد تا نیمه های شب بیرون میماندند و نیمه شب به خانه ما می آمد . ولی از زمانیکه تصمیم گرفت با نامزدش -محمد ِ مذکور- زندگی کند ، رفت و آمدش کمتر شده بود .

سمیه در آپارتمان را باز کرد و با فریبا سلام و احوالپرسی کرد و بعد ما جلو رفتیم . فریبا که ما را در آن حالت دید ، گفت : شرمنده داشتین شام میخوردین ؟ من گفتم : داشتیم سفره را می انداختیم ، پالتو و روسری ات رو دربیار بیا سر سفره .

بعد از شام ، همانطور که نشسته بودیم دور هم ، فریبا بی مقدمه گفت : یه زحمتی دارم .

فائزه گفت : بگو عزیزم

من من کنان گفت : محمد الان خونه است ، میخوام یکی از شماها زنگ بزنه خونه و بگه مینا هستم ، بیا میدون نماز .

من : مینا کیه ؟

سمیه : چرا ؟

فائزه : باز کاراگاه شدی ؟

فریبا سوالهایمان را نشنیده گرفت و با یادآوری اینکه "حس من اشتباه نمیکند" انگشت اشاره اش را سمت من گرفت و گفت : دلی تو میزنی ؟

چنان محکم گفتم نه ، که گمان کردم تا عمر دارد هیچ کاری از من نخواهد !

ابرو درهم کشید و گفت : چرا ؟

گفتم : اولا من آدم اینکار ها نیستم و سریع لو میروم و ثانیا از محمد به شدت میترسم .

سریع گفت : زهرا کار کار خودته . تو از همه خونسردتری

زهرا به سمت ما نگاه کرد و گفت : میترسم فریبا و با کمی مکث و تردید جواب داد باشه ولی

فریبا: دیگه ولی نداره ، پاشین بریم

سمیه : کجا ؟

من : انتظار نداری که از خونه ما زنگ بزنن ؟

قرار شد  فریبا ، فائزه و زهرا آژانس بگیرند و از باجه تلفن میدان کاج که نزدیک خانه شان بود ، زنگ بزنند و بعد با همان ماشین برگردند . اما ناگهان فریبا گفت ، نه ، همه با هم بریم . اینجوری هرکدام حواسمان به یک طرف هست که ببینیم محمد می آید یا نه ! خلاصه پنج نفر آدم سوار بر آژانس شدیم و قیافه متعجب راننده که "یعنی اینها این موقع شب کجا میرن " دیدنی بود . نمیدانم از سوز سرما بود و یا استرس که مثل بید میلرزیدم . من و سمیه چشممان به خیابان "محمودی" و "22 بهمن" بود . فائزه و فریبا هم از آن سمت دو خیابان دیگر که اسم دقیقشان خاطرم نیست را کشیک میکشیدند .زهرا هم با دستان لرزان شماره خانه فریبا را میگرفت که با گفتن کلمه "سلام" همه چرخیدیم به سمتش و فراموش کردیم برای چه ایستاده ایم آنجا .

خودش را مینا معرفی کرد و گفت ده دقیقه دیگر میرسد میدان نماز و منتظرش ایستاده تا خودش را به او برساند و گوشی را قطع کرد و همانطور مبهوت ، گویی که تازه فهمیده باشد چه کرده خشکش زده بود . چند لحظه گذشت ، لحظاتی که در سکوت محض خیابان که تنها نوایش صدای موتور روشن آژانس بود ، هرکدام یک سال مینمود که ناگهان فائزه گفت : بچه ها محمد ...

همه نشستیم پشت ماشین و سرک کشیدیم به سمت خیابان و پژوی سبز رنگی که از نظر دور میشد ... حالا برهم زننده سکوت ، صدای فریبا بود که میگفت : گفتم حس من اشتباه نمیکنه ...



*خاطره ای از روزهای نچندان دور...

این ملت همیشه شاد





نشسته ام و دارم چندتا از فایلهایم را مرتب میکنم که با یک صدای مهیبی از جا میپرم ، طوریکه با صندلی 90 درجه میچرخم طرف پنجره . بی اهمیت دوباره برمیگردم سرکارم و تا کمی مشغول میشوم باز دوباره صدای انفجار وحشتناکی به گوش میرسد . سر میچرخانم باز هم چیزی معلوم نیست ، یا حداقل من از اینجا نمیبینم . و این روند تا همین الان ادامه دارد و قلب من با هر بار شنیدن صدا ، یکی کم میزند .

ظاهرا امروز تولد حضرت محمد بوده و به همین مناسبت دو روز تعطیلی و صدای انفجارهایی به مناسبت برپایی جشن در همچین روزی .

خیلی برایم جالب است ، به هرمناسبتی جشن و آتش بازی به راه است و مهم نیست اقلیت باشی یا اکثریت ، تو آزادی آنچه را که دوست داری گرامی بداری . به عنوان مثال ؛ دو هفته پیش رحلت حضرت محمد بود و همزمان شب سال نو چینی ها ، به قدری آتش بازی کردند که تمام آسمان تا تقریبا 3 صبح روشن بود .

مردمانش همیشه متبسم هستند و این برای منی که در کشورم مجبور بودم برای بعضی افراد همیشه ابرو درهم کشیده باشم و احیانا گاهی پشت چشم نازک کنم ، بسیار عجیب است . بخندی یا نخندی ، لبخند تحویلت میدهند و من همواره درحال قیاس کردن با اهالی سرزمینم هستم که به محض چشم در چشم شدن ، نگاه میدزدیدند که مبادا مجبور شوند لبخندی هرچند کمرنگ به گوشه لبانشان بیاورند .

رنگ لباسها و آرایش صورتهایشان - چه آنها که حجاب دارند و چه آنها که ندارند - شاد و زنده است . اساتید دانشگاه از سرخابی و پرتقالی میپوشند تا آبی و سفید و یاسی ! حتی گاهی پیشنهاد میدهند که " برای فلان روز ، آن بلوز سبزت را بپوش ، شادتر است و بیشتر به چشم می آیی " !

خلاصه اینکه با مردمان شادی سر و کار دارم و این یعنی تا حدودی آرامش ، جدا از دغدغه ها و نگرانی هایی که دارم این رفتارشان باعث میشود که با استرس و تنش کمتری کارها را به پیش ببرم .


روز پیروزی ما ...

آخی یادش به خیر ... منظورم از یادش به خیر همین چند سال پیشه ها ، مدیونین اگه فکر کنید سن من بالاست . چی ؟ توی پروفایل نوشته 26 ؟ خوب نوشته باشه ، حالا اونها دلشون میخواد به ملت اطلاعات غلط بدن تقصیر منه ؟! والا به خدا .

جونم واستون بگه که توی این دهه فجر ، ما انواع و اقسام جرم ها رو مرتکب شدیم . از تزئین کردن کلاس بگیر تا گروه سرود و نمایش و - به قول تیراژه - کوفت و زهرمار ! روزنامه دیواری درست میکردیم بیا و ببین تازه یه عکس امام (اون موقع ها این ورژن جدیدش هنوز رونمایی نشده بود !) میزدیم اون بالاش همه حظ کنن . یعنی دست و پا میشکستیم که جزء نفرات جلوی گروه سرود باشیم و حنجره پاره میکردیم که بگیم  : "الله یاور ماست ، خمینی رهبر ماست "  !!!

باید اعتراف کنم هنوز که هنوزه این دهه رو دوست دارم (خوب حالا فحش نده ، توضیح میدم واسه چی !) برای زنده شدن تمام خاطرات مدرسه ام ، برای تمام هیجانی که به خرج میدادیم تا تمام برنامه ها روی اصول پیش بره . اکثر سالها مسئول برنامه ها من بودم و جدول اجرای برنامه ها رو هم من تنظیم و هماهنگ میکردم . یادش به خیر واقعا ... یاد روزهایی که نمیدونستم انزجار چیه و باور میکردم وقتی میگفت " دیو چو بیرون رود فرشته درآید " ...

روزهایی که با التماس به بابا میگفتم با خط قشنگش روی اون مقوا (این مقوا با اون مقوا فرق داره !) های رنگی بنویسه "انقلاب ما انفجار نور بود" تا برای تزئین به دیوار کلاس بزنیمش ، بابا میگفت حقیقتا هم انفجار بود ؛ نمیفهمیدم یعنی چی ...

امسال اولین سالیه که اون نوستالژی ها رو نمیتونم مرور کنم ...


*با تشکر از تیراژه و کیانا ی عزیزم که در تغییر و تحول اینجا خیلی کمکم کردند .



x , y , z

میخواهم برایتان از فضای خوابگاهم بگویم . میدانم با جمله مزخرفی شروع کردم . این جمله همانقدر بد است که جمله ی "این بود انشای من" کلا تمام انشا را ضایع میکند ! حالا اینکه چرا با این جمله شروع کردم را نمیدانم . شاید به مانند آنها که میخواهند سر صحبت را باز کنند و می گویند "چقدر هوا گرم/سرد است" ، من هم میخواستم چنین کنم . نمیدانم ! میبینید ، این کلمه شده تکرار این روزهای من . قصدم روضه خوانی و ناله سر دادن نیست که نه من آدم اینکارم و نه شما وقت زیادی دارید که بخواهید روز شنبه ای روحیه تان خراب شود . اما نمیدانم جدا" !

میدانید ، وقتی چیزی از حیطه اختیار من خارج میشود و هیچ تسلطی بر آن ندارم ، کلافه میشوم و "نمیدانم" میشود اول و آخر کلامم .

این روزها شبیه "دستگاه چند معادله و چند مجهول" شده ام . جالب است ، چند روز پیش ابن عبارت را به یکی از دوستان نسبت داده بودم و حالا خودم شده ام مثال بارزاش !



همه حرفا که آخه گفتنی نیست ...




مرزبان

دیوار دوستی برایش سریع فرو میریزد . نگاه نمیکند "که" بود و "چه" کرد . یا نه ، اتفاقا چون نگاه میکند و میداند "که" بود و "چه" کرد ، با رفتاری ناپسند زود میشکند . آری این نگاه دقیق تر است .

دوستی میگفت هروقت کسی رنجاندتان ، مثل این است که یک میخ به دیوار کوبیده و بعد از دلجویی آن میخ را بیرون کشیده . دیگر میخی درکار نیست اما اثرش تا دنیا دنیاست میماند .

دیگری میگفت ، وقتی از دست دوستی دلتان گرفت ، فقط یک آجر از دیوار دوستیتان بردارید ، به کل دیوار را خراب نکنید .

نمیدانم چه سری است بین دوستی و دیوار ، شاید میخواهد بگوید تو آن سوی دیوارت بایست و من این سو ، تا آب از آب تکان نخورد و دلی نشکند و بغضی نلرزد ...



یک مرور

در ورودی را که رد میکنم ، به سمت ساختمان آزمایشگاهها می پیچم . حسی میگوید نگاهی تعقیبم میکند . به راست سر میچرخانم ، تو را میبینم ایستاده ای زیر آفتاب با آن بلوز سفید که عاشقش بودم . سرت را به سمت شانه چپ ات خم کرده ای و چهره ای مظلوم گرفته ای . یک لحظه می ایستم ، نگاهت میکنم ، نگاهم میکنی ، تا لبهایت باز میشود رو میگردانم و پله ها را دوتا یکی  پایین میروم تا هرچه سریعتر از دید ات پنهان شوم . میدانستم که میدانستی با نگاهت ، بی کلام حتی ، جادو میکنی و من با این همه سرتقی ام حریف موج چشمهایت نبودم .

چه دست پیشی گرفته بودم که پس نیفتم ! حالا که فکر میکنم میبینم تو کم تقصیر نداشتی ، بس که کوتاه می آمدی . آخر مرد هم انقدر مطیع ؟ وابسته ؟ نگران ؟ عاشق ؟ چه ؟ درگیر چه حسی بودی که نمیخواستی خم به ابروهایم باشد ، ثانیه ای حتی ؟ درگیر چه حسی بودم که نمیفهمیدمت ؟ حالا هم نمیفهمم ، شرط میبندم نخواهم هم فهمید . درگیر چه بودی که مصرانه قدم به قدمم می آمدی بی هیچ کلام اضافه ؟ کدامین حس میکشیدت که مسیر اصفهان تا تهران را برای فقط "دو" ساعت بی وقفه برانی ؟ که از زمان گفتن "راه افتادمت" تا "رسیدمت" 4 ساعت فاصله باشد و چشمهای نگران من و لبخند تو و چشمکی که سخت نگیر و ... 

دیوانگی ات برایم معنی نداشت و بی تفاوتی ام برایت بی معنی . از ابتدای راه گفتم متفاوتیم ، نگفتم ؟ براق شدی که پایتخت نشینی ات را به رخ میکشی و منی که فقط ابرو در هم کشیدن را  آن روزها مشق میکردم ناتوان بودم در توضیح منظورم . همیشه بهتر از من حرف می زدی ، وقتی با مامانم هم کلام میشدی ، حتی نمیتونستم خودم رو جای تو تصور کنم که اگر در جایگاه تو بودم چه میکردم و چه میگفتم و من در این افکار غوطه ور که اشاره میدادی حرفی ، تائیدی ، تکذیبی ، چیزی ، و من ، گیج و منگ میگفتم هان ؟ و صدای خنده شماها  ... ناز میخریدی که ناز میکردم ...

امروز دم در ورودی آزمایشگاه ، بی اختیار دنبال نگاه آشنا میگشتم ، به سمت راستم چرخیدم ، خورشید چشمم رو زد ...


فردا را روشن کن ، شمع اش با من

بیدار میشی ، گیج زمان و مکان ، مکان ؟ سقفی باشد و زیر اندازی و ... نه! زیادی شاعرانه است . ما را چه به شعر و شاعری! جایی که گرم باشد و ... گرم باشد و چه ؟ زیادی فلسفی است ... جایی که دل خوش باشد ؟ دل خوش سیری چند ؟ سیر ؟ کو آدم چشم و دل سیر ؟ آدم ؟ کو نشان آدمیت ؟ اصلا کو آدم ؟ بشمار ... 1 ، 2 ، 3 ... باز هم سایت و قیمت و سقوط ... بیخیال سقوط  ، از صعود بگو ، از امید بگو ، از پایان شب سیه سپید است ... نه ... از آغاز بگو ...