دنیای دل آرام

در تلگرام: t.me/delaramnevesht

دنیای دل آرام

در تلگرام: t.me/delaramnevesht

یک مرور

در ورودی را که رد میکنم ، به سمت ساختمان آزمایشگاهها می پیچم . حسی میگوید نگاهی تعقیبم میکند . به راست سر میچرخانم ، تو را میبینم ایستاده ای زیر آفتاب با آن بلوز سفید که عاشقش بودم . سرت را به سمت شانه چپ ات خم کرده ای و چهره ای مظلوم گرفته ای . یک لحظه می ایستم ، نگاهت میکنم ، نگاهم میکنی ، تا لبهایت باز میشود رو میگردانم و پله ها را دوتا یکی  پایین میروم تا هرچه سریعتر از دید ات پنهان شوم . میدانستم که میدانستی با نگاهت ، بی کلام حتی ، جادو میکنی و من با این همه سرتقی ام حریف موج چشمهایت نبودم .

چه دست پیشی گرفته بودم که پس نیفتم ! حالا که فکر میکنم میبینم تو کم تقصیر نداشتی ، بس که کوتاه می آمدی . آخر مرد هم انقدر مطیع ؟ وابسته ؟ نگران ؟ عاشق ؟ چه ؟ درگیر چه حسی بودی که نمیخواستی خم به ابروهایم باشد ، ثانیه ای حتی ؟ درگیر چه حسی بودم که نمیفهمیدمت ؟ حالا هم نمیفهمم ، شرط میبندم نخواهم هم فهمید . درگیر چه بودی که مصرانه قدم به قدمم می آمدی بی هیچ کلام اضافه ؟ کدامین حس میکشیدت که مسیر اصفهان تا تهران را برای فقط "دو" ساعت بی وقفه برانی ؟ که از زمان گفتن "راه افتادمت" تا "رسیدمت" 4 ساعت فاصله باشد و چشمهای نگران من و لبخند تو و چشمکی که سخت نگیر و ... 

دیوانگی ات برایم معنی نداشت و بی تفاوتی ام برایت بی معنی . از ابتدای راه گفتم متفاوتیم ، نگفتم ؟ براق شدی که پایتخت نشینی ات را به رخ میکشی و منی که فقط ابرو در هم کشیدن را  آن روزها مشق میکردم ناتوان بودم در توضیح منظورم . همیشه بهتر از من حرف می زدی ، وقتی با مامانم هم کلام میشدی ، حتی نمیتونستم خودم رو جای تو تصور کنم که اگر در جایگاه تو بودم چه میکردم و چه میگفتم و من در این افکار غوطه ور که اشاره میدادی حرفی ، تائیدی ، تکذیبی ، چیزی ، و من ، گیج و منگ میگفتم هان ؟ و صدای خنده شماها  ... ناز میخریدی که ناز میکردم ...

امروز دم در ورودی آزمایشگاه ، بی اختیار دنبال نگاه آشنا میگشتم ، به سمت راستم چرخیدم ، خورشید چشمم رو زد ...


نظرات 25 + ارسال نظر
آذرنوش جمعه 7 بهمن 1390 ساعت 20:08 http://azar-noosh.blogsky.com

اول

آذرنوش جمعه 7 بهمن 1390 ساعت 20:11 http://azar-noosh.blogsky.com

میشه الان نظر ندم؟ میخوام فک کنم ببینم چی میتونم بگم...

چرا نمیشه عزیزم ؟ هروقت دوست داشتی بیا


من هیچی نمیگم...
ذلم گرف فقط...

الهی
ببخشید عزیزم

جعفری نژاد جمعه 7 بهمن 1390 ساعت 21:29

کاش جای خالی آدم های زندگی مان را همیشه فقط خورشید پر می کرد ... کاش

کاش خورشید نبودنشون رو فقط به رخ نمیکشید

عارفه جمعه 7 بهمن 1390 ساعت 22:33 http://inrozha.blogsky.com/

ناز میخریدی که ناز میکردم ...
هرکه بینم که خریدار تو است من خریدار خریدار توام...
فقط این به ذهنم اومد ببخش...

خیلی قشنگ بود عارفه جونم

عاطفه جمعه 7 بهمن 1390 ساعت 23:19

سلاملکم
شبیه داستان قشنگی بود

سلام عاطفه عزیزم
فدای شما

بهروز(مخاطب خاموش) شنبه 8 بهمن 1390 ساعت 01:33

سلام...


دلم می خواد تا می تونم بنویسم و بنویسم و بنویسم از نوشته ات تعریف کنم....

تو همه را در این کلمه بخوان...


عالی بود

سلام
خیلی شرمنده کردی بهروز خان
ممنون

تیراژه شنبه 8 بهمن 1390 ساعت 02:38 http://tirajehnote.blogfa.com/

اینقدر عالی نوشتی که حرفم نمیاد دلی..
شاید چند باره و چند باره که خواندمش چیزی در خور داشتم برای نوشتن

خیلی خیلی لطف داری تیراژه جونم

آوا شنبه 8 بهمن 1390 ساعت 03:03

چقدر ملموس...چقدر
نزدیک......خاطره ها
خاطره ها......کاش
نوع ِ تفاوت راخوب
ببینند و بفهمند
که نیاز به جنگِ
اضافه نباشد.
یاحق...

"نیاز به جنگ اضافه نباشد" ات رو نفهمیدم
حق نگهدارت

صالی شنبه 8 بهمن 1390 ساعت 11:10 http://afsonkhanomi.blogfa.com

قشنگ توصیف کردی
دلم گرفت با خوندنش

مرسی عزیز
الهی ، شرمندتم

ری را شنبه 8 بهمن 1390 ساعت 11:20 http://narenjestaan.persianblog.ir

خیلی خوب بود عزیزم
داری حرفه ای کار می کنی ها

قربون شما
نه ری را جون اینطوریا هم نیست

کیانا شنبه 8 بهمن 1390 ساعت 11:20


خو من الان از خوشحالی تموم شدن امتحانام در پست خودم نمیگنجم اومدم اینجارو بترکونم که با این وضع نمیشه که
میگی چیکار کنم؟؟؟؟؟؟؟

خب هیچی نمیگم دیگه ...
سکـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوت

تبریک میگم که امتحانت تموم شده و داری نفس میکشی عزیزم

آوا شنبه 8 بهمن 1390 ساعت 13:26

نیاز به جنگ اضافه یعنی
مبارزه ء بی خودی برای
کشیدن ِ طنابی که اون
طرفش کسی نیست
یا هست و نمیخواد
باشه یااینکه نمی
خواد هم پیالت
بشه............
یاحق...

مرسی از توضیحت آوا جون
حق نگهدارت

کورش تمدن شنبه 8 بهمن 1390 ساعت 15:39 http://www.kelkele.blogsky.com

سلام
تلخ بود ولی به زیباترین شکل نوشتی
شما هم در نوشتن متن جانسوز تبحر داریا

سلام
مرسی
اوا کوروش خان جانسوز کجا بود به این لطیفی

م ه دی شنبه 8 بهمن 1390 ساعت 15:51 http://goftareazad2.blogfa.com

نمیدونم چرا! ولی به این مسائل عشقو عاشقی که میرسه کلا یا عربستان میشیم ! یا هیچی نمیفهمیم !

این یکی هم از عهده ما خرج است .....!!!

بله ! متوجه هستم

امیلی شنبه 8 بهمن 1390 ساعت 19:43

خیلی ملموس بود دلارام جان، دستت درد نکنه

خواهش میکنم عزیزم

کیانا شنبه 8 بهمن 1390 ساعت 20:49 http://pantalo0n.blogsky.com/

اهم اهم

مبارکه

بهنام یکشنبه 9 بهمن 1390 ساعت 00:38 http://www.delnevesht2011.blogfa.com

سلااااام

کلآ تعجب میـــــــــــــــــــــــــــــکنیـــــــــــــــــــــــــم!!!!

قالبت که کن فیکون شده!
پستِ اینجوری هم که ازت نخونده بودم تا حالا!


من یه ذره طول میکشه که به تغییر عادت کنم! الان هنگم فعلآ!!!

سلااااااااام
کن فیکون چیه آقا ؟! اا کلی سلیقه به خرج دادم
چند دور برو بیا بلکه عادت کنی

بهنام یکشنبه 9 بهمن 1390 ساعت 00:41 http://www.delnevesht2011.blogfa.com

بعدشم میخوای یه چیزی بنویسی در مورد موضوعاتی بنویس که بشه یه تیکه بهت انداخت حداقل! این چیزا چیه مینویسی آخه؟!

البته اون مامانم که گفتی تو 6 خط مونده به آخر خوب بود! میشه روش مانور داد چون کلآ با لحن پستت نمیخونه و بهتر بود میگفتی مادرم به جاش ولی خب از اونجایی که من الان هنگم قدرت مانورم هم کم شده!!!

تو کلا در حال تیکه انداختن هستی آخه برادر من ، یکم میخوام استراحت کنی
اولش نوشتم "مادرم" ، اما حس کردم یجوریه ، دوباره تغییرش دادم
تازه هنگ هستی ، خدا رحم کنه

ارمیا یکشنبه 9 بهمن 1390 ساعت 10:56 http://ermiya14.blogsky.com

خیلی قلم نازی داری دل ارام
بهم سر بزن

مرسی

امیلی پنج‌شنبه 13 بهمن 1390 ساعت 11:35 http://myimagination.mihanblog.com

داستانت خیلی زیبا و ملموس بود خانومی ، انقد که اولش فکر کردم واقعیه
شاد باشی

قربونت بشم عزیزم

آناهیتا پنج‌شنبه 13 بهمن 1390 ساعت 23:25

عالی نوشتی دلی جان
با حست همراه شدم
کاش نگاه آشنا میدیدی
از دست خاطره ها به کجا پناه ببریم؟

مرسی آنا جونم
این بیشتر یه داستان بود تا خاطره

دیادیا بوریا چهارشنبه 3 اسفند 1390 ساعت 02:07 http://www.verach.blogfa.com

سلام
بعضی وقتها حس یه نوشته اونقدر قویه که هر چقدر با خودت کلنجار میری که چیزی بگی می بینی نمیشه.....
ممنون از نوشته قشنگ تون و ارایه این تصویر سازی زیبا...
شاید بار دیگر چیز بهتری نوشتم

سلام از بنده است جناب دکتر
ممنونم برای نگاه زیباتون

مریم چهارشنبه 3 اسفند 1390 ساعت 22:52 http://najvaye-tanhai.blogsky.com

گفتنش دیره خیلی هم دیر دلآرام جانم
اما خب وقتی به عنوان پست برتر انتخاب شدی باید بهت تبریک بگم
و از ته دلم میگم که لایق این اتاب بودی عزیز
دست مریزاد

قربون شما برم
لطف دارین

فرزانه چهارشنبه 3 اسفند 1390 ساعت 23:42 http://balot.persianblog.ir/

یاد سالها قبل افتادم
رفتیم آزمایشگاه من مسیر رو گم کردم دیر رسیدم .رسیدم نمی دونست چی بگه بهم
بهمون گفتم فردا برای آزمایش بریم
از همون اول عروس و داماد سوژه دار شدیم

چرا سوژه دار ؟ یعنی چون آزمایشگاه رو گم کردین ؟! خوب برای هرکسی ممکن پیش بیاد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد