دنیای دل آرام

در تلگرام: t.me/delaramnevesht

دنیای دل آرام

در تلگرام: t.me/delaramnevesht

بانوی موسیقی و گل در دانشگاه

امروز باید میرفتم تا از دانشکده صنایع غذایی برای یکی از دوستانم سوالی که خواسته بود رو بپرسم . ماشالا دانشگاه نیست که ، خودش یه شهر ِ . دانشکده ایشون هم دقیقا ته دانشگاه ِ . منم که بی ماشین ، این اتوبوس هاشونم نمیدونستم از کجا به کجا میرفتن (کم رویی هم دردسره ها ) ، خلاصه تصمیم گرفتم پیاده برم . وقتی کارم تموم شد در راه برگشت ، یه قسمت دانشگاه تقریبا مثل یک دره است که یک سن بزرگ اونجا درست کردن و کلی صندلی چیدن . خلاصه داشتم میومدم که احساس کردم موزیکی که دارم میشنوم چقدر آشناست ! گفتم اِ این که داره فارسی میخونه ! اِ اینکه ابی ِ خودمون ِ! ای بابا این که بانوی موسیقی ابی ِ . خلاصه کلی شوکه شده بودم که جریان چیه .

یکم ایستادم دیدم بله ! یک رستوران ایرانی به تازگی در دانشگاه افتتاح شده و این برنامه درواقع یه جور تبلیغ هست و کلی هم ایرانی ها برای خودشون داشتن خوش میگذروندن اونجا . حیف که کار داشتم و باید میرفتم جایی و اگر نه حتما برنامه های جالبی برای ارائه و همچنین غذاهای متنوعی برای تست داشتن .


*من الان کلی هیجان زده شدم که یک موزیک ایرانی توی دانشگاه داشت پخش میشد . مردم از بس آهنگهای خارجی همه جا پخش میکنن .

*تمام مدت یاد هیشکی عزیزم بودم . چون میدونم خیلی ابی رو دوست داره .

*همین الان خبر دادن که این برنامه تا جمعه در دانشگاه برقراره



از در و دیوار میباره

دیشب مهمون داشتم ، اونم از نوع سرزده !

داشتم با یک دوست حرف میزدم که زنگ در رو زد .

ساعت رو نگاه کردم ، یک ربع به ده بود و مطمئن بودم که شام نخورده .

شام درست کرده بودم ، اونم چه شامی ...

همیشه سه پیمونه برنج درست میکنم که برای فردا ظهرم و حتی شبش هم بمونه که نخوام دوباره درست کنم ، اما نمیدونم چرا دیشب دو پیمونه درست کرده بودم !

هیچوقت خدا توی برنجم نمک نمیریزم ، یعنی یادم میره ، عدل دیشب برنجم شور شده بود !

از سیب زمینی که با شعله کم سرخ بشه متنفرم ، اما دیشب به برکت همون دوستم که با تلفن باهاش حرف میزدم مجبور شدم سیب زمینی ها رو باشعله کم سرخ کنم و شده بود خمیر !

تن ماهی ... تن ماهی که دیگه نباید مشکلی داشته باشه ! توی قوطی به جای تن ماهی ، ماهی کوبیده با سس سفید و ذرت بود !



هیچی دیگه آبروم رفت ...




کاستانت

پا برشی عمیق خورده است ، خیلی عمیق

دست چون مرهمی لمسش میکند ،

آه از نهاد بلند میشود

گوش میرنجد از آه و دل میخراشد

چشم میگرید

اما پا سالسا میرقصد ...



اگر ساکت شوند


بهشت پشت کوه قاف نیست

همین اطراف است ، دور از " قار قار " کلاغ ها ...




خوبی ؟

بد نیستم


و من میدونم که این " بد نیستم " از صدبار حال بد هم بدتر ِ



ژانر وحشت

شب یکشنبه است و مثل همه شبهای تعطیل هرکسی جایی رو برای رفتن پیشنهاد میده . خلاصه بین اون همه ، سینما از همه بیشتر رای میاره . نتیجه بر این میشه که بریم اونجا و بعد سر فیلم انتخابی تصمیم بگیریم .

همه جمع شدن ، یک فیلم (immortals) ترسناک و البته چندش ( پر از خون و کشتار ) انتخاب میشه ! سالن سرد ِ طوری که همه ژاکت پوشیدیم . ملت هر از گاهی جیغ میکشن و من از شدت فشار عصبی خندم میگیره و میخندم !

فیلم تموم شده ، اعصابم از اون همه جنایت وحشتناک بهم ریخته . بچه ها میخوان بلال بخورن . من نمیخورم ، یعنی با اون همه فجایعی که دیدم (البته نصفی از فیلم چشمهام بسته بود ! ) هیچی از گلوم پایین نمیره .

منو میرسونن دم در خونه و میرن . میام میبینم چراغ آسانسور خاموشه . میرم اون یکی آسانسور رو هم چک میکنم ، اونم خاموشه . دو نفر ایستادن کنار آسانسور ، ازشون میپرسم چه خبره ؟ میگن برق آسانسور قطع شده و دارن درستش میکنن . میگم چقدر طول میکشه ؟ میگن قرار بوده 11:30 درست بشه . نگاه میکنم میبینم 11:50 است . میگن کدوم طبقه هستین ؟ میگم 22 !! میخندن و منم لبخند تلخی میزنم و به این فکر میکنم که تا از اون پله های تنگ و تاریک برسم بالا چند دور اون فیلم وحشتناک قراره توی ذهنم مرور بشه ...


هستم در خدمتتون

یعنی کلی کار داشته باشی

کلی سایت باید چک کنی

کلی یادداشت باید تنظیم کنی


هوا گرفته باشه

تو تنها باشی


ایران یه غروب جمعه دلگیر باشه

بدونی الان کلی آدم دلشون گرفته

بعد تو هی تلاش کنی یه کاری کنی که دلشون باز بشه

اونوقت هیچی به ذهنت نرسه و بشینی اراجیف ردیف کنی


حتی تا این حد که پیچ پیچی هم نمیاد سمتم !



*نمیدونم چرا عکسش رو میذارم اررو میده ! 



برای فرشته ای که بالهاش توی قلبشه

*هرچقدر هم تکنولوژی پیشرفت کنه ، باز هم دیدن تصویرت و شنیدن صدات ، برای منی که روزی صدبار میبوسیدمت گرمای آغوشت نمیشه ...


حرفهای دوستانم رو وقتی میومدی مدرسه تا از وضعیت درسیم باخبر بشی هیچوقت یادم نمیره :

دلی خواهرت اومده بود ؟

من خواهر ندارم که !

پس اون خانمه کیه ؟

مامانمه

ااااااااااااااا چقدر جوونه ...

و من چقدر ذوق میکردم از شنیدن این جمله ...

اینکه هیچوقت هیچکس تورو به نام مادرم نشناخت ، برای من همیشه دوستداشتنی بود .

روزی که اومده بودی محلات یادته ؟ فائزه و سمیه چقدر به خاطر روشنفکر بودنت ذوق میکردند ؟ یادته فائزه به من میگفت قضیه "او" (به قول تیراژه) را بهت نگم ؟ یادته میگفت شاکی میشی ؟ من با اطمینان گفتم نه ! با افتخار گفتم مامان من آدم روشنفکریه ؟ بعد یادته اومدی دانشگاه و "او" رو دیدی و وقتی برگشتی خونه ، با بچه ها سر به سرم میذاشتین ؟

یادته وقتی رفتیم برای جشن تولدم ، بیشتر از اینکه با من حرف بزنه با شما حرف میزد ؟

یادته من چقدر حرص میخوردم وقتی میگفت من با مامانت درباره فلان موضوع حرف میزنم و شما دوتا خودتون ماجرا رو حل و فصل میکردید و من میموندم با این جملش : مامانت به این خوش اخلاقی ، تو به کی رفتی آخه که نمیشه باهات دوکلمه حرف زد !!!


خوب حقیقتش اینه که مادر من یه همراهه . دوستان من همیشه با مامانم راحت تر بودن و هم صحبتی با ایشون رو به من ترجیح میدن . نمیتونم منکر این بشم که دوستان ف بوکیه من با مامانم مشترکن و گاهی هم اول ایشون رو اد میکنن !

هیچوقت دست از دونستن نمیکشه . وقتی 18 سالش بود من به دنیا اومدم ... دیپلمش رو خونه شوهر گرفت ، دانشگاه رفت و لیسانس گرفت ... توی انواع و اقسام کلاسهایی که برای پرورش روح و ذهنش باشه شرکت میکنه ... همیشه در تلاشه تا تواناییهاشو افزایش بده و به زودی قراره شاهد برگزاریه سمینارهاش باشم ...


19 آبان ، تولد مامان سمیرا ی عزیز و دوستداشتنی منه . میخوام بگم هر چی دارم ، هرجایی که ایستادم و هرچیزی که هستم ، همه و همه به خاطر این فرشته دوستداشتنیه .


تولدت مبارک رفیقم ، خواهرم ، مامانم


*هدیه بابک عزیز


دربند که باشه، بی گناه که باشه ، بی ملاقاتی که باشه ...
نگران که باشی ، پریشون که باشی ، بی خبر که باشی ...


طاقت بیار

جیر جیرِ سیرسیرک ها ، عو عو ِگرگ ها

دخترک آهنگ رفتن به دل جنگل تاریک کرد . ابتدای راه سرسبزی بوته ها و عطر چمن ها راه را برایش آسان جلوه نمود . دخترک هم نوای باد شد و دل به راه سپرد . حیوانات بازیگوش در ابتدای راه هم مسیرش شدند و نشاط مضاعفی به سفرش بخشیدند . سنجاب کوچولوهایی که با شیطنت پا به پای دخترک میدویدند ، خرگوشهای چابکی که بعد از هر جست و خیز ، پشت بوته ها پنهان میشدند . همه و همه به دخترک لبخند میزدند .

میانه راه ، درختان سر به فلک کشیده سایه خود را بر فرش جنگل گسترده بودند و دل دخترک از این همه تاریکی فشرده میشد . هرچه دختر بیشتر پیش میرفت ، حیوانات با جثه بزرگتر و خوی درنده تر بر او ظاهر میشدند .

نه پناهی ، نه مقصد مشخصی ، نه راهنمای زبردستی ... تک و تنها میان حجم انبوه سایه ها ...