دنیای دل آرام

در تلگرام: t.me/delaramnevesht

دنیای دل آرام

در تلگرام: t.me/delaramnevesht

معمولی های دوستداشتنی

وقتی در داستان اسباب بازی ها وودی با گروه جدیدی آشنا میشود و متوجه این میگردد که متعلق به یک مجموعه گاو چران است دلش میخواهد که به گروهش بپیوندد تا نمایش اجرا کند، معروف شود و با کلکسیونرها معاشرت کند. اما اون بیرون دوستانش "باز" و سایر اسباب بازی ها از او با التماس میخواهند که با آنها بماند.  او را تب بودن در کنار مجوعه دارها و اجرای نمایش فرا گرفته است. دلش نمیخواهد یک اسباب بازی عادی باشد، اما "باز" به او میگوید "یک اسباب بازی به وجود میاد تا کودکی  با اون بازی کنه، اسباب بازیی که دل بچه ای رو شاد نکنه، اسباب بازی نیست..."

وودی سر سخت تر از آن است که حرفهای دوستانش بر او اثر گذار باشد، پس آنها میروند... وودی به گروهی که متعلق به آنهاست نگاه میکند... و یک نگاه به مسیر رفتن دوستانش... میان ماندن و قرار گرفتن در مجموعه های گرانقدر کلکسیون دارها و رفتن و شادی دل یک بچه، رفتن را انتخاب میکند...



همین...



پیش از این، با مرور خاطرات روز میلادت نفس عمیقی کشیدم و خیالم را رها کردم. اینجا پایان راه است.

حالا همه حرف من این است... و تمام...





میتوانم جلوی دهانم را بگیرم تا فریاد نزنم. گریه نکنم، حتی بغض...

صدای این پتکی که در سرم کوبیده میشود را هم نشنوم. فشرده شدن قلبم را نیز حس نکنم.

حتی به روی خودم هم نیاورم که چه اندازه پریشانم.

اما به من زنگ نزن... نمیتوانم این همه را با هم پنهان کنم...


*این آهنگ...



تولدانه

تابستان که میشود، چشمم پی روزهای تقویم میدود. تا به بیست و سومین روز تیرماه برسد. بیست و سوم تیر برای همه یک روز عادی مثل روزهای دیگر است. برای من اما قدر و اندازه اش درست مثل شب سال نو و لحظه تحویل سال است... به همان با شکوهی... به همان عظمت...

شاید باور نکنید اما برای من تعداد تبریکاتی که از آدمهای متفاوت زندگی ام میشنوم مهم است... این که چندتا از دوستانم من و روز تولدم را به یاد داشتند... بی هدیه... بی چشمداشت...



http://s2.picofile.com/file/7844441826/del.jpg


اینجا دو سالمه... قطعا هیچ تصوری از بیست و هشت سالگی نداشتم که اینجور خوشحال خندیدم. یک عکسی هم تازگی ها انداختم که خنده ام از این گوش است تا اون گوشم (یکی نیست بگه تو عکس بدون خنده هم داری مگه؟! تا تمام دندانهایم را نریزم بیرون دلم آروم نمیشه که!!). به گمانم هیچ تصوری از پنجاه و چند سالگی ام ندارم که انقدر شادمان خندیدم... کلا خواستم در جریان باشید آدم سرخوشی هستم...


سال بی غم نیامده به ما

پارسال در چنین روزهایی مادر هاله عزیزم

و امسال پدر مهربان نازنینم...


*دلت آرام مهربانم، من را هم در غم خود شریک بدان...



ما اینجاییم

من نمیفهمم این گودر بینوا کجای این دنیای صفر و یک رو گرفته بود که زدند ترکوندنش... آخه مستر جان، آبت نبود نونت نبود گودر ترکوندنت چی بود؟؟؟

خانم و اقایی که شما باشید بنده هر روز میومدم خیلی شیک وبم رو باز میکردم یک نگاه اجمالی به لینکهای پر رنگ شده (همون بولد خودمون!) مینداختم، بعد خرامان خرامان کلیک میکردم دونه دونه روشون و کلی خوش خوشانم بود که بله ما هم از اینها داریم و مسرور و دلخوش میرفتم پی وبلاگ گردیم...

ولی دروغ چرا، جوگیریات رو بلا استثنا چه پر رنگ بود و چه کم رنگ هر روز باز میکردم... آخه حال و هواش فرق داره. دقیقا مثل خونه مادر بزرگها که همه جمع میشن دور هم... یا مثل یک شبکه تلویزیونی محبوب که همیشه خدا کانال رو روی اون میذاری و هر لحظه برنامه های جذابش رو دنبال میکنی...

همین وبلاگ جوگیریات عزیز یک گودری داشت از اینجا تااااااااااااا اونجا... شاید مثل روزنامه همشهری که ضمیمه اگهی هاش چاق و چله است... این برای من نکته خیلی جالبی بود و البته یک کمک حال بزرگ برای منی که در اضافه کردن لینک به گودرم تنبل بودم... آه دلم برای خودمون با این وضع بی گودری سوخت...

خلاصه الان یکم همه چیز بهم ریخته... شدیم مثل آدمهایی که توی جزیره هستن و تا رسیدن کمک دارن تلاش میکنن برای خودشون کلبه بسازن... غذا بپزن و حتی بهم کمک کنن... 

بابک عزیز، نویسنده وبلاگ جوگیریات لطف کرده و این صفحه رو تا رسیدن کمک درست کرده... حالا یا بهمون خوش میگذره و همینجا موندگار میشیم و یا یک کشتی ای چیزی میسازیم و راهی میشیم...


لبخند لطفاً

میدانید دلم چی میخواست؟ نه دیگر چه میدانید... 

دلم میخواست کالبدم دکمه آن و آف داشت، که هر وقت خسته ام و بی حوصله آفش کنم و خلاص... بعد باز رو به راه که شدم آن شوم و خوشحال و خندان بروم پی باقی زندگی ام...

دیگر اینکه میشد، گاهی اسم شخصی را روی گوشی دید و جواب نداد، صدای در را شنید و اهمیت نداد، به من چه که باز خانم همسایه آمده درباره شارژ فلان ماهش پرس و جو کند... البته فقط به یک شرط در را باز میکنم که کسی با کاسه آش نذری پشت در ایستاده باشد... برای این یکی حاضرم همیشه آن باشم...


*این آهنگ

و من یک تیر ماهی ام


دوستش ندارید... باشد حرفی نیست... از بودنش ناراضی و شاکی هستید... باشد ایرادی نیست... گرم است، کلافه اید، کم حوصله اید... باشد تمامش گردن تابستان...

نمیخواهیدش، تحملش کنید... میگذرد... من به عنوان یک تابستانی، از جانب او به شما قول میدهم زودتر از آنچه فکرش را کنید برود... میرود... میرود...


*خوش آمدی تابستان عزیز من...