دنیای دل آرام

در تلگرام: t.me/delaramnevesht

دنیای دل آرام

در تلگرام: t.me/delaramnevesht

مداد قرمز ها بالا

کمک برای کردن است ،  خیر برای رساندن ، یاری برای دادن و دروغ برای گفتن  ... اینکه کدام خوب و کدام بد است ، اینکه هرکدام تا چه اندازه خوب و یا بد است ، همه و همه بسته به نظر آدمها دارد . به اینکه چه حد و مرزی را تعیین کرده باشند .

چیزی که واضحه دروغ بد است اما اینکه دقیقا چقدر بد ، چیزی است که آدمها با معیارهای خودشان می سنجند . بعضی مطلقا نمی پسندند ، بعضی مصلحتی اش را قبول دارند و بعضی هم که قربانشان بروم خط مشی زندگیشان است ...



http://s1.picofile.com/file/7533157525/dayere_jpg.gif


آدمی است دگر ... با مرزبندی هایش زندگی میکند ...



دلم را به باد سپرده ام تا آرامش کند


من اینجا رو به روی پنجره

رقص دلی را می بینم که پی رهایی است ...



بد و بدتر

مهتاب پنجره را باز کرده است و زل زده به خیابان ... میگوید دلی بیا این قاصدک رو ببین چه رقصی میکنه ... خودم را رساندم کنارش و چشمهایم را ریز کرده ام و میگویم : کو ؟ با دستش سعی دارد که به محل دقیق قاصدک اشاره کند و از آنجا که قاصدک مذکور در حال چرخ زدن بود مدام دستش را بالا و پایین میبرد ... میگوید : یکم خم بشی میگیریش . من هم با اینکه ندیدمش اما تلاشم را میکنم ... تا کمر خم شده ام و تقریبا روی نوک پنجه هایم ایستاده ام ! مهتاب میگه : نمیمیری که بیشتر بری جلو !!

یک آن پایین را نگاه کردم ... ما طبقه پنجم هستیم ... یک طبقه لابی ... یک طبقه آموزش ... یک طبقه هم نهار خوری ... اوه هشت طبقه ... و پایم لیز خورد و پرتاب شدم ... تا رسیدن به زمین فریاد زدم : اااااا

حالا من کف خیابانم ... در حالی که طرف چپ صورتم به آسفالت چسبیده ، دست چپم با زاویه نود درجه و دست راستم صاف کنارم افتاده ... پای راستم خم شده ... میشد که مغزم منهدم شده باشد ، اما نشد ... فقط چشم چپم بر اثر ضربه بیرون پرید ... و قل خورد و قل خورد و افتاد توی جوی آبی که به آب باریکه ای دلخوش است .. قیافه تان را آنطور کج و معوج نکنید ، آبش عجیب زلال است ...

میشد به جای جوی ، قل بخورد و قل بخورد این سرازیری خیابان را و به چهار راه رسیده و نرسیده ، برود زیر چرخ ماشینی و "پلق" صدا دهد و ذراتش بپاشد این طرف و آنطرف ... که کاش اگر بپاشد ، بر روی خاک باغچه های اطراف خیابان بپاشد و غذا شود برای گیاهی و جوانه بزند و سبز شود ... نه اینکه طعمه موش و کلاغ ...

سرم را می آورم تو ... به قاصدک نامرئی میگویم " امروز برای آدمها خوش خبر باش لطفا "

رو به مهتاب میگویم :میشد الان اون پایین افتاده باشم ... و پنجره را میبندم ...


این مرد را به خاطر بسپار لطفا

تاریخ پر است از آدمهای "جنس خوب " و بد ... بعضی آنقدر منفور و بعضی آنقدر محبوب که تا همیشه نامشان در برگ برگ تاریخ حک میشود ... لازم نیست برای به یاد آوردنشان به گذشته برگردید . در عصر معاصر هم داریم کسانی را که هنوز نان قلبشان را میخورند ... "دل" را میفهمند ... به دنبال ِ یک لبخند ِ بیشتر اند و برای دوست کم نمیگذارند ... بابک اسحاقی جزء همان گروه است ... از آنهایی است که در این قحطی محبت ، مهر تقسیم میکند این مرد مهر ماهی ...


بابک عزیز تولدت مبارک

در کنار مهربان نازنینم شاد باشی و پرنشاط

برایت بهترین ها را آرزومندم



توپ من هم قلقلی بود ، سرخ و سفید و آبی بود


http://s3.picofile.com/file/7522269137/01.jpg




دیروز هر چقدر تقویم را زیر و رو کردم خبری از "روز جهانی کودک" نبود که نبود ... هی میپرسیدم ، امروز مگه شانزدهم مهرماه نیست ؟؟ پس این روز ما (!) چرا ثبت نشده ؟؟ هی این کانال (از نوع وطنی اش البته ، خدا بر من ببخشد ) ، هی اون کانال ، دیدم نخیر ... خبری از روز کودک نیست که نیست . دروغ چرا ناراحت شدم . باور بفرمایید هیچ چیزی دلچسب تر از آن نیست که با این سن و سال و قد و قواره مان آهنگهایی را بشنویم و کارتونهایی را ببینیم که وقتی طفلی بیش نبودیم میگذاشتند جلویمان و ما هم که چاره ای جز همان دو کانال نداشتیم ، می دیدیم و لذتش را می بردیم . از حق نگذریم چند فیلم ویدئویی مثل سیندرلا ، پسر جنگل و عرضم به حضور انورتان گربه های اشرافی و ... بود که هر از گاهی اگر بچه خوبی بودیم و همچین مشقهایمان به موقع و بیستهایمان ردیف بود ، میگذاشتند توی ویدئو و ما هم کیف میکردیم .

امروز صبح داشتم آماده رفتن به شرکت می شدم که دیدم مامان میگوید : دلی "بستنی ها " یادته ؟  با یک صدای کشیده ای که انگار حافظه مبارکمان سال آغاز جنگهای صلیبی را به یاد آورده است  (از جهت تحسین حافظه مان عرض میکنیم !)  گفتم آره ، خانم بهار ... گفت آفرین ، اومده برای مصاحبه کانال یک ، روز جهانی کودکه ... بدو بدو آمدم و دیدمش و آخی ای گفتم و برگشتم به اتاق . ولی به محض شنیدن صدای تیتراژ "مدرسه موشها" آمدم بست نشستم جلوی تلویزیون و هیچ خللی هم به خودم راه ندادم که دختر جان شد یک ربع به نه ! تا آخرش را دیدم و کلی به حرفهای این "کپل" ورپریده خندیدم و دوان به سوی شرکت ... حالا ساعت چنده ؟ پنج دقیقه به نه ، من کی باید شرکت باشم ؟ نه !!!

خانم و آقایی که شما باشید ، مامانمان همان کله صبحی یک اس ام اسی برایمان فرستاد که بسی شاد شدیم و حس کردیم امروز باید کودکمان جولان دهد و به بی نوا میدان دادیم که برود توی مغازه و هرچی دلش خواست بخرد . طفلک معصوم به بستنی قناعت کرد، چهار عدد خریدیم به نیت چهار عضو خانواده ... از آن طرف برادر عزیز با مقادیر فراوانی چیپس و پفک و البته بستی به منزل آمد که شما توی عکس فقط یک چیپس اش را میبینید . مامان هم شروع کرد کیک پختن ...

من هم که دیدم کودکهای درون همه زنده و فعال هستند ، پیشنهاد نقاشی دادم و استقبال شد و این شد که میبینید ...

احتمالا ما تنها خانواده ای هستیم که روز کودک را خانوادگی جشن میگیریم ...

الهی که صدای خنده های کودک درونتان همیشه به آسمان هفتم برسد .

روزی که دور نیست

روزی دستت را میگیرم و با هم میرویم کنار دریا ... تک و تنها ... روزی که آسمان ابری باشد و حال و حوصله ام سر جایش -هرکس نداند ، تو خوب میدانی که روزهای ابری در بهترین حال ممکن هستم - ... یک تخته سنگ پیدا میکنیم و مینشینیم ... همانطور که موج پاهای عریان روی شن های ساحل مان را نوازش میکند و خیره به عظمت دریا شده ایم حرف میزنیم . حرف که نه ... بیشتر در سکوت رد و بدل میکنیم گفتنی ها و شنیدنی ها را ... صدای امواج هم باشد موسیقی لحظاتمان ، میدانی که بی موسیقی نمیشود ... خوب که با هم کنار آمدیم ، کنار ؟ مگر قرار است کنار بیاییم ؟ جنگ که نیست ... من و خودم فقط کمی از هم فاصله گرفته ایم . همین ...

صاحبخانه ای که تو باشی ...

میشود جسمت اینجا باشد و روحت آنجا ...  میشود از اسلام در حد روزمره بدانی و همین روزمره را هم دو ماه درمیان ارج ننهی ...

هوایی شدن که دلیل نمیخواهد ؟ میخواهد ؟ به این هم ربطی ندارد که تو چقدر اهل دین و ایمان باشی ... اصلا به دین نیست که ، به دل است ... مگر نه اینکه گاهی آنقدر دلم تنگ میشود که پناهم میشود نیمکت ردیف سوم کلیسای سر خیابانمان ... نه از آوازهایشان چیزی میفهمم و نه از کارهای متولیانش سر در می آورم ، اما تمام عشقم خرید آن سه شمع از گوشه حیاط و روشن کردنشان در دریاچه پارافین دو طرف سالن اصلی است و بعد زل زدن به آب شدنشان و نگاه کردن به تابلوهای نصب شده به در و دیوار ... میگویم که ، به دین نیست ...

آخرین بار شب عید فطر سال 85 بود . مثل هر سال عذاب اعلام نکردن عید فطر تا نیمه شب و عادت منتظر نگهداشتن جماعت ... سر میز شام بود که بابا گفت " اگر اعلام کنند فردا عید است ، میرویم مشهد ..." هم غافلگیر شدیم و هم خوشحال ... شام را خورده نخورده ، دوان به سمت  اتاقهایمان شدیم برای جمع کردن وسایل و ...

ساعت دوازده شب و اخبار شبانگاهی شبکه تهران ... عنوان اصلی خبر "حلول ماه شوال" ... همین جمله کافی بود تا وسایل را به سمت ماشین ببریم . خوب آن روزها را به یاد دارم ... جاده ها خلوت بود.حوالی ظهر بود که به مشهد رسیدیم ... باورم نمیشد . از آخرین باری که مشهد بودم پانزده سالی میگذشت ... حالا ما رو به روی حرم امام رضا ... هتل را گرفتیم و بی تعلل راهی حرم شدیم . حتم داشتیم که فردا شب سوزن بیندازی پایین نخواهد آمد . همین هم شد ... آن روز حرم به قدری خلوت بود که فقط در فیلمها دیده بودم ... من ... اینجا ... مامان گفت میخواهی بروی طرف ضریح ؟ چادر را روی سرم مرتب کردم ، فکر اینکه میان جمعیت له خواهم شد مانع از تمایلم برای داخل شدن می شد ، اما در سکوت قدم برداشتم ... رسیدم به اتاقکی که باید داخل میشدم برای رسیدن به ضریح ، اما نشدم ... خلوت بود ... شاید 10 یا 15 نفر ... اما نرفتم . ایستادم کنار چهارچوب و نگاه کردم به آرامگاهی که میان میله های فلزی محبوس بود . حسی شبیه حسرت مانع از کم کردن آن فاصله ی بیست قدمی شد ...

میشود جسمت اینجا باشد و روحت آنجا ... هوایی شدن دلیل نمیخواهد ... به دین نیست که ، به دل است ... 


*این پست تقدیم به  مامانگار ، کیانا ، سارا ،عارفه و فاطمه ... عزیزانی که در هوای مشهد نفس میکشند ...


*این آهنگ ...


مستطیل سبز

نه اینکه عاشقش باشم ، اما خب بدم هم نمی آمد ... باتوجه به فضایی که در آن بودم کم کم با فوتبال و قوانینش آشنا شدم . استقلال و پرسپولیس آن روزها تنها تیمهایی بودند که حرفی برای گفتن داشتند و باقی تیمها (آن طور که من یادم می آید ) فقط بودند ... مثل چند سال اخیر نبود که تیمهای شهرستان  قدرتمند و پرطرفدار باشند . این بود که بیشتر افراد یا آبی بودند و یا قرمز ...

به واسطه علاقه خانواده و دوستان به تیم آبی پوش استقلال ، به طبع گرایش من هم به آن سمت رفت . با اینکه هیچ علاقه ای به بازیکن به خصوصی نداشتم اما خب شدم یکی از طرفداران این تیم و کماکان بر سر علاقه ام هستم ... طرفدار دو آتیشه و یا متعصب نیستم اما خب وقت سر به سر گذاشتن که می شود ، بدم نمی آید کمی شیطنت کنم ، به شرط آنکه همه چیز به شوخی بگذرد و بعدش هم تمام ...

امروز وقت نهار ، برای همکارم که میدانستم طرفدار سفت و سخت تیم پیروزی است یک بیت شعر خواندم و همه زدند زیر خنده ... او هم در جوابم گفت خودت شروع کردی و خلاصه چند دقیقه ای به شوخی و کل کل گذشت و در آخر گفت چون خیلی عزیزی چیزی نمیگویم !!

طرفداری ام از استقلال و سر به سر گذاشتنم در همین حد است . بیش از این ، قضیه را لوث و دو طرف و اطرافیان را دلخور میکند به گمانم ...



*این پست تقدیم به م.ح.م.د ...


تو لایق صدآفرین هستی

بله شما ، خود شما ، چرا اونطرف رو نگاه میکنی ، یه کم اعتماد به نفس داشته باش آخه . حالا چرا ؟ آفرین ! با تشکر از سوال خوبتون !

خانم و آقایی که شما باشید ،  صبح طبق معمول از خواب بلند میشیم ، اون هم به سختی . بگو خوب ... گفتی ؟ بدو بدو صبحانه و طی کردن مسیر شرکت و کارت زدن و احوالپرسی و رسیدن به میز کار ... هجوم خروارها کار بر سر بی نوایت و تند تند انجام دادن و سر بالا کردن و دید زدن ساعت و وقت نهار و خورده نخورده بازگشت به قلمرو و خسته و سنگین و خواب آلود ، دست و پنجه نرم کردن با کارهای مذکور و اتمام وقت و خداحافظی گویان و کارت زنان و بدو بدو کنان طی مسیر برگشت و رسیدن به منزل . بگو خوب ... نشنیدم ! آهان ...

یا نه ! از اول صبح به دنبال ِ بشور و بساب و بپز و نگران غذا و رفت و آمد و حال فلان و احوال بهمان و الی ماشالله تا شب ...به این میگن چی؟ روزمرگی ... آفرین! حالا بعضی ها به "روز مردگی" هم تعبیرش کردن که ما فعلا با جماعت مذکور کاری نداریم .چرا ؟ عزیزم شما زیاد سوال میپرسی ها ! 

خوب آدمیزاده دیگه ، حق داره خسته بشه ، دچار تکرار بشه ، درگیر هزار جور گرفتاری روزانه بشه ... حتی حق داره بره توی لک  ، نا امید بشه ، دلش بخواد زمین و آسمون رو به هم ببافه و در بعضی شرایط حتی دیده شده که دلش میخواد اطرافیانش رو به هم گره بزنه ... !

خوب الان خیلی نخ نماست این عبارت  که بگویم "دیدنی ها کم نیست ، من و تو کم دیدیم " ، یا مثلا "زندگی زیباست" ...  پس نمیگویم ! اما میخواهم بگویم برای همون شام دور همی که خیلی چسبید ، برای صدای اون دوستی که با شنیدن صدای تو سلام کشیده ای تحویلت داد ، برای بهانه تبریکی که "هنوز" هست ، برای گپ دوستانه آخر شبی ،  برای اون آهنگی که حالت رو جا آورد ، اصلا برای همین فصل رنگارنگ زیبا ، که آدم رو عاشق میکنه و شاعر و برای هزاران هزار حس زیبا ولی ساده دیگر که جاری است توی رگهای زندگیمان و نادیده نمی گیریمشان ، تو لایق بهترینی  ...



http://s3.picofile.com/file/7508268816/100afarin.jpg


 تقدیم به همشاگردی های دیروز ...


*پاییز با بهترین خبر آغاز شد ... خدایا هزاربار شکر ...


*این پست تقدیم به تیراژه ...