دنیای دل آرام

در تلگرام: t.me/delaramnevesht

دنیای دل آرام

در تلگرام: t.me/delaramnevesht

در گیرم

حال و هوای زمستان را نمیشود انکار کرد. هرچند که زمستانهای اخیر غیرت قدیم را ندارند. اما خب همین اندک سوز و آفتاب کم رمقشان کار دستت میدهند. خودم را میگویم...

بهانه گیری، چرا ندارد. این نیست که اراده کنی به غر زدن. این نیست که دلت بخواهد حالت گرفته باشد. پیش می آید. نه اینکه تقصیر زمستان باشد. به خودم میگویم...

ربطش میدهم به نزدیک شدن روزهای قرمز، ربطش میدهم به زمستان، ربطش میدهم به کمدی که جلوی چشمم پر پر میزند برای خانه تکانی، ربطش میدهم به کم خوابی های اخیر ، اما میدانم همه اش بهانه است... توجیه ها را میگویم...

اشکال جای دیگر است...

میدانید، یک وقتهایی انگار آدم نسبت به خودش هم دچار خود سانسوری میشود. نه... با خودش دچار رودربایستی میشود. حداقل من اینطور میشوم. خیلی شنیده ام که میگویند، "آدم با خودش که تعارف ندارد"... اما من دارم. یا نه... یک ترس است از مواجهه با خودم... خیلیه ها... آدم خودش بترسه بعضی چیزها رو به روی خودش بیاره... قرار هم نیست خیلی حاد باشه...اما من میترسم...

بگذارید این بار یکیشان را به روی خودم بیاورم. بگذارید خیال کنم شجاع شده ام. انتظار... انتظار داشتن از دیگران - البته نه هر دیگرانی، آنهایی که برایم مهم هستند- بلای جان که نه اما بلای حال من شده. "زمان حال" معنایش کنید یا "حال و هوایم" با شما. به شما میگویم ...



دیر یا زود ، اتفاق می افتد

نشستم روی زمین و برای خودم با گلهای فرش خوش و بش میکنم . همانطور که دستم را روی فرش بازی میدهم گوشه دستم خراشیده میشود . نگاه میکنم میبینم یک ناخن فسقلی که جزء تعلقات کوچکترین انگشت پای چپم هست عرض اندام کرده است ... نگاهم می افتد به انگشت کناری اش . یک زخم کهنه ... دست میکشم روی اش ... مشخص است که آسیب از جهت ناخن فسقلی وارد آمده . میروم ناخنگیر می آورم تا بلکه کم کنم شر این ناخنک را از سر همه .

در فکرم که چطور همچین ناخن کوچکی میتواند زخمی عمیق ایجاد کند . یادم می افتد به آدمهای کوچک اطراف زندگی هایمان . آدمکهایی که انگار مامورند گند بزنند به حال و جان و مالمان . در زندگی همه مان هم هستند . یکی نیش زبانش ، دیگری زور بازویش و آن یکی افکار شومش ... 

استاد ژنتیکمان میگفت ، احتمالا در چند صد سال آینده  انگشت کوچک پا ، به دلیل "انتخاب طبیعی"  حذف خواهد شد ...


*انتخاب طبیعی ، پدیده ایست که در آن طی سالیان ، گونه های مناسب با شرایط موجود در طبیعت انتخاب میشوند و مابقی حذف میگردند .



هذیانهای بی سر و ته

سرما خورده ام . هه ، البته برای من اتفاق عجیبی نیست . برای بار هزارم ... منگ ِ منگ ام ... از سه شنبه غروب تا همین لحظه ، شاید کلا یک ساعت حال و روزم عادی بود . حوصله دارم و ندارم ... حال دارم و ندارم ... از صبح یک کله خواب بودم تا ساعت یک ربع به دو ... این میون بعضی دوستان اس ام اسی جویای احوال بنده بودند ، مایه مباهات است که دوستانی دارم که می خواهند بدانند هنوز زنده ای یا نه . با یک چشم باز و درحالی که دیگری بسته بود با یک دنیا عشق جوابشان را دادم . عشقم دیدنی نبود ، فهمیدنی بود ... میدانم که فهمیده اند ... همانطور که من محبتشان را فهمیدم ...

خسته ام از این همه سرماخوردگی ... خسته ام که میانگین ماهی دو روز سرماخورده ام ... که یکی درمیان مرخصی برای سرماخوردگی میگیرم ... که همه مدام در حال توصیه هستند ...

از شلغم ، فرینی ، پرتقال و متعلقاتش ، دارو ، از رختخواب که بوی کسالت دارد ، از این سر ِسنگین ،  سرفه ، دستمال کاغذی ، چشمهایی که با اینهمه خواب هنوز هم له له میزنند که روی هم بروند ... از همه اینها بدم می آید ...

من از این پست هم که تمامش هذیان است ،غر غر است ، ناله است ، بدم می آید... حق دارید شما هم بدتان بیاید ...

ساز و راز

همیشه دلم میخواست یک ساز داشته باشم . سازش فرقی نمیکرد ، فقط همینکه من هم میتوانستم هم پای زندگی بنوازم برایم کفایت داشت  . قر و فر اش را بلد نبودم . اما دلم چیزی میخواست که سکون نداشته باشد . ویولونی ، دفی ، ساز دهنی ای ، فلوتی ، چیزی ... بنوازم و قدم بزنم ... بنوازم و برقصم ... بنوازم و بچرخم ...بنوازم و زندگی کنم ...

نه نت میدانستم ، نه الفبای موسیقی و نه حتی کوچکترین دانشی ... فقط یک ذهن خیال پرداز داشتم و سازی خیالی ... دست خیال باز بود و میتازید ... هر آهنگی را که به دلم مینشست با ساز خیالی ام مینواختم و در آخر تعظیم میکردم برای حضار همیشه در صحنه ای که محال بود اجرا داشته باشم و نیایند ... همیشه هم سالن پر بود ... گوش تا گوش علاقه مندانی که به عشق شنیدن نوای سازم می آمدند ...با معرفتها ...

آن روزها سی دی ای از یک کنسرت اسپانیایی به دستم رسیده بود . دو دختر با پیراهن های آبی لاجوردی ویولون میزدند و میرقصیدند ... به قدری شیفته شان شده بودم که تا مدتها خودم را جای یکیشان تصور میکردم . چشمم را میبستم و دقیقا ً میدانستم از کجای موسیقی به بعد را باید بنوازم ... آنجایی سخت میشد که دو دختر با پاشنه های کفششان رینگ میگرفتند و چشمهای من بود که آنهمه توانایی را با اشتیاق میبلعید ...

مدتها تلاش کردم تا بتوانم حس اش را بگیرم ، تا وقت اجرا در برابر دیدگان حضار شرمنده نشوم . آخر میدانید ، از راههای دور و نزدیک می آمدند ...

هنوز هم از موسیقی هیچ نمیدانم . هنوز هم سازی برای نواختن ندارم ... اما گوشهایم تا توانستند موسیقی شنیده اند و لبهایم موزیسینها را تحسین کرده اند ... و من در این سالها تمام هنرم را جمع کردم در رقصم ... نوازندگان حتما خوشحال میشوند که رقصی با نوایشان همساز باشد ...


*تولدت مبارک آوا ی عزیزم


عاطفه ها حریف فاصله ها

هفته پیش دلم هوای یکی از دوستانم را کرد . همانطور که تلفن روی گوشم بود و منتظر پاسخگویی او ، به این فکر کردم که چقدر عجیب ... من از این سر شهر ، دلتنگ کسی در آنطرف شهر ... چند ماه است هم را ندیده ایم ؟ دو ماه ... پس چرا هنوز دلتنگش میشوم با اینهمه فاصله ... با اینهمه مشغله ... بعد خودم خنده ام گرفت از افکار مضحکم ... گفتم تو دیگر چرا ... تو که از فرای امواج اینترنت ، دلبسته میشوی به آدمهای هرگز ندیده ی زندگی ات ... دلتنگ میشوی برای کسی که انگار سالهاست میشناسی اش  ... نگران میشوی ... تو دیگر چرا ... 

این را وقتی بیشتر درک کردم که محمد گفت برای کاری میاید تهران ... دیگر بماند که چطور همه با هم هماهنگ شدیم برای دیدن دوستی که کیلومترها آنطرف تر ، که نه در آن سر شهر ، بلکه در شهر دیگری زندگی میکند ... اراک ... نمیدانم فاصله اش تا تهران دقیقا چقدر است ، اما هر چه بود نتوانسته بود مانع آشنایی و دوستداشتن کسی شود که داشت می آمد ...

هاله بانوی عزیزم مسئول هماهنگی گروه شد و با تلاشهای فراوانش همه را جمع کرد ... فرزانه مهربان ، مامان سمیرا ، تیراژه نازنین و الهه گل ... بابک عزیز و جناب جعفری نژاد که با آن ترافیک سنگین بزرگوارانه کنارمان بودند ... و میلاد که با عکسهایش سنگ تمام گذاشت ...

در عصر روز یکشنبه ، هشتم بهمن ماه ، 10 نفر بر سر یک میز جمع شده بودند  ... کسانی که بی اعتنا به مسافت ... فقط به اتکای محبت ... کنار هم بودند ...


*این پست تقدیم به محمد ... امیدوارم به زودی فرصت دوباره ای برای دیدن او و فهیمه عزیزش فراهم شود ...



با کدام پرواز به سویت بیایم ؟

آنقدر آرام و بی صدا رفتی که دقیقا روز رفتنت را به یاد ندارم . سه چهار سالی بود که در رفت و آمد بودی ،شاید هم بیشتر، تا اینکه بالاخره بار سفر بستی. باور نمیکنم که مقصدت آنقدر دور بود ... نه اینکه نبینم ات ، نه اینکه صدایت را نشنوم ، که این روزها دیدن و شنیدن آدمها دیگر به بعد مسافت کاری ندارد . همین جایی و نیستی ... همیشه همین بودی ، همیشه همین بودم . ما بی تقصیریم ، زبان هم را نمیدانیم . نه ... بحث زبان نیست . حکایتمان ، حکایت کسی است که از فرهنگ کشورش چیزی نمیداند . نه ... میداند ولی قبولش ندارد . این میشود که کوچ میکند . راهی مسیری میشود که به آن اعتباری نیست . اما برایش از ماندن بهتر است . قصد سفر که کنی بازگشتت محال است . حتی برگردی هم نمیشوی آنکه بودی . من هم نمیشوم . خیلی چیزها عوض شده . رابطه آدمها با هم _ میخواهد پدر و دختر باشند ، خواهر و برادر و یا دو دوست ساده  _ مثل یک طناب میماند . وقتی پاره شود و دوباره گره زده شود و دوباره و دوباره ... هیچوقت آنچه بود نمیشود ... مثل کاغذ مچاله شده ، چینی شکسته شده  ... این را بگویمت که تنها من و تو مسافر این مقصد بی پایان نیستیم . خیلی های دیگر مثل ما هستند . هستند و نمیفهمند ... راهی شده اند و نمیدانند ... دور شده اند و باورش ندارند ...شاید هم میفهمند و میدانند و باور دارند ... چه کسی میداند ...

این غم دارد ها ... نه که فکر کنی خیلی ساده و بی تفاوت و خیلی شیک گفتیم باشد از امروز نه من و نه فلانی ... نه ... درد کشیدیم ... نمیدانم کدام بیشتر ... نمیدانم کدامیک از ما بیشتر محق بود و گذشت ، کدامیک بیشتر اذیت شد و دم نزد ، اما خب این تصمیم دو طرفه بود که نانوشته ، شویم عابرانی بی تفاوت نسبت به هم ...بی تفاوت نه ... دل چرکین ... نه ... غمگین ... آری ، رهگذرهایی که همدیگر را میشناسند و نسبت به هم غم دارند و نمیتوانند دم بزنند ...


همه اینها را گفتم ، اما حرف دل من این نیست ... درد ِ دل من این نیست ...درد ام درد دوری است ... دل من که این چیزها را نمیفهمد ... عقلم چرا ... دیدی که چه بی وقفه برایت ردیف کرد و به نتیجه رساند و دسته گلی بر مزار رابطه های تمام شده گذاشت و رفت ... اما آنها را این دل قبول ندارد ... نمیخواهد این فرسنگها فاصله را تا صندلی ِ کناری ... میفهمی ؟ ... نمیخواهد ...