دنیای دل آرام

در تلگرام: t.me/delaramnevesht

دنیای دل آرام

در تلگرام: t.me/delaramnevesht

آن مرد هنوز مقام دارد...

خیلی شیک ایستاده جلوی روی نماینده های ملت - همان افراد منتصبی که به جای نماینده های مجلس برای مردم بی نوا جا زده اند - و میگوید " ما تا لحظه ای که این فرزندان به جامعه برگردند در کنارشان میمانیم " .

میمانید ؟! آن روزهایی که باید می بودی کجا بودی ؟! پول به رخ میکشی ؟! هزینه درمان ؟!

خب جناب وزیر چرتکه ات را بیاور تا حساب و کتاب کنیم  ...  سوز دل پدر و مادر هایی که یک چشمشان اشک و دیگری خون است چند ؟ عمر آن دو دختر معصومی که پر کشیدند چند ؟ تمام آینده ی تباه شده بیست و چند دختر دیگر چند ؟ آرزوهای پر پر شده دنیای کودکیشان چند ؟ پاک کردن آن روز وحشت از حافظه هایشان چند ؟



من امروز سیاهپوشم از پرواز دو دختری که معصومانه در آتش سوختند ... شرمسارم از داشتن دولتی که نه تنها این داغ دلش را نمیسوزاند ، بلکه زحمت برکناری وزیر آموزش و پرورش را به خود نمیدهد ... همدلی میکنم با تمام والدینی که پاره های تنشان ، مظلومانه تبعید ِ تختهای بیمارستانند ... بی قرارم که "چو عضوی به در آورد روزگار ، دگر عضوها را نماند قرار " ... و خجلم که نهایت "آدمیت" من خلاصه شده در این چند جمله ...



مرا به خاطرت نگهدار

نترس من میان ازدحام گم نمیشوم... همین اطراف نشسته ام و با سنگها بازی میکنم ... همانها که خودت برایم گذاشتی ... میدانم قصدت هیچ بد نبود ...مگر از تو بد هم میرسد ؟ تو خدایی ... فقط میخواستی سرگرم باشم ... چه فرقی میکند که میتوانم جابه جایشان کنم یا نه ... تو توان مرا درنظر گرفته بودی و آنها را گذاشتی ... تو مرا بیشتر از من میشناسی ...

فقط یک چیزی ... اگر نشد ، اگر نتوانستم ، اگر کم آوردم ، نرنج ...



یک صبح جمعه ی دوستداشتنی

با هم بودن بهانه نمیخواهد . نه اینکه نخواهد اما بهانه های عجیب و غریب نمیخواهد . میشود که برای صرف صبحانه ، کل خانواده 7 صبح از خواب جمعه شان بزنند و جمع شوند دور هم ... که چه میچسبد جرعه های قهوه و چه لذتی میدهد لقمه های نان در این دور همی ... که چه نوش میشود هر چه نیش شنیده باشی در طول هفته ای که گذشت ... چه گرم میشود سرمای دستهای تک  تکمان که یک هفته مچاله شان کرده بودیم در جیب پالتوهایمان ...که چه ناباورانه سیر نمیشوی از این دورهمی با این همه غذاهای رنگارنگ و دلت نمیخواهد اعضای خانواده را رها کنی تا هفته آینده ... دلت میخواهد سر همین میز صبحانه زمان بایستد تا یک دل سیر با هم بودن را تجربه کنی ...

اما تمام اعتبار زمان به گذرا بودنش است ... "لحظه" وقتی شیرین میشود که قابلیت رفتن داشته باشد و انتظار کشیدن ...


عکسها اضافه شد ...



ادامه مطلب ...

روی موج رفتار تو ، ردیف "کمی دقت" مگاهرتز

یک هفته تکاپو و بدو بدو بالاخره تموم شد ... یعنی امیدوارم که تموم شده باشه .به قدری نامه زدم که از هرچی سربرگ و دستگاه فکس و پاکت نامه و مهر و چسب و پست پیشتاز و هزار و یک قر و فر دیگه متنفر شدم ... اینکه تو بخواهی صد و خورده ای شرکت و مدیر انفورماتیک و مدیر عامل و ... برای شرکت در نمایشگاه الکامپ دعوت کنی کار خسته کننده ایست .  بدتر زمانی که برای همچین نمایشگاهی هنوز مجبور باشی از شیوه های سنتی نامه فرستادن استفاده کنی !

اما این تمام داستان نیست ... این میان یک چیز هیجان انگیز هم وجود داشت و آن اینکه ، متن نامه ها با هم متفاوت بود ... یعنی هیچجور عقلانی به نظرم نمی آمد که مثلا تو مدیر انفورماتیک "پست لرستان" رو با همان عنوانی مخاطب قرار دهی که مدیر انفورماتیک "دانشکده علوم پزشکی همدان " را ... اینجای قضیه جالب بود که تو باید خلاقیت به خرج میدادی و نکته های خاص رفتاری و کلامی مدیران را از کارشناسان جویا میشدی ... تا بتوانی هرکدام را با ادبیات خاص خودشان مخاطب قرار دهی ... حتم دارم دعوتنامه هایمان بیش از یک نامه معمولی برایشان جاذبه داشته باشد ...

اگر این شیوه را برای دوستی هایمان هم به کار میبردیم ، احتمالا روابط اجتماعیمان حال و روزش خیلی بهتر میشد ... شاید ...


در گیر ِ خود ...

دلم میخواست دیروز فرمان را از دستت نمیگرفتم ... دلم میخواست امروز همانجایی باشم که تو دیروز تصمیمش را گرفته بودی ... اما امان ... امان از عقل که نمیگذارد تو کار خودت را انجام دهی ... که نمیگذارد تو خوشحالی "لحظه ای " داشته باشی ... که هزار و یک "اما" و "اگر" برایت میچیند و تو را میگذارد توی رو در بایستی ... از آینده میگوید و "چه کنم چه کنم" بعدش ... 

دیروز گذشت ، اما من از تو سخت خواهم گذشت برای تمام عجزی که در برابر عقل داری ... برای تمام بغضی که نگذاشتی اشک شود ... برای گلویی که از حجم آن بغض درد دارد ...


*تقابل عجیبی است تقابل عقل و احساس ... وقتی حست میگوید انصراف بده و خودت را از این جبر رها کن و عقلت میگوید بایست و مقاوم باش ...که با میدان خالی کردن راهی از پیش نمیبری ... که نباید فرار کرد ... باید ایستاد و درس گرفت ...


بلند بخند و برقص و بچرخ ...

این روزها فعال شده اند . برو و بیایی پیدا کرده اند ...تعدادشان زیاد است و سلایقشان متفاوت ... روزی میبینی همه متفق شده اند و بزم و شادی به راه می اندازند و من هم از شادیشان سرخوش ... روزی نه ... هر کدام ساز خودشان را دست گرفته اند و کوک کرده اند و کناری نشسته اند و حالا ننواز کی بنواز ...روزی میبینی شروع میکنند به طرح مسئله ای و تلاش برای رد و یا قبولش ... امروز دقیقا وقتی که درگیریشان بالا گرفته بود و همهمه راه انداخته بودند ، تک تکشان را گرفتم و انداختم در یک محفظه شیشه ای و درش را بستم ... گفتم حالا هرچقدر که دلتان میخواهد هوار بزنید ... بلند بلند دعوا کنید ... دست به یقه شوید ... اصلا بزنید همدیگر را ناکار کنید ...فقط سمت من نیایید ... صدایتان را نشنوم ... نبینمتان ...

گذشت ... ساعاتی ... دقایقی ... نه ... شاید هم لحظاتی ... جو آرامی حکم فرما شد ... سکوت ...راضی بودم از وضع موجود ... سرگرم کار بودم که نگاهم بهشان افتاد ... دنیای تنهاییشان نوای غم داشت ... شاید به این سبب است که آنقدر صدایشان را بالا میبرند آدمکهای ذهن من ...



خوش به حال فرشته ها

کیانا و سارا ی عزیزم

روح پدر بزرگ مهربانتان ، در آرامش ابدی

دل شما نازنینانم ، آرام و صبور ...



فلافل مجازی !

با توجه به این پست و همچنین این کامنتها تصمیم گرفتیم ، کیا تصمیم گرفتن ؟ شورای نگهبان !  لازم به توضیح نیست که من و مامان سمیرا تصمیم گرفتیم که ؟ هست ؟ نه خداییش ؟؟ همون میگم نیست . بله داشتم میگفتم ، قرار شد اینجا دستور پخت و سپس عکس محصول بدست آمده نه ببخشید غذای حاضر شده را بگذاریم .

خیالتان هم از جهت آموزش راحت باشد ، چرا که جایتان خالی چهار نفری دیشب خوردیم و الان هم در خدمت شما میباشم . 

حاضرید ؟ بریم ؟ دستهای بندری بالا ... اوه نه بیارید پایین بیارید پایین ... بریم سر غذا


مواد لازم :

عارضم خدمتتون که مادر جان میگویند و بنده مینویسم برایتان :

نیم کیلو نخود

یک پیاز متوسط

یک تخم مرغ (اگر مایه سفت باشد ، یک تخم مرغ دیگر اضافه میکنیم)

نمک و فلفل (معمولا میزان فلفل باید زیاد باشد که تندی حس شود)

1/4 قاشق چایخوری بیکینگ پادر

چهل و هشت ساعت نخود را در آب خیس میکنید و هر ساعت (منظورمان هر چند ساعت یکبار بود ! نه هر یک ساعت یک بار !!! ) ، آبش را تعویض میکنید تا ترش نشود .

نخود و پیاز را چرخ میکنید . و باقی مواد را اضافه میکنید . سپس در روغن غوطه ور سرخ اش میکنید . در آخر هم باید ما رو دعوت کنید بیایم بچشیم ، فلافل خود به خود ما رو که ببینه درست میشه . اصلا میخوام بدونم کدوم فلافلی جرات داره برای دوستان من ،خراب از آب در بیاد ؟؟(دو سه جمله آخر رو از خودم گفتم ) .


هرگونه سوال را خود سمیرا خانم جواب میدهند . بعد نیایید بگویید دل آرام ال شد و بل شد ! بنده فقط کاتب بودم . بله ! همچین آدم از زیر مسئولیت در برویی هستم

توجه شما را به عکسهای زیر و توجه روح خودم را به فحش و نفرین های شما جلب میکنم . باشد که همه باهم رستگار شویم !


http://s2.picofile.com/file/7567820642/1.jpg




http://s2.picofile.com/file/7567821719/2.jpg


*این پست تقدیم به پروین خانم عزیزم



مهم نیست ساعات تنهاییت چقدر زیاد باشه ... مهم نیست تاحالا تنها مونده باشی یا نه ... حتی مهم نیست که تنهایی رو دوست داری و ازش لذت میبری یا نه ... وقتی تحمیلی باشه ، ساعتها کش میاد ... از صداها گریزون میشی ... آنقدر که هندزفری ات را میگذاری توی گوش ات و صدایش را روی کمترین حد ممکن میگذاری ... می آیی مینشینی روی مبل جلوی در ورودی و چشمت خشک میشود به قفلش که بلکه بچرخد و کسی بیاید ...

مهم نیست چندتا دوست توی این دنیا داری ... مهم نیست که تا حالا درد دل کرده ای یا نه ... حتی مهم نیست که اصلا بلد باشی حرف بزنی یا نه ... وقتی گوش شنوایی در آن "لحظه" که میخواهی نداشته باشی ... از تمام روابط توی این دنیا دلت میگیرد ... کاغذ و قلمت را برمیداری و نقش میکشی و فرو میروی در سکوتت و خطوتت ...


بیقرار ِ قرار ِ هر ساله

تلویزیون روشن است و مردم فریاد میزنند : سقای حرم ، میر و علمدار نیامد / علمدار نیامد ... علمدار نیامد ...

نگاهشان کردم ... شور داشتند و فریاد زنان بر سر و سینه میکوبیدند ... "علمدار نیامد ... علمدار نیامد ..." اکو میشود توی ذهنم ...نیامد ؟! واقعا نیامد ؟! چطور میگویید نیامد ؟ او که هر سال دارد می آید ... گواهش تاسوعاهایی که می آیند و میروند ...و هر بار قصه از سر ... قراری در دشت کربلا ... رفتن اش برای آوردن آب ... و هربار ناکامی ... کاش این داستان را پایانی بهتر بود ... کاش با تکرارش لااقل یکبار ، فقط یکبار مشک به موقع به آنهایی که باید میرسید ... اما برای او فرقی ندارد ... او هر سال می آید ... اویی که نیامده منم ... گواهش جا ماندنم در سالها پیش ... سالهایی که نم اشکی بود و بغضی ... برای آنها بود یا خودم را نمیدانم ... اما چیزی "هنوز" بود ... چند سالی است که دیگر هر چه هست فقط احترام است ... تماشاچی ای که بود و نبودش فرقی به حال داستانشان ندارد ...

دیگر حتی نگاهشان هم نمیکنم ... چشمهایم به نور تلویزیون است که روی زمین منعکس شده ...


*این آهنگ چقدر بهشان می آید ...