ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
این روزها فعال شده اند . برو و بیایی پیدا کرده اند ...تعدادشان زیاد است و سلایقشان متفاوت ... روزی میبینی همه متفق شده اند و بزم و شادی به راه می اندازند و من هم از شادیشان سرخوش ... روزی نه ... هر کدام ساز خودشان را دست گرفته اند و کوک کرده اند و کناری نشسته اند و حالا ننواز کی بنواز ...روزی میبینی شروع میکنند به طرح مسئله ای و تلاش برای رد و یا قبولش ... امروز دقیقا وقتی که درگیریشان بالا گرفته بود و همهمه راه انداخته بودند ، تک تکشان را گرفتم و انداختم در یک محفظه شیشه ای و درش را بستم ... گفتم حالا هرچقدر که دلتان میخواهد هوار بزنید ... بلند بلند دعوا کنید ... دست به یقه شوید ... اصلا بزنید همدیگر را ناکار کنید ...فقط سمت من نیایید ... صدایتان را نشنوم ... نبینمتان ...
گذشت ... ساعاتی ... دقایقی ... نه ... شاید هم لحظاتی ... جو آرامی حکم فرما شد ... سکوت ...راضی بودم از وضع موجود ... سرگرم کار بودم که نگاهم بهشان افتاد ... دنیای تنهاییشان نوای غم داشت ... شاید به این سبب است که آنقدر صدایشان را بالا میبرند آدمکهای ذهن من ...
آدمک های ذهن..
ادمک هایی که قلدری میکنند گاهی
قهقه های مستانه ی کلافه کننده دارند گاهی
گریه های مظلومانه
و گاه تمنای نیم نگاهی و گرمای آغوشی..
یکیشان فرشته خو و دیگری شیطان صفت
آدمکهای ذهن..
آدمکهای ذهن تمامیت ما را تشکیل میدهند
براستی این بین ما کدامیم؟
ما..
من ام..تو ای..اوست..
ای موش بخوره اون ادمک های ذهنتو. تصور صحنه ای که یقشونو گرفتی و انداختیشون تو شیشه منو یاد ممل و دختر مهربون انداخت. همیشه دلم می خواست یکی از اون آدمک ها رو داشته باشم.
ادمک های ذهنتو آزاد بذار...آزااااااااااد آزاااااااااااد
:*
جمله هایت نا تمامند...
برای من!
صدای خودت چی؟
دلارام جان... من اسیر آدمک ها شده ام این روزها... مثل گالیور دست و پا بسته ی سرزمین لی لی پوت...
آدمکهایی که گاهی تمنایت میکنند
برای سخنی،حرفی،کلامی و تو
از پشت شیشه های سکوت
تنها نگاهشان میکنی و بس.
که پرواز میکنند در آسمان
خیال وماهیهای قعردریای
وجودت به آن ها لبخند
می زنندکه هی فلانی
دنبال کورسوهای نا
امیدی مروکه هرچه
هست در اعماق
دریای دلت است
و بس...........
یاحق...
دلی جان...
از من میشنوی..اسیرشون نکن...
برعکس...از خونه ذهنت بیرون شون کن برن...
اونوقت ببین سکوتش رو...
دلارام جان دلت براشون نسوزه یه وقت مثل آدمک های ذهن من که خودم رو انداختن بیرون میشی!! اینا جنبه ندارن. والله به قرعان
واقعا لایک به کامنت فرزانه.. اینقد این روزا پر رو شدن به خدا ..همه جا هم که همراه آدم ان ... جدا چه روزگار سیاهی واسمون درست کردن خواهری..
هر چی را که در یک جا حبس کنی ،به مرور با شدت بیشتری با او مواجه میشوی.بهتره باهاشون حرف بزنیم و متقاعدشان کنیم و یا بذاریمشون برا همیشه کنار.نه به سازشون برقصیم و نه کنار بیاییم ،خوب گوش کنیم ببینیم میخوان از چه دری وارد بشن ایندفعه چه ترفندی میخوان بکار ببرن بعد ما با آگاهی حل و فصلشان کنیم.
قربان ذهن ات و همهء آدمک هایش دلآرامم
گناه دارند حیوونی ها ... اسیرشان نکن. باهاشون حرف بزن و دلالتشان کن که زیاد اذیتت نکنند. بعد هم بذار حرف هایشان را بزنند، اما به خودت یاد بده اگر خواستند اذیتت کنند محلشان نگذاری
البته خودت از من بهتر میدانی عزیزکم
و میدانم که دوستشان داری
این نوع نوشته ها رو خیلی می پسندم
دست مریزاد
چقد دوست داشتم این پستو...آدمای خیالی یا واقعی ذهن که ماله من اکثریت خیالین...میدونی دلی این آدمکها از خیلی از آدمک های آدم نمای آطرافمون بهمون نزدیک ترن...واسه همین دوسشون دارم
گاهی پرواز میکنند و بی مرز میشن دلارام جونم...