دنیای دل آرام

در تلگرام: t.me/delaramnevesht

دنیای دل آرام

در تلگرام: t.me/delaramnevesht

شب یلدا

پاییز که به آخر برسد، دختری با موهای بلند و سیاه در شهر راه می افتد. به خانه ها سرک می کشد و گرم می شود از عشق و مهر ایرانی... دانه دانه برگهای خشک پاییزی را جمع و زیر خاک پنهان می کند. یلدا خوب می داند نوروز که بیاید خاک دوباره سبز و زنده می شود... امشب با بانوی سپید پوش زمستان یک دقیقه قرار دارد... 

یلداتون خجسته و شاد

زمستونتون پر از اتفاق های خوش

قلبتون سپید و دلتون گرم

خونه هاتون پر ز مهر

گوشی رو جواب بده

این تلفن هایی که در قسمت تماس با ما توی  سایت ها مینویسن، یه امر اجباریه؟ آخه هیچوقت من نتونستم باهاشون حرف بزنم. یا طرف خیلی بد اخلاقه یا اصلا کسی پاسخگو نیست. مثلا چند وقت پیش از یه سایت پوشاک که برای مشهد بود میخواستیم بوت بچه گونه سفارش بدیم. پول رو آنلاین پرداخت کردیم و بعد صفحه ای که ظاهر شد نوشته بود "موجودی این کالا 0"... قسمت چت آنلاینش که کار نمیکرد، این شد که زنگ زدیم بهشون. آقایی که پاسخگو به قدری بد اخلاق بود که حد نداره تازه بعدشم گفت همه چیز توسط سایت انجام میشه اگه راه به جایی نداشتین اون موقع زنگ بزنین!!

یا یه بار زنگ زدم سازمان نظام مهندسی که چندتا سوال برای تمدید شماره نظام بپرسم. اگه شما جواب دادی اونها هم جواب دادن. از اونجایی که خیلی سمجم، تلفن از دستم نمیافتاد، این شد که بعد از سالها (!) تلاش یکی جواب من رو داد و فرمودن که سوالتون رو با ایمیل بپرسین...

خب الان سوال من اینه، آیا گذاشتن شماره تلفن در سایت اجباریه؟ تلفنی که جواب داده نمیشه به چه درد ما میخوره؟ آیا ما انقدر پیشرفته شدیم که کلهم اجمعین کارهامون رو آنلاین انجام بدیم و نیازی به گفتگوی تلفنی نیست؟ من زیاد سوال میپرسم؟!  پست رو ادامه ندم برم پی کار؟!

آفلاین ها

لیست افراد تلگرام رو بالا و پایین میکنم. دنبال یکی میگردم آنلاین باشه... این وسط "لست سین ریسنتلی " ها حرص درآرتر از بقیه هستن... نمیفهمی هست؟ بوده؟ میاد؟ نمیاد؟

دل خوش میکنم به اونهایی که از بودنشون چند دقیقه ای بیشتر نگذشته. بلکه بیان و بشه دو کلام باهاشون حرف زد... پنج دقیقه... رفرش... ده دقیقه... رفرش... هر چی میرم بالا و پایین، هر چی میزنم روی اسم هاشون آنلاین بودنشون تغییر نمیکنه. انگار این جماعت همه یکدفعه سرشون شلوغ شده و ترک تلگرام کردن...

حس درس خوندن ندارم... خودم رو به وبلاگ مشغول میکنم... تلاش میکنم پست برای هفتگ بنویسم... اما نه... هیچکدومشون "حرف زدن" نمیشه... دوباره تلگرام رو چک میکنم. نه... این جماعت خیال آنلاین شدن ندارن...

پدر و دختری

یادم نمیاد با پدرم یه بحث با نتیجه مثبت کرده باشم. همیشه دعوامون شده... هربار هم با خودم گفتم این آخرین باره... اما باز یادم میره و بحث بعدی و بعدی... انقدر که به نتیجه نرسیدیم، برامون شده کلیشه... اگه اتفاقی یه روزی یه جایی با هم تفاهم داشته باشیم، ثبتش میکنیم که براش بزرگداشت بگیریم. وضع انقدر داغون... دوستش دارم زیاد... خیلی زیاد... اما حکایت ما حکایت دوری و دوستیه. هیچوقت نفهمیدم آدمهایی رو که با پدرشون روابط شگفت انگیز دارن... یه جورایی بهشون غبطه خوردم وقتی انقدر با هم اوکی هستن... نمیدونم... من که بلد نیستم با پدرم رابطه جینگیلِ مستون داشته باشم ولی عمیقا امیدوارم از این مدل رابطه های پدر و دختری زیاد ببینم. یه پدر و دختر هم با هم بیشتر بخندن، غنیمته...

یه دنیا غریبم

تو غریبی و من غریبی می کنم. نیامدن هایم را چوب خط می زنم... بغض هایم را نخ کرده ام، یک دور تسبیح بیشتر شده. منتظرند... منتظر آن روزی که در حیاط صحن، درست روبرویت، اشک شوند و ببارند...

روزها درگذرند

قرار بود منه گیج، منه حواس پرت 17 آذر رو یادم نره... اما رفت... مثل خیلی کارهای دیگه که فراموش میکنم و هر روز از خودم بیشتر دلگیر میشم برای این فراموشکاری ها... قرار بود عکس دو نفره مون رو بذارم اینستا... بذارم وبلاگ... برات بفرستم تلگرام و بهت بگم سمیه پارسال این موقع کنار چکمه های رضا خان عکس گرفتیم، برای مجسمه آشپز دربار قیافه گرفتیم و به آرش کمانگیر تکیه کردیم... پارسال این موقع تو در بحبحه کارهای پایان نامه ارشدت بودی و من بزرگترین دغدغه ام شیفت های دو هفته درمیون پنجشنبه هام بود! اما حالا درست یکسال بعد تو در تدارک دفاعی درحالی که تا یکی دو ماه دیگه از ایران میری و من... و من به قدری سرم شلوغ شده که در مقابل حرف اقای مدیر که دیروز گفت پنجشنبه ها دوباره باید بیاین شیفت فقط گفتم باشه... قرار بود یادم باشه که یادت بیارم "ایام خوش آن بود که با دوست به سر شد/ باقی همه بی حاصلی و بی خبری بود"...


به اندازه یک شهر گمشده دارم

این روزها توی خیابون که راه میرم، اینطرف و اونطرف، تو این مغازه و تو اون پاساژ، حتی تو آسانسور دانشگاه، خیلی از آدمها به نظرم آشنا میان... خیلی اوقات وایمیسم و چشمهام رو تنگ میکنم و میرم تو عمق چهرشون و بعد میبینم نه... نمیشناسمش... فلسفه مغزم شده "همه آدمها آشنان مگر خلافش ثابت بشه"... چند روز پیش داشتم با دوستم از خیابون رد میشدم گفتم ااا سارا این خانمه... همین که کیک خواهرت رو پیشش سفارش دادی. نگاهش کرد و گفت وا، این که اون نیست. اما به نظرم خودش بود. سفید رو و خوش خنده، به همین قد بلندی... یا همون روز دم عابر بانک یه پسره کپی یکی از دانشجوهای موسسه بود. همینجور که داشتم نیم رخش رو نگاه میکردم انگار که متوجه سایه نگاه من شده باشه برگشت و با اخم گفت مشکلی پیش اومده؟ دیدم نه اون نیست... گفتم عذرمیخوام، اشتباه گرفتم... باورتون نمیشه من حتی برادرم رو بارها تو خیابون دیدم... یه بار داشت میومد سمتم، وقتی رسید رفت سوار یه ماشین قرمز شد و رفت... 
اااا این دختره... این چقدر شبیه منه...

دانه دلت پیداست دختر

همکار سابقم اس ام اس زده. بعد از سلام و احوالپرسی و ابراز دلتنگی، نوشته : این دختره که جای تو اومده اصلا شبیه تو نیست.

دلم یجوری میشه... نه برای اینکه چرا دختری که نزدیک به یک ساله جای من اومده شبیه من نیست و اصلا من کی هستم که کسی بخواد شبیه من باشه یا نه. نه برای همکارم که خیال کنید اون آدم دست و پا چلفتیه و نمیتونه دوست پیدا کنه، نه اتفاقا خیلی روابط عمومی قوی ای داره و حسابی جو رو برای خودش خوشایند میکنه. دلم برای خودم میگیره... دلم برای خودم میسوزه... حضورم برای کسی پررنگ بوده و حالا ازش فاصله دارم... تو بگو یک نفر...

لبخند مصنوعیم رو باور کن

یکی هست توی فامیل که خب خیلی روابط خوبی با ما داره و به قول خودش توی فامیل شوهرش با ما راحت تره. (اون میگه من بی تقصیرم!) اما خب راستش رو بخواهید به خاطر یکسری دلایل اصلا دوستش ندارم. نه... دوستش ندارم براش واژه مناسبی نیست... زیاد دلم نمیخواد باهاش خودمونی باشم... آره این بهتره... دلایلم رو دوست ندارم توضیح بدم... خلاصه که این خانم هر وقت من رو میبینه هی میگه دلت برای داداشت حسابی تنگ شده ها... دلت یه ذره شده ها.... شد دوسال که همو ندیدین ها... از این جمله هایی که نمیفهمی طرف مرض داره و دلش میخواد بسوزونتت یا واقعا داره باهات همدردی میکنه... منم هربار میگم حرف میزنیم با هم، میبینمش توی اسکایپ، نه انقدرها هم بهم فشار نیومده و... دوشنبه ای که گذشت خونه مادربزرگم دیدمش... باز گفت دلت حسابی براش تنگ شده ها... منو میگی... میخواستم میز وسط مبل ها رو بکوبم وسط فرق سرش... دقیقا وسطِ وسط... اما گفتم نه سعی میکنم زیاد بهش فکر نکنم... یه نگاه معنی داری کرد و لبخند زد... فکر کنم یا به نیت شومم پی برد یا صدام رو شنید که دارم میگم آره لعنتی... آره... دلم براش تنگ شده...