چند روز پیش یکی از دوستهام با پسر 6 ساله اش مصاحبه کرده بود. درباره آزوهاش گفته بود. یکی از آرزوهاش این بود که کرونا تموم بشه. باباش پرسید چرا؟ گفت که بریم اینور و اونور... باباش گفت میریم که... پسرک جواب داد کم میریم... و من اینجا براش مردم... حتی کوچولوها با اینکه درک دقیقی از موقعیتی که توش هستیم ندارن، دلشون آدمهای اطرافشون رو میخواد. دلشون سفر و پارک و رستوران میخواد. شاید حتی دلشون برای مدرسه هم تنگ شده باشه...
چند ساعتی تا ماه مهر، ماهی که برای هممون یادآور مدرسه است مونده... عمیقا امیدوارم ماه پیش رو مهربانترین ماه مهری باشه که تا الان تجربش کردیم...
چند سال پیش یه دوستی داشتم که میگفت ما الماس هم دستمون باشه بلد نیستیم نشون بدیم که چقدر باارزشه اما خیلی ها یه لیوان پلاستیکی دستشونه و انقدر با آب و تاب ازش حرف میزنن که انگار کریستاله... خب با حرفش موافقم. البته تا اینجاش که بلد نیستم با ابزارهایی که دستمه منم منم کنم... ولی از بلد نبودنش ناراحت نیستم. اونجایی این خصوصیتم ناراحتم میکنه که آدمهایی که لیوان پلاستیکی دستشونه مدام اونو میکوبن توی سرم... میدونم حرفهام شفاف نیست، واقعا هم نمیخوام شفاف باشه.
انقدر ناراحتم از دست بعضی از دوستهام که حتی دلم نمیخواد چیزی که باعث ناراحتیم هست رو باز کنم... فقط با خودم تکرار میکنم که مهم نیست بقیه دارن چجوری نداشته هاشون رو به رخ تو میکشن. مهم اینه که تو خودت میدونی چیا داری و داری ازشون لذت میبری...
مهم اینه که تو گیر نکردی بین افکار پوسیده... زنجیرهای نامرئی دست و پاهات رو نبسته... تو بلدی فردات رو بسازی... تو بلدی تا آخرین لحظه عمرت زندگی کنی. حتی اگه شکل و شمایل زندگیت شبیه بقیه نباشه... چون متر و مقیاس افکارت مخصوص خودته... نه شبیه اونها
چند روز پیش مجبور شدم از یکی از دوستانم خواهش کنم برام کاری انجام بده. کار که چه عرض کنم... یه لطف... نه نگفت... خودم رو اماده کرده بودم بگه نه. بگه نمیشه. نمیکنم. یا هرچی... البته خودش که ایران نیست، از همسرش خواسته بودم کاری انجام بده و با بزرگواری تمام گفت باشه... حالا خود ایشونم درگیر کارهای سفارتشه که هرچه زودتر اوکی بگیره و بره پیش دوست من... اینقدر گروهی باهام همکاری کردن (خودش و خواهرش و همسرش) و با مهربونی جواب منو دادن و کار من رو بدون چشمداشت انجام دادن که اصلا موندم چجوری براشون جبران کنم... تا حالا شده یه لطفی بهتون بشه که توقعش رو نداشته باشین؟ من میدونستم اینا آدمهای خوبی هستن ولی واقعا فکر نمیکردم انقدر زلال باشن. اونم همشون با هم... من فقط دعا میکنم اوکی سفارت رو زودتر بگیره که خیال همشون راحت بشه و خودم تا جایی که توان داشته باشم به آدمهای دیگه کمک میکنم. این زنجیر نباید قطع بشه...
آرزو به دلم موند که یک بار، فقط یک بار با نظام مهندسی به مشکل نخورم. من نمیدونم چرا شعار این اداره ها "کارش رو راه نندازیم" هست. آخه چجوری و به چه زبونی من باید کارمند جماعت رو متوجه کنم که آقا... خانم... شمایی که سرکار هستی... وظیفه ات انجام دادن و رسیدگی به کارهای من و امثال منه... نه واقعا میگما... خیلی جدی میان که کار نکنن.
22 تیر زنگ زدم و میگم من 19 خرداد نامه زدم تا الان چرا رسیدگی نشده؟! حالا پاسکاری و تلفن قطع کردن و جواب ندادن و طفره رفتن و اینا بماند... آخرش میگه پروسه یه ماه طول میکشه. و جذابیت کار اینجاست که با دعوا صحبت میکنن. من گفتم شما داری سر من داد میزنی؟؟ یعنی جای طلبکار و بدهکار عوض شد؟؟ اینجا دیگه منم دارم داد میزنم البته... خلاصه اینکه گفت آخر تیر و آخر تیر هم که اینا تعطیل شدن تا 3 مرداد..... و هنوز که هنوزه پرونده من روی هوا...
با این گروه شاید این هفتمین یا هشتمین باره که وارد فاز دعوا شدم. البته خودشون پای منو میکشن وسط... دفعه آخرش همین سه شنبه... دقیقا اولین روز تعطیلیشون. خب طبق برنامه ریزی دقیق خودشون قرار بود یه دوره ای شروع بشه. بابتش هم 500 هزار تومن گرفتن... بعد ما رو همینجوری معطل رها کردن به امید خدا... خب اداره که تعطیل بود. پیام دادم به یکی از مسئولینش (چه اسم خنده داریه توی این مملکت...) که خانم برنامه ما چی شد پس؟ خیلی با اعتماد به نفس میگه تعطیلیم... ایشالا بعد تعطیلات!! میگم خب نباید به ما خبر بدین که این دوره کنسله فعلا؟؟ میگه باید خبر میدادن!! میگم خب چرا ندادن؟ چی بگه خوبه؟؟ میگه کرونا برنامه ها رو ریخته به هم!!!!!! منم باز عصبانی شدم. ویس دادم که خانم دو ساله ما داریم با کرونا زندگی میکنیم بی مسئولیتی خودتون رو توجیه نکنین... و کلی حرف دیگه.... همش هم با داد... همش هم با عصبانیت...
واقعا خسته ام از این سیستم دولتی... از همه آدمهایی که نمیفهمن حقوق میگیرن که کار انجام بدن... از همه چی........
نمیدونم این ماجرا رو قبلا تعریف کردم یا نه اما به نظرم بامزه است. یعنی هم بامزه است و هم شاید خیلی معنی خاصی نداشته باشه این روزها. حالا آدم چرا باید یه ماجرایی که همزمان هم بامزه است و هم بی معنی رو تعریف کنه خدا میدونه...
دقیقا بیست و دو سال پیش بود و من اولین ایمیلم رو ساخته بودم. خب من یه دختر سوم راهنمایی بودم که تازه چند هفته بود داشتم کار با کامپیوتر رو یاد میگرفتم. از قضا چندتا خواننده اون طرف آبی همچین خوش تیپ و قیافه هم اون روزها خیلی معروف بودن. من خیلی کنجکاو طور دلم میخواست سر از کار یکیشون دربیارم. نمیگم کی و شما هم نپرسین کی ... خلاصه رفتم توی سایتش. یه ادرس ایمیلی گذاشته بود و منم براش ایمیل زدم. خانمها و آقایونی که شما باشین، فرداش جواب ایمیل من رو داد. حالا منو میگی... دور خونه دارم دور افتخار میزنم که آره فلانی جواب منو داد. یعنی الانم که فکر میکنم خنده ام میگیره... بابا جان توی ناسا که استخدام نشده بودی یه جواب ایمیل ساده از یه آدم گرفته بودی دیگه.
بامزگیش برای دنیای ساده خودم بود و بی معنی بودنش در مقایسه با حالا که انقدر راه های دسترسی آسونه و همه دردسترس هستن. هرچند که بعضی ها دردسترس هستن و نیستن...
خلاصه اگه شخص معروفی یه گوشه دنیا بهتون پاسخ داد یاد منم بیوفتین
من روزهایی که از صبح تا شب در حال بدو بدو هستم و نمیفهمم روزم چجوری گذشت، از خودم راضیم. برای همینم توی این روزها که بلاتکلیفم انواع و اقسام کارها رو دارم انجام میدم. بلاتکلیفی هم بد دردیه ها. فکر کن مسیر زندگیت دست یکی دیگه است... حالا برای من توی یه مقطع زمانی کوتاهه (ان شاالله البته به حول و قوه الهی)... ولی مثلا بعضی ها اساسا نمیتونن برای خودشون تصمیم بگیرن. یا مثلا نشستن نگاه میکنن به دیگران که اونا چی میگن تا اینا انجام بدن. و یا حتی بدتر از اون... میوفتن توی دور چشم و هم چشمی و هرکاری بقیه انجام دادن دلشون میخواد اونها هم انجام بدن. یعنی اصولا اصلا نمیدونن زندگیشون چقدر پر ارزشه و این چیز به این مهمی و گرون قیمتی رو که فقط یکبار فرصتش رو دارن، دو دستی تقدیم دیگران میکنن...
از کجا رسیدم به کجا... خلاصه اینکه فرصت کمه. هرچی هم جلوتر میریم انگار این زمانی که داریم کوتاه و کوتاه تر میشه.
*این روزها دارم بیشتر کتاب میخونم. البته کتاب خوندن باید یه کار روتین باشه و این حرفم باید شبیه این باشه که بگم این روزها دارم بیشتر غذا میخورم! در این حد عجیب
*دارم یه زبان جدید یاد میگیرم. چقدر هم ذهنم گارد داره نسبت بهش... انگار چون از بچگی فقط چشممون به انگلیسی خورده، زبان های جدید خیلی غریبه هستن.
*کلییییییی فیلم و انیمیشن دیدم. و واقعا تازه فهمیدم چقدر برای این انیمیشن ها زحمت میکشن. زنده باد والت دیزنی
*دارم دوره های تخصصی هم شرکت میکنم. که خب کارایی اینها برای آینده بیشتر خودش رو نشون میده و الان خیلی برام جذاب نیست.
*و دارم روی نوشتن بیشتر تمرکز میکنم. هم کانال و هم اینجا... میخوام سعی کنم که متن های بهتر بنویسم و جدی تر دنبالش کنم.
باید پرستار میشدم. پرستار بخش افسرده ها، شکست خورده ها، غمگین ها، حرف توی دل مانده ها... صبح به صبح میرفتم توی اتاقشان، گلدان های بنفشه آفریقایی اتاقشان را وارسی میکردم. پرده ها را کنار میزدم و چایی، قهوه ای چیزی برایشان میبردم. بدون اینکه لبخندهای احمقانه تحویلشان بدهم و یا سر صحبت را با "به آفتاب سلامی دوباره خواهم کرد" شروع کنم، نظرشان را میپرسیدم که دوست دارند برویم توی حیاط سرسبز و آب و جارو شده ی اول صبحی یا دلشان میخواهد نقاشی بکشند یا حتی آواز بخوانند... اگر برویم توی حیاط میگذارم نگاهشان را به آسمانِ گاهی ابر و گاهی آفتاب بدوزند. بی آنکه با صدایم اذیتشان کنم به صدای گاه به گاه کلاغ ها گوش بدهند و پریدن این شاخه به آن شاخه گنجشک ها را نگاه کنند و لمس کنند دست آرام باد را میان گلهای توی باغچه... بعد آرام ازشان بپرسم اوضاع چطوره؟ آنها هم بگویند بهتره... نه اینکه برای به دست آوردن دل من بگویند و نه اینکه بخواهد ساده لوحانه به خودشان حس خوب باش - مثبت باش القا کنند، واقعا بهتر باشه...
همیشه که نباید حرف رد و بدل بشه، گاهی فقط باید فهمید، باید هوایشان را نفس کشید...
چند روز پیش (همون روزی که به سرم زد بیام یه سری به وبلاگم بزنم) بخش نظرات رو که باز کردم چشمم یه کامنتی خورد که برای حدود دو سال پیش بود... یکی از دوستان سراغ یکی دیگه رو گرفته بود و من اون روزها ازش بی خبر بودم. اما حالا که داشتم دوباره پیامش رو میخوندم اتفاقا همین پیش پاش یکی از پستهاش رو لایک کرده بودم.
رفتم توی وبلاگش و دیدم آخرین پستش برای همون دو سال پیشه... با ناامیدی نوشتم که من حالا از اون شخصی که دنبالش میگردی باخبرم. اصلا انتظارش رو نداشتم... اما بعد از چند روز برام کامنت گذاشت و فهمیدم که خونده پیامم رو... نه تنها خونده بلکه جوابم داده...
انگار وسط یه ساحل دورافتاده دود روشن کنی به امید اینکه یکی بیاد کمک. بعد از یه هفته یه قایق بیاد و بگه من دود رو دیدم و حالا اومدم کمکت... یه حال عجیبیه...
توی دنیای این روزها، دیگه هیچکس گم نمیشه. مگر اینکه خودش بخواد...
در اتاق کناری چیزی شبیه مهمانی برپا شده. یک جماعت آنلاین با هم موسیقی گوش میکنند و دست میزنند و لابد میرقصند (این آخری را نمیدانم. فقط حدس میزنم). صدای جیغ و سوت و دست ها تا اینجا می آید و من اصلا تعجب نمیکنم. نه تنها تعجب نمیکنم بلکه خیلی هم عادی است انگار... اگر دو سال پیش همچین ماجرایی را برایم تعریف میکردند نچ نچی راه میانداختم که امان از این دنیای مجازی... اما حالا میگویم صد رحمت به این دنیای مجازی که آدمهایی که کیلومترها از هم دور هستند را آورده و در یک اتاق جمع کرده.
* در تلگرام : t.me/delaramnevesht