حس خوبی میده وقتی میتونی یه کاری کنی. اصلا هم ربطی نداره که دیشب با بابا یه بحث خفیفی داشتی و دلت نمیخواد - و احتمالا دلش نمیخواد - تا مدتی با هم عادی برخورد کنین و همچین سایه تون سنگین میشه برای هم و آسته میرید و آسته میاین.
اما دقیقا همین امروز صبح میاد با همون حالت مثلا من هنوز باهات قهرم و میگه بیا زنگ بزن به جسی و بگو بار هنوز نرسیده دست ما و بگو دقیقا کی میرسه؟ و نخوره به تعطیلاتشون و... منم که روم زیادی زیاده با همون حالت منم باهات قهرم همچنین، میگم بگو شمارشو و زنگ میزنم و هرچی عصبانیت از دیشب داشتم رو سر جسی که انقدر تاخیر کرده خالی میکنم. به وضوح میبینم بابا داره توی چشمهاش میخنده که دارم کارش رو راه میندازم. بعد با همون حالتِ فکر نکن باهات آشتی کردم میگه آره همین هم درست بود من هرچی توی ایمیل مینویسم براش که نمیفهمه. منم با حفظ موضع میگم تا عصر جواب قطعی رو میده!
اضافه وزن و چاقی را با عذاب وجدان و یکی دو روز وعده و وعید رژیم دادن به خودم سر و تهش را هم میاورم، مانده ام اگر مرض قند بگیرم دقیقا چه خاکی بر سرم بریزم...
میگویند مهربانی، میگویند پیامبر رحمتی
به می گویند ها و گفتنی ها کاری ندارم
امشب منم و تو...
صفحه رو بالا و پایین میکنی که چی... دنبال چی میگردی... دنبال کی میگردی... این جنگ و کشمکش برای چیه... اونی که دنبالش میگردی رفته، سالها پیش...
یکی از ترسهای بزرگ زندگیم اینه که بمیرم و فرصت نکرده باشم به آدمهایی که توی زندگیم هستن بگم چقدر برام عزیزن. چقدر برام مهمن، و چقدر خوبه که دارمشون...
عجالتا شما بدونید چقدر دوستتون دارم تا برسم به بقیه...
حقیقتش این است که نمیخواستم این متن را اینجا بنویسم. زیاد برایم خوشایند نیست که مخاطبان چنین چیزهای شاید بی سر و ته ای را اینجا بخوانند. اما دیدم خیلی وقت است که برای خودم، بی ملاحظه از قضاوت ها چیزی ننوشته ام. این شد که نوشتمش برای خودم...
هرچقدر فکر میکنم میبینم جور در نمی آییم. با هرکی تعارف کنم با خودم یکی بی تعارفم. یعنی حداقل الان و توی این موقعیت و این وقت شب...
هرچقدر خودم و خودش را می برم توی فاز آینده و در کنار هم در روزهای رنگی رنگی آینده تجسم میکنم، نمی شود. یعنی یک جور معنی داری انگار مثل آنها که مرض واگیر دار داشته باشند و بترسند که آن را از آدم کنار دستیشان بگیرند، در افکار آینده طورم ازش فاصله دار نشسته ام! افکار است دیگر، دروغ که ندارد بگوید نصفه شبی...
بعد فازم را عوض میکنم و مثلا میگویم نه تو خیلی سختگیری، ببین چه محسناتی دارد. بعد هرچقدر فکر میکنم میبینم خب یکی، دو تا، سه تا و... این که از انگشتان دو دست هم کمتر شد.
بعد دوباره آن خوی جوش بده بره ی وجودم میگوید مثلا شوهر دختر عمو بزرگه چه جور محسناتی دارد؟! کم روی اعصاب است؟؟ یا شوهر دختر عمو کوچیکه چقدر وراج است. خب این کم عیبی است توی جمع؟! یا چرا راه دور میروی، زن پسر عمه بزرگه همون که اندازه فنچ است اما عالم و آدم را روی انگشتانش میچرخاند کم لج درآر است؟! یعنی همه عالم و آدم بی عیب بودن و هستن و فقط همین شازده مذکور انقدر روی مخ است؟
ولی در کسری از ثانیه خوی آدم باش ــــ عاقل باش ِ وجودم ابرهای حاصله را کنار میزند و میگوید همینه که هست. تحلیل ها نشان از نامتناسب بودن اوضاع دارد. حالا هی خودت را بکش، هی ماست مالی کن. فردا روز که بدبخت شدی و هی دیدی توی فلان چیز تفاوتتون از زمین تااااا آسمونه و توی بهمان چیز همینطور و الی ماشالله، نیای بگی چرا هیچکس هیچی نگفت و کسی کاری نکرد. یک چشم غره هم می رود و صحنه را ترک می کند.
خلاصه که من و من های مختلفم نشسته ایم و میزنیم توی سر و کله همدیگه. البته که پر واضح است ایشان هم به جرگه باقی سوار بر اسبهای سفیدِ از این خانه گذشته میپیوندند و قرار نیست بنده بر ترک اسبشان سوار شوم و همچین چهار نعل بتازیم به سوی آینده اما چه مرضی بود که تحلیلش کنم نصفه شبی الله و اعلم...