همراه اول
بانک ملت
تور لحظه آخر
حراج آدیداس
پارک آبی
دیگر صدای اس ام اس هم هیجان ندارد...
اینطور که به نظر میاد امروز باید روز خوبی باشه... پاشم برم سرکار تا دیر نرسیدم و توبیخ نشدم و روز خوبم بر باد نرفته
یکی باید باشه که نیست، یکی باید یه کاری کنه که نکرده، یه اتفاقی باید بیوفته که نیوفتاده...
پدر من به خاطر شرایط کاریش خیلی سفر خارج از کشور میرفت و خب طبعا کلی سوغاتی برای ما میاورد. اما هر وقت هر کدوم رو میبردم مدرسه، منو میکشیدن یه کناری و میگفتن از فردا این رو نیار... یه بار یادمه پدرم برام یه جامدادی مدل روان نویس اورده بود. وسیله بی نظیری بود، هنوز هم که هنوزه مدلش رو ندیدم اما فردای روزی که بردمش مدرسه مامانم رو مدرسه خواست و بعد از اون جامدادیم رفت کنار باقی وسایلی که حق نداشتم ببرمشون مدرسه...
حالا از اون روزها سالها گذشته و من موندم و یک عالمه وسیله فانتزی و نو که نه روزهایی که ذوقش رو داشتم گذاشتن لذت ببرم ازش و نه بعدها که دیدمشون خاطره ی خوشی یادم میومد... وسایلی که داشتی و انگار نداشتی...
ترک، لر، کرد، شمالی، جنوبی، اصفهانی، شیرازی، مشهدی یا هرکجایی... تا بود ایران برایم اولویت داشت و نه قومیت... تمام ایران سرایم بود. لهجه و گویش چه اهمیتی داشت وقتی همچون پارچه ای چلتکه یکپارچه میشدیم "ایران"...
تهرانی ها میزبان شهرستانی ها شدند و شهری دیگر به میزبانی معروف شد. تهرانی ها همت کردند و شهرستانی ها را در خود جای دادند و شهری دیگر به غیرت معروف شد. تهرانی ها انواع قومیت ها را پذیرفتند و شهری دیگر به خونگرمی معروف شد.
به لرها توهین شد، قیام کردند. به بختیاری ها توهین شد، قیام کردند. به ترکها توهین شد، قیام کردند. به تهرانی ها سالهاست دارد توهین میشود ولی سکوت کردند... شهرمان را بی در و پیکر خواندند، دم نزدیم. از شلوغی و ترافیکش ناله کردند، هیچ نگفتیم. همشهری هایمان را بی عاطفه گفتند، دم نزدیم. ما تهرانی ها چه مهجور مانده ایم میان شهرهای ایران...
تهرانم، اینهمه نامهربانی را چطور تاب آورده ای این همه سال... تهران، تو برای من، پدر و مادرم و تمام فامیلم، تا همیشه بهترین و برترین شهر دنیایی...
دارم خودم را جمع و جور میکنم برای رفتن در مسیری جدید. تا جایی که به یاد دارم، برای داشتن تجربه های نو مشتاق بودم و اینبار هم... مهم نیست نتیجه چه از آب در می آید، مهم این است که مسیر را گذاشته اند برای رفتن، برای پیشرفت کردن، برای بالا رفتن، برای بهتر شدن... از راه پیش رو لذت میبرم...
*!I'm going to make it
دو سه روز بعدش وقتی گزارش کار تحویل میدادیم، دیدم تمام کارهایی را که انجام دادم در گزارش خودش آورده. یعنی جوری گزارش نوشته شده بود که گویی هر دو آن سمینار را پیش برده ایم... قبل از تحویل، کنار کشیدمش و گفتم اینها چیه نوشتی؟! خیلی مسلط در چشمهایم نگاه کرد و گفت ایرادش چیه؟؟ ما هر دو با هم برگزارش کردیم(!!). حرصم گرفته بود اما سعی کردم آرام باشم و گفتم این خبرها هم نبود. تو از اول تا آخر پشت میز نشسته بودی و این من بودم که تمام مدت حرف زدم، راه رفتم، سوال جواب دادم و.. و ... و... لحنش عوض شد و گفت لطفا جلوی دختر خاله ام ضایعم نکن... با این حرفش همه حرفهایم را قورت دادم. بیخیال خودم شدم و غرورش را خرد نکردم...
امروز باز هم سمینار داشتیم. در پایان سمینار، وقتی بچه ها آمدند سمتمان، پسرک تا چشمش به چند دختر خورد اول شروع به آسمون و ریسمون بافتن کرد. من فقط نگاهش میکردم و به چرت و پرتهایی که به دخترها تحویل میداد گوش میدادم. یک لحظه نگاهم کرد، انگار کمک میخواست. کوچکترین حرکتی نکردم، چیزی توی ذهنم میگفت: چرا بیخود مدام کمکش میکنی؟ چرا انقدر از خودت میگذری برای این پسر پر مدعا وقتی حتی لحظه ای هم دست از این اخلاق مزخرفش برنمیدارد؟ چرا... چراهای بعدی تکمیل نشده بودند که جلوی چشم آنهمه آدم برگشت و گفت: من نمیدانم، لطفا از همکارم بپرسید... همانطور که نگاهش میکردم شروع کردم به پاسخ دادن، پایین را نگاه کرد، نگاهم را از رویش برداشتم...