دنیای دل آرام

در تلگرام: t.me/delaramnevesht

دنیای دل آرام

در تلگرام: t.me/delaramnevesht

گاهی باید خودخواه بود

"ماه منیر از سر سفره هفت سین بلند شد... زیر چشمی نگاهی به آرزو کرد... گفت من رفتم لباس عوض کنم. نصرت، سر بزن سبزی پلو ته نگیره، نعیم، سنبل ها رو بچین بیرون تا آمدن مهمانها نپلاسند...

آیه صندلی را پس زد. گفت تلفن کنم به بابام و رفت طرف در...

آنطرف خط صدای شیرین شبیه صدای همیشگی شیرین نبود.

شیرین:تلفن کرد

آرزو:کی؟ گریه میکنی؟

شیرین:تا سال تحویل شد تلفن کرد...

آرزو از پنجره به بیرون نگاه کرد. برف میبارید. شیرین گفت: عیدت مبارک.بعد زنگ میزنم.

دست آرزو با تلفن پایین آمد. بیرون باران میبارید."


                                                                         عادت می کنیم - زویا پیرزاد


پشت جلد کتاب نوشته "برشی از زندگی سه زن ایرانی..." اما من میگویم چهار زن. چهار زنی که هرکدام به دنبال خواسته های خودشان هستند به غیر از یکیشان...

وقتی آرزو در لا به لای روزمرگی هایش کسی را پیدا میکند که میتواند از هر جهت به او تکیه کند، از طرف مادر، دختر و صمیمی ترین دوستش رانده میشود. هر کدام با دلایل خاصشان آرزو را طرد میکنند. اما در نقطه پایانی داستان، دقیقا آنجایی که آرزو از خود "به خاطر دیگران" میگذرد، مادر را پی مهمان بازی های همیشگی اش، دختر را پی پدر راه دورش، و صمیمی ترین دوستش - کسی که از مردها متنفر بود - را در پی شادی بازگشت نامزدی که مدتها رهایش کرده بود می یابد. و خودش را تنها...


رنگین کمان در سوگ

مرگ غم انگیزترین اتفاق زندگیه. اتفاقی که نه میشه جلوش رو گرفت و نه میشه به تعویقش انداخت... هرچقدر هم تکرار و تکرار و تکرار بشه باز هم غریب و غیر قابل باوره...

سخت ترین کار شاید تسلیت گفتن به کسی باشه که داغداره... کسی که در فراق عزیزش دونه دونه اشکهای سردش روی گونه داغش پایین میاد... کلام یاری نمیکنه. لغتی برای توصیف احساس پیدا نمیشه...

تیراژه عزیزم، در نبود مادربزرگ بزرگوارش سیاهپوش شد... برای دل مهربونش صبر و شکیبایی میخوام و برای روح عزیز از دست رفته آرامش ابدی...

وای بر پز دهندگان

لابد حالا از فردا هم به مدت یک هفته باید چپ و راست عکس شکلات های رنگ و وارنگ و گل رز و کادوهای جینگیل مستون و کامنتهای قلب قلبی این طرف و اون طرف ببینیم!

من حسودی میکنم؟؟ من؟؟؟؟ نه آخه من؟؟؟؟؟؟ یعنی انقدر معلومه؟!


+شد ششصد... 600 پست، 600 حس، 600 بغض و خنده... عدد عجیبیه...

+فردا به همه اونهایی که عاشق هستن، عشق رو پاس میدارن، و یا یاری دارن که لایق عشق ورزیدنه مبارک باشه. روزهاتون پر از شادی و هر لحظه اش پر از عشق...

حالا لباس چی بپوشم؟؟؟

عارضم خدمتتون که بنده امروز مهمونی دعوت دارم. باید ساعت 3 هم اونجا باشم. الان ساعت 10:40 دقیقه است و من مثل یک عدد سیب زمینی پخته ولو شده روی مبل هستم و توان بلند شدن ندارم. بعد هی ساعت تند تند از جلو چشمهام رد میشه، من هی بهش چشم غره میرم، هی به کارهایی که باید انجام بدم فکر میکنم و استرسی مهییییییییییب من رو فرا میگیره. بعد یه ندای درونی میگه پاشو پاشو کوچولو آها نه میگه پاشو پاشو برو کارهات رو انجام بده که بری بعد یه ندای درونی دیگه که خیلیییییی از اون یکی نزدیکتره هی میگه نه حالا زوده نه حالا زوده (جهت رعایت حق کپی رایت ندامون ریتمیک خونده بشه لطفا! ) بعد دیگه هیچی دیگه فعلا که بنده در خدمتتون در حال تایپ اوضاع و احوال میباشم و این ساعت هم هییییی تندتر و تندتر دور میزنه!


خوشی های کوچولو

خوشبختی قرار نیست خیلی پیچیده باشه. خوشبختی میتونه به نزدیکیه حسِ طعمِ نسکافه بعد از یک هفته مریضی باشه. وقتی مامان بعد از یک هفته میگه آخیش بالاخره مزه این رو فهمیدم...

بس کن آسمون... انقدر نبار... از صبح علی الطلوع بنا رو گذاشتی به باریدن و بی خیال نمیشی... من که همه چیز رو فرستادم ته ذهنم و صدای محیط اطرافم رو انقدر زیاد کردم که نشنوم و نبینم و یادم نیاد... چرا بیخیال نمیشی؟



+بالاخره فصل، فصل بارشه، باید بباره. باید بیشتر از اینها هم بباره. این خزعبلات رو هم نه بارون جدی میگیره و نه شما جدی بگیرید...

لب کارون...

اهواز، آشناترین اسمی است که این روزها به گوشمان خورده. عجیب نیست که خیال مسئولین مملک راحت است. مردم خوزستان در سالهای جنگ خودشان را ثابت کرده اند. غیرتشان را نشان داده اند. مقاومت کرده اند. ایستادگی، مبارزه... حالا انگار باز هم روی این مردم حساب کرده اند، حالا انگار باز هم میگویند آنها میتوانند. اما انگار آقایان یادشان رفته که برای زنده ماندن "تنفس" لازم است...


http://s4.picofile.com/file/8169770168/%D8%B4%D9%87%D9%88%D8%A7%D8%B2.jpg


عاقبت شد اون که نباید میشد. توی یه قراره دو نفره، قراری که تو مدام پشت گوش می انداختی تا دیرتر بهش برسی، قراری که میدونستی چی در انتظارته و مدام دل دل میکردی که نشه، میشینی پشت یه میز گرد... روبروت دقیقا اونی نشسته که ازش ترس داشتی. دلت نمیخواست هیچوقت ببینیش. هنوزم نمیخواد...

اطراف رو نگاه میکنی بلکه راهی برای فرار باشه. نیست... تویی و اون... داره برات حرف میزنه، تو مات، تو مبهوت، تو سکوت... و بعد از تموم شدن حرفهاش، تو میشی سراپا تشویش...

من ِ درونیت راضیه از این آشوبی که به وجودت انداخته، از تیشه ای که برداشته و بر ریشه باورهات زده... که از تو و موقعیت حاصله نهایت بهره رو برده... اما تو دلت نمیخواست هیچوقت این چیزها به روت آورده بشه... تو دلت نمیخواست هیچوقت مجبور به ترک ساحل امنت باشی. تو از وضعیتت راضی بودی، فکر میکردی که لازم به اینهمه تغییر نیست. و اون نه...

اومد، زیر و روت کرد، و رفت. حالا تو، نه اونی هستی که بودی و نه چیزی که اون میخواد... شدی یه درخت که از ریشه بیرونش اوردن. نه پاهاش به زمینه و نه دستهاش به آسمون... یک تخته چوب توی اقیانوس افکار شناور...


+تاریخ پست: 19 خرداد 1393...


گزارش یک خشم

من ناظرم. مثل ناظر تشک کشتی! یا مثل داور بالا نشینِ والیبال که از ارتفاعات بی انکه دقیقا بداند کدام بازیکن چقدر تمرین دارد و کدام از دیگران بهتر است و کدام یکی دارد تلاش میکند تا دیگری را از پای درآورد، فقط نظارت میکند و سوت میکشد. یا حتی مثل نماینده فیفا در مسابقات فوتبال. همه میدانند کاری از دستش برنمی آید ولی هست دیگر...

چشمهایم مثل توپ پینگ پنگ بین این دو در رفت و آمد است. خودشان اصرار کردند آنجا باشم. دست چپم زیر چانه، احتمالا استراتژیک ترین مکان ممکن را برای قرار گیری برگزیده. دست راستم هم برای خودش هست. گاهی ضرب بی صدایی روی میز میگیرد و گاه دور فنجان چای حلقه میشود که فنجان بی نوا احساس بی پناهی نکند میان آنهمه بگو مگو...

دخترک میگوید:هیچوقت شد بگی چه مرگته؟ من که منتظر ادامه جمله بودم نگاهم را از رویش برنداشتم. مثلا منتظر بودم بگوید "این یکی دو هفته چه مرگته" یا مثلا " توی این چند روز چه مرگته" یا هرچیزی که دقیقا روشن کند که کی چه مرگش بوده. اما هیچ نگفت. پسرک اما ظاهرا منظور را گرفته بود گفت: خانم رو باش! بدهکار هم شدیم. نگاهش را روی من نگهداشت... دخترک امان نداد و گفت: نه جناب. همیشه تو طلبکار اعظمی! طلب داشت، چشمهای پر از طلب بود با چاشنی غم... حقیقتش جدا از ماجرایی که در حال وقوع بود، بیشتر ادبیات مورد استفاده برایم جالب بود. جالب که چه عرض کنم، عجیب بود. شاید اگر دست من بود تا اینجا به هر دو کارت زرد میدادم و یک اخطار جانانه که اگر باز هم با این جملات روی قلب طرف مقابل تکل بروند، اخراج میشوند. اما خب ترجیح دادم ساکت باشم. درست مثل داوری که آوانس میدهد تا بازی از تب و تاب نیوفتد... همان داوری که بعد از بازی میشود کوتاهترین دیوار...

ریز نشدم در بحثشان. بحث های دو نفره را باید همان دو نفر حل و فصل کنند. چرا قبول کردم آن لحظه آنجا باشم... چه باید میگفتم وقتی پشت نقاب عصبانی آن دو تن، دو نفر را میدیدم که تلاش میکند برای دیده شدن در چشمهای طرف مقابل، برای بیشتر خواسته شدن... ساکت ماندم تا ببینم تهش کجاست، آخر این تکه و پاره کردن هم به کجا ختم میشود.

انگار که دیگر حمله های اصلی تمام شده بود و به ظاهر نتیجه مساوی بود و یکی میخواست از دیگری در وقت اضافه امتیاز بگیرد که این بار با مداخله داور کار به آنجاها نکشید و شاید بشه گفت اثر بخش ترین نقشم در این بازی - جنگ همینجا بود. دقیقا حسم را گفتم. گفتم چقدر تهاجمی گفتگویی که میشد خیلی آرومتر جلو بره رو پیش بردین.که حق رو به هیچکدومتون نمیدم و اساسا میون این همه تنش که برای هم ایجاد کردین حقی نمیمونه که ازش بهره ببرین. گفتم مسائلی که مطرح شد از نظر منی که نفر سوم بودم و خارج از گود، اصلا ارزش اینهمه وقت و انرژی رو نداشت اما اگر نظر خودتون چیزی غیر از اینه دنبال راه های بهتری باشین چون چیزی که من دیدم با چیزی که فریاد شد زمین تا آسمون فرق داشت...

البته که من فقط یه ناظر بودم. مثل نماینده فیفا در مسابقات فوتبال. همه میدانند کاری از دستش برنمی آید ولی هست...

 

واکاوی یک معما


وقتی کوچولو بودیم (قاعدتا فقط من کوچولو نبودم و شما هم از ابتدای خلقت در این بعد و اندازه نبودین پس اونجوری مات و متحیر من رو نگاه نکنید) و وقتی مهمون میومد خونمون و این مهمون از قضا در خوش بینانه ترین حالت یک بچه و در وامصیبتا ترین حالت سه - چهارتا بچه داشت، اونی که از اسباب بازی هاش مایه میذاشت ما بودیم. بعد اونی هم که بهترین اسباب بازی رو از میون اونهمه انتخاب میکرد بچه مهمون بود. اون که باید سکوت اختیار میکرد و از حقش میگذشت ما بودیم، اون که مدام گریه میکرد که اینو میخوام و اونو میخوام بچه مهمون بود. لج دراره و خرابکاره و جیغ جیغوئه اون بود، مظلوم و معصوم و بچه مثبته ما. اما سوالی که از دیرباز تا کنون ذهن من رو در گیر خودش کرده اینه که واقعا چرا در مهمانی ها همیشه حق با طرف مقابل بود؟

الف ) چون اون مهمون بود و ما میزبان. و اساسا ضرب المثل مهمون خر صاحب خونه است از بیخ و بن چرته!

ب ) چون ما عاقلتر و خانم/آقا تر بودیم. و عمدتا در این مواقع ما "تر" ترین های عمرمان را از زبان پدر و مادرهایمان میشنیدیم.

ج ) چون بچه مهمون از قانونه "اگه میتونی بیا بگیر یی یی"(نامبرده در حال دهن کجی میباشد!) بهره میبرده و ما ذاتا در آن لحظات در حال مشق کردن ادب بودیم.

ج ) چون همین بوده که هست. حالا چی میگی؟!