دنیای دل آرام

در تلگرام: t.me/delaramnevesht

دنیای دل آرام

در تلگرام: t.me/delaramnevesht

پدرم توی هفته گذشته به تنهایی رکورد کتابخوانی در ایران رو چند پله جا به جا کرد. ما هم برای اینکه ازش عقب نمونیم نفری یه کتاب گرفتیم دستمون و حالا نخون و کی بخون!

خلاصه اگه تو اخبار از ملت ایران تشکر کردن برای ارج نهادن به مقوله کتاب و کتابخوانی و گفتن رکوردمون از 10 دقیقه (مثلا!)  رسیده به چند ساعت، بدونین اشاره شون به مائه

ولی به دور از شوخی راسته که میگن همه چیز از خانواده شروع میشه و بستگی به این داره که توی خانواده چه چیزهایی پررنگ تره تا شخصیت باقی اعضای خانواده هم براساس اون شکل بگیره و یا حتی خودمونی تر بگم، هر اتفاقی توی خانواده بیشتر میوفته و بستر هر چیزی آماده تر باشه روند رفتاری بقیه اعضا هم بر همون سمت و سو پیش میره... خب توی خیلی از خانواده ها پول حرف اول رو میزنه. مادر و پدر به شدت کار میکنن و شاید بیشترین تمرکزشون روی درآمد باشه. نمیگم فرزندان هم کاری میشن اما قطعا دغدغه اونها درباره پول و درآمد از بقیه بیشتره. یا توی خانواده هایی که جو فرهنگی حاکمه حتما بچه های اون خانواده با امورات فرهنگی بیشتر عجین هستن. همین رو ببرید در قطع و اندازه خانواده های هنری... از یه خانواده با زمینه هنری حتما یه فرزندی با علاقه خطاطی ، نقاشی، فیلم یا موسیقی معرفی میشه... این میزان تاثیرگذاری به قدری شگفت انگیزه که هیچ رقمه و تحت هیچ عنوانی نمیشه نقش و اهمیت خانواده رو به عنوان مهمترین مرکز قالب سازی شخصیت افراد، انکار کرد...

در محضر استاد سلمانی

عارضم خدمتتون که هفته پیش جاتون خالی دلتون نخواد با یه جمع دوستداشتنی مهمون بودیم خونه یکی از دوستان به شدت عزیز که هم فسقلی تازه به دنیا اومده اش رو ببینیم(البته بنده برای بار دوم مشرف شدم به دیدن این پرنسس خانم کوچولو) هم یه تولد کوچولو براش بگیریم.خانم و آقایی که شما باشی من تا رسیدم اولین بانویی که به استقبال من اومد خیلی شیک و مجلسی با موهایی کوتاه و ناز اومد جلو... من در حال ابراز شعف و شادی و کلا فوران احساساتم برای ایشون بودم که صاحب خونه رو دیدم با اون موهای کوتااااااااااهش. در حال ابراز وااااااااای چه خوب شدین و واااااااااااای چه بهتون میاد و اینا بودم که دوتا دوست دیگه ام رو هم دیدم که قبلا با موهای کوتاه دیده بودمشون و خلاصه به خودم اومدم و اطرافم رو نگاه کردم که از 7 نفر 4 نفرمون موهاشون کوتاهه. به قدرررررررررررررری تحت تاثیر قرار گرفتم(شما بخون جو گیر شدم) که گفتم منم باید موهام رو کوتاه کنم.

بعد از یک هفته کشمکش با خودم که یعنی خوبه؟ یعنی بده؟ میاد؟ نمیاد؟ دل رو زدم به دریا و رفتم آرایشگاه. حالا آرایشگره موهای من رو که تا اواسط کمرم بود گرفته دستش و میگه چقدر کوتاه کنم و چجوری؟ من هی میگم تا اینجا(یعنی دقیقا 2 سانت کوتاه کنه) ! نه نه تا اینجا(لطف کردم و 4 سانت اومدم بالاتر)! طفلکی که فهمید من پر از تردیدم گفت میخوای فکر کنی؟ گفتم نههههههههههه کوتاهش کن. خیلی کوتاه!!! بعد خلاصه یه چیزهایی که دستگیرش شد شروع کرد به قیچی زدن. نوبت به قد مو که رسید سر شونه هام رو نشون دادم و گفتم تا اینجا! گفت میشه یه وجب بیشتر از اونچیزی که گفتیا. به روی خودم نیاوردم که حرفت رو شنیدم... نمیدونم چرا تمام مدت این آهنگ شهره که میگه موهام رو بریزم سر دوشم توی ذهنم خونده میشد. منم به احترام ایشون سر دوش رو انتخاب کردم!

نوبت سشوار کشیدن موهام که شد دیدم داره واقعا قیافه ام شبیه شهره ی دهه 60 میشه. هی این موهای من پف دار و پف دار تر میشد. به خودم دلداری می دادم که نه درست میشه. اینجوری نمیمونی که.آخرش که شد دیدم نهههههه واقعا پرتاب شدم به دهه 60.قیافه ام داشت از مات و مبهوتی به خشم تبدیل میشد که خانم آرایشگر ماهرانه دستهاش رو از دو طرف کشید توی موهام و موهام هم با یه تابی 180 درجه حالت عوض کرد و هم خودش رو نجات داد و هم من رو و هم تمام اونهایی که قراره من رو با موهای کوتاهم ببینن...

رها کنیم این حرفها رو... به ما چه

اینکه اون آقا مسنه شلوارش رو تا زیر سینه اش کشیده بالا به من چه. اینکه خانم سین با اینهمه پول خونه اش دو در دو هست به من چه. اینکه آقای ح ماشینش همیشه خرابه و نمیکنه یه ماشین نو بخره به من چه. اینکه فلانی از مکه اومده اون یکی نرفته یه سر بهش بزنه به من چه. اینکه این دو تا خواهر چی میگن که هر وقت میبینیمشون دارن هرهر و کرکر میکنن به من چه. اینکه خانم م برای دخترش کفش یه سایز بزرگتر خریده به من چه. اینکه خانم ر همیشه لباس تکراری میپوشه به من چه. اینکه آقای و خسیسه و حساب ریال به ریال پولش رو داره به من چه. اینکه چرا خانواده عروس عروسی رو یه ماه انداختن عقب به من چه. اینکه...

واقعا هیچکدوم از اتفاقات بالا توی زندگی من تاثیری نداره. پس چرا انقدر توی روزانه هامون پر رنگ شدن...

عزیزترین

عزیزترینم... امروز تولدته. توی این یکسال یکبار تمام بی تو بودن ها رو گذروندیم. تولد مامان بی تو، تولد بابا بی تو، یلدا بی تو، چهارشنبه سوری بی تو، نوروز بی تو، تولد من بی تو.... حالا رسیدیم اول خط... درست همونجایی که بی تو بودن هامون شروع شد.... حالا دیگه همه چیز تکراریه... تکرارِ نبودن هات.......


توقع

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

دربست بهشت

از همراه اول اس ام اس اومده (باید یه بخش اضافه کنم به نام "از سری ماجراهای من و همراه اول! والا بسکه  هی اس ام اس میفرسته!!) آره داشتم میگفتم مضمونش و خلاصه اش اینه که: برای اینکه میخواید ثواب کنید بیاید و روزی 110 تومن برای ساخت ضریح حضرت فاطمه بپردازید!!!

آخه یکی نمیگه بابا اگه قرار بود ایشون مقبرشون معلوم باشه که اینهمه ماجرا نداشتن که پنهانی به خاک سپرده بشن و محل دفنشون نامشخص باشه. حالا شما میخوای به ما القا کنی که داریم بهشت رو پیش خرید میکنیم اینجوری؟؟ 

نمیفهمن یا صرف نداره که بفهمن اینهمه هزینه  برای مقبره افرادی که ساده زیست بودن و الگو و از نظر مالی هم رتبه با آدمهای تهی دست، کل رسالتشون رو زیر سوال میبره...

یه حس خوب

حسِ خوبیه وقتی دوستات زنگ میزنن و میگن وبلاگت رو خوندیم و  فهمیدیم...

wanted!

http://s3.picofile.com/file/8205323476/wanted.jpg

از حالتی که توش گیر افتادم اصلا خوشم نمیاد. یک عالمه فکر و گرفتاری و یک دنیا نگرانی برای "میشه" و "نمیشه" های پیش رو.  حسم دقیقا مثل پروانه ای (یا حالا هر موجود دیگه ای که صلاح میدونینه) که وسط تارهای عنکبوت گیر کرده باشه. دست و پا میزنم اما هیچ اتفاقی نمیوفته و عنکبوتی که نزدیک و نزدیکتر میشه...

بلاتکلیفی... یاس... تشویش... آشفتگی... اه... اینها مال من نیست... من این دل آرام رو دوست ندارم... خودِ همیشگیم رو میخوام. همون که میدونه "فردا مال ماست". همون که بین یه عالمه تاریکی اون نقطه سفیده رو میبینه و میگه "اوناهاش، امید دقیقا اونجا نشسته"...

دلیل قانع کننده

میگم کسی که با من کاری نداره چه کاریه بدم موبایلم  رو درست کنن؟! همین قدیمیه که دارم خوبه دیگه!


یک هفته شاهکار!

جمعه صبح مامان رفت پیش برادرم... از یه طرف خوشحال بودم که بعد از یکسال همدیگر رو میبینن و فرصتیه که با هم برن دو سه تا کشور رو بگردن و کلی خوش بگذرونن و از طرفی هم نبودش بهم استرس میداد... توی فرودگاه کیف منتظر پرواز دومش بود که مشکلات کوچولویی براش ایجاد شد و باعث شد دقیقا تا زمانی که برسه به مقصد نگران باشم... خوشبختانه نهار خونه دوست عزیزم با دوستهای خوبم جمع بودیم و کمی از نگرانیهام فراموش شد.حداقل برای چند ساعت...

شنبه صبح باید از طرف مامان میرفتم جایی، گروه مربوطه زیاد همکاری نکردن و کمی بحث پیش اومد و همه چیز موکول شد برای روزهای آتی... اول هفته با اعصابی خرد رفتم سرکار...

روز یکشنبه تا اواسط روز همه چیز خوب و خوش پیش رفت که یکدفعه یکی از دانشجوهای دو سه ترم پیشمون اومد و برای یکی از درسهاش قشقرق به پا کرد... متاسفانه من و همکارم مجبور شدیم  برای کنترل اوضاع کمی باهاش وارد بحث بشیم  و از اونجایی که طرف مربوطه آدمی بود غیر قابل توصیف ، این شد که جار و جنجالی اتفاق افتاد اون سرش ناپیدا و بعدش مدیری که بدون شنیدن حتی یک کلمه از حرفهامون توبیخمون کرد...

دوشنبه صبح تند تند در حال آشپزی بودم که بعدش برم سرکار، صدایی شنیدم... یادتونه گفته بودم که همسایه بالایی در حال نقب زدن به خونه مائه! بر اثر ضربه های وحشتناکشون سقف حموم یه بخشیش ریخته بود. به همین سادگی! باز یه ماجرای دیگه در راه بود... رفتم بالا و یکی به دو کردن با کارگرها و تقاضا برای خبر کردن معمار و بعد هم اره بده تیشه بگیر با معمار...

سه شنبه ماجرای اول هفته رو پیگیری کردم و باز هم به نتیجه مطلوب نرسیدم و کماکان موکول شد به روز دیگه.

چهارشنبه ماجرای دانشجوی جنجالی رو فیصله دادیم و از طرفی گوشیم به فنا رفت و از من اصرار و از اون انکار روشن نشد که نشد...

پنجشنبه مجدد برای پیگیری ماجرای اول هفته اقدام کردم و خوشبختانه تا جاهای خوبی پیش رفتم . ظهر آقای معمار باکارگرانشون اومدن و با صرف 6 ساعت ناقابل (!) سقف رو سر و سامون دادن و گوشی ای که هنوز توی کماست... 

این یه هفته به اندازه یک ماه گذشت. مسئولیت پخت و پز و خرید و بشور و ببر و بیار یه طرف، اینهمه درگیری توی یه هفته یه طرف...  استرس بدی رو تحمل کردم . واقعا دلم می خواست  یه جاهایی به آدمهایی که باهاشون سر و کار داشتم بگم دیگه بسه و همونجا درست همونجا بشینم و یه دل سیر گریه کنم ولی حیف... حیف که باید قوی می بودم و ادامه می دادم... الان وقت گریه نیست...