دنیای دل آرام

در تلگرام: t.me/delaramnevesht

دنیای دل آرام

در تلگرام: t.me/delaramnevesht

وقتی دلگیری و تنها... من اینجام غصه نخور ;)

*الان چرا بلاگ اسکای پست دیشب و امروز منو توی تقویم این کنار ثبت نکرد؟ ما داخل آدم نبودیم؟ پستمون پست نبود؟ پست ِ بقیه پسته، پست ِ ما باد هوا؟ شایدم بلاگ اسکای هوشمند شده، پستهایی که از نظرش ارزش ندارن رو ثبت نمیکنه


*********


هممون یه روزهایی، یه وقتهایی تا سر حد غم میریم. بعضی هامون میریم و برمیگردیم، بعضی هامون هم چادر میزنیم و ماندگار میشیم... این میون، هرکدوممون یه راه و روش خاصی داریم که نجات بدیم دلمون رو از اون وضع... یکی مینویسه، یکی گریه میکنه، یکی با دوستی درد دل میکنه، یکی هم کلا میزنه خودش رو میکشه!

خب چیزی که مسلمه ما با گروه آخر کاری نداریم و با فاتحه ای نثار روحش میسپاریمش دست خدا که همه از خداییم و به سوی او بازمیگردیم، اما به گروه های عزیز دل دیگه میخوام بگم، اگه روزی، جایی، غم ِ نامرد همچین ناغافل اومد جلو و خواست دست به یقه (تیراژه جان درسته دیگه؟ اشتباه نباشه یهو آبروم بره ها. خلاصه دست من و یقه نه ببخشید دامان تو) بشه باهاتون و از اون بدتر خواست روش رو زیاد کنه و مهمون ناخواندتون بشه، اینجا کسی هست که شما رو بشنوه... شاید احمقانه به نظر بیاد. شاید اصلا کسی خوشش نیاد با یه آدمی که نه میشناسدش و نه چیز زیادی ازش میدونه درد دل کنه اما خب اینجا یه نفر با تمام وجودش دلش میخواد اگه ذره ای، قطره ای، و یا اندکی از غم شما کم میشه بشنوه حرفهایی که غصه دارتون کرده.

خلاصه ما اینجا برای دوست جان میدهیم...


مهمانان محترم مقصد احساس، "دل" آماده ی "بستن" میباشد لطفا عجله کنید!


صائب تبریزی گفته:

رزق ما با پای مهمان می رسد از خوان غیب / میزبان ما است هر کس می شود مهمان ما


یه نفر باید تفکرش چجوری باشه که به این برسه؟ باید بتونه تا کجا رو ببینه که این بشه باورش... زندگیش... جان مایه برای شعرش...

به شکل عجیب و غریبی ذهنم رو درگیر کرده. مصرع دومش رسماً ناک اوتم کرد...


و بر هر نعمت شکری واجب

آدم موجود عجیبیه. میدونم، کلیشه ای ترین جمله ی ممکن رو گفتم. میشد خیلی بهتر شروع بشه ولی خب این وقت شب خلاقیتم من رو تنها گذاشته و برای خودش رفته خوابیده. البته که منم باید برم بهش ملحق بشم ولی خب گفتم چند جمله ای بنویسم و بعد رفع زحمت کنم. باز هم کلیشه... میدونید من کلا آدم سخت تغییر کردنم. آدم کلاسیک. ضد مدرنیته. ضد تحول... اینها بده ها. دارم از ضعف هام میگم... اصلا یادم رفت چی میخواستم بگم. آهان داشتم درباره ذات آدمیزاد میگفتم. آره، خودتون بارها حتما تجربه کردین وقتی چیزی رو داریم نمیبینیمش و وقتی از دست میره یادش میوفتیم. نمونه بارزش سلامتی. 

حالا این صغری کبری هایی که گفتم میخواستم به این برسم که الان من کاملا برعکس دارم عمل میکنم. یعنی چیزی رو نداشتم و حالا بعد از مدتها بدست آوردمش و عجیب و غریب قدردانشم... عرض کرده بودم خدمتتون که هشت ماه تمام دندان من مشکل داشت. حالا امروز نصفه و نیمه روش کار شده و تا چند روز دیگه کامل درمان میشه. امشب که مسواک میکردم، مردد بودم که میتونم از آب سرد استفاده کنم و یا قراره مثل هشت ماه گذشته آه از نهادم بلند بشه. این بود که مثل این بچه ها که مثلا یه بار با گرمای بخاری سوختن و حالا حتی به بدنه سرد بخاری خاموش گوشه اتاق هم با ترس دست میزنن، با ترس و تردید از آب سرد استفاده کردم. وای حسم وصف نشدنی بود... هیچ دردی نبود... آب سرد ِ سرد و دندانهایی که بعد از اینهمه وقت بدون درد و خونریزی(!) دارن با آب سرد آب تنی میکنن. تا نکشید (دور از جونتون) نمیفهمید حرفم رو...


بر هر چه دکتر کار نابلد...

این پست را که یادتان هست؟ حالا یادتان هم نباشد اتفاق خاصی نمی افتد. لینک را گذاشتم جهت یادآوری تاریخ... آن روز دندان 6 چپ پایین من به شدت درد داشت. دکتر محترم طی دو روز عملیات امداد و نجات تلاش کرد تا بلکه مشکل بنده رو حل کنه. روز اول به شدت درد داشتم و طی تماسهای گرفته شده، فرمودند عادی ست و تحمل کن و سوسول نباش. بله از آنجایی که بنده ذاتا سوسول نیستم کمی بهم برخورد و گفتم دلی نکنه داری ادا درمیاری؟؟ آدم باش! محکم باش!! درد رو تحمل کن!!! درد رو تحمل کن همانا و نبض زدن پشت سر هم دندان ما همان... آخر سر هم مجبور به خوردن مسکن شدم و آن شب گذشت... فردا قبل از افطار مجددا از سرکار مرخصی گرفتم و رفتم دکتر تا عملیات رو به اتمام برسونه. هرچی گفتم خانم دکتر من درد دارم، گفت طبیعیه عزیزم، شلوغش نکن. جوری میگفت طبیعیه که انگار من توی این عمر بیست و هشت ساله ام دندان پر نکردم!! خلاصه اون شب باز من درد داشتم. اما دردم مدلش فرق کرده بود. در حالت عادی درد نداشت اما به محض اینکه دندانم با آب سرد مواجه میشد، تا ته مغزم تیر میکشید. زنگ زدم گفتم دکتر اینجوریه، گفت نه عزیزم من بررسی کردم به عصب نرسیده بود و این درد احتمالا تلقینه... هیچی... خانم و آقایی که شما باشید بنده قانع شدم که درد من تلقینیه! از اون ماه تا زمانی هم که داشتیم میرفتیم کسی نبود محض رضای خدا یه دندانپزشک به ما معرفی کنه. دکترهاشون یا رفته بودن خارج و یا قیمتهاشون انقدر نجومی بود که میگفتم نه. (من 180 تومان دندان پر کردم در حالی که قیمتهایی نظیر 300 تا 500 میشنیدم). 

شب عید که برگشتم ایران، دیگه سراغ دکتر خودم نرفتم، سراغ چند پزشک رو گرفتم که باز چون تعطیلات نوروز بود کسی رو پیدا نکردم. تعطیلات تموم شد و من دوباره برگشتم گرجستان. پریشب که رسیدم ایران، رسیده و نرسیده وقت دکتر گرفتم و دندونم رو پیش دو تا دکتر نشون دادم. هر دو متفق القول فرمودن که چیز خاصی نیست!! یکیشون گفت شما روش رو محکم مسواک بزن این عادت میکنه، اون یکی میگفت این پر شده و هیچ چیز خاصی رو نشون نمیده و بذار ببینیم درد به کجا میرسه!!

خلاصه داستان ادامه داشت تا همین امشب... امشب دیگه دندانم رفت روی هوا... درد تا جایی اوج گرفت که واقعا نمیفهمیدم دارم چکار میکنم. قرص برداشتم، بسته خالیش رو دوباره گذاشتم توی یخچال. آب ریختم گذاشتم روی اوپن برگشتم توی اتاق... زنگ زدم به دکتر کسی جواب نداد... و من هشت ماهه که دارم درد میکشم و کسی نیست به داد این دندان برسه...

این نوای عاشقانه...


باران که میبارد، میشود عاشق شد. حتی اگر کسی نباشد... حتی اگر دلت به اندازه تمام دنیا شاد یا گرفته باشد...

باران، یعنی خدا تکیه داده است و سازش را به دست گرفته... سازش روی عشق کوک شده .. وه که چه عاشقانه میزند...

حرف که میزنم آرام میشوم


کلافه ام و درگیر. از دست خودم ها... آخر دیدید آدم گاهی از خانواده اش شاکی است و گاهی از دوستانش مینالد. اما الان من با خودم درگیرم. الان خودم با خودم قاطی کرده ام... بعد می آیم اینجا اراجیف میگویم. بعد آرام میشوم. غرغر میکنم، حرف میزنم، درد دل میکنم. 

چه خوبه که اینجا همیشه آدمهایی هستند که به حرفهایم گوش میدهند. چقدر خوبه که دوستان ندیده دور و نزدیک دارم. میدانم خیلی وقتها از حرفهایم خنده تان گرفته و گاهی تاسف خورده اید برای این دخترک، گاهی شاید حتی برای احوالم آه کشیده باشید. گاهی وقتها هم یک تشویقی، تائیدی، چیزی کرده باشیدم. نمیدانم... اما چقدر خوب است که هستید. چقدر خوب است که همین لحظه اینجایید و یا حتی میتوانم خیال کنم که اینجایید... من یک پنجره دارم پر از  آدمهایی که برای شنیدن حرفهایم وقت دارند ...

کابوس

حالا همه چیز یک طرف، پروسه ی کاریابی رو بگو...

به وطن بازمیگردیم

بله! به برکت مقاومت بی شائبه ی پارلمان گرجستان، اداره مهاجرت و دسته گل اخیر دو هم وطن غیور در ربودن مقداری دلار از صرافی و جیب چند گرجی در بانک، موج ریجکت کردن ویزاها مثل باقی ایرانی های اطرافمون دامن ما رو هم گرفت و باید خوشحال و خندان به زودی خاک این کشور را ترک کنیم.

پرونده این سفر ما هم بسته شد ولی به قول بابا، باید دید میزبان بعدیمون کدوم کشوره

پدر، هنوز برای من خیلی پدری

در آستانه روز پدر، بوسه بر دست تک تک پدران عزیز و آرزوی شادی برای روح آنها که آسمانی شدند...



هوا تاریک شده و باران قطع... هوا کماکان سرد است. صدای در زدن می آید. بابا ست. در را که باز میکنم حجم هوای سرد به صورتم میخورد. به محض دیدنش می گویم: بابا میای بریم پول چنج کنم؟ نه نمیگوید. انگار که دختر بچه ی پنج ساله اش هوس بستنی کرده باشد، میگوید: بدو بریم... زود میدوم بالا و لباس عوض میکنم و موهایم را میبندم و خودم را بهش میرسانم. خسته است، هوا سرد است، تا میدان گاگارین باید پیاده برویم، اما می آید... در راه برگشت میگوید بیا برویم شیرینی بگیریم( شیرینی که چه عرض کنم، نان شیرمال های کوچک. گفته بودم اینجا شیرینی به سبک ایران وجود ندارد.). باید یک چهار راه برویم پایین تر،نگاهش میکنم. این مرد پنجاه و هفت-هشت ساله چقدر آشناست... مرا یاد روزهایی می اندازد که من و برادرم را میبرد مدرسه... سالهای ابتدایی ماشین نداشتیم. یک مسیر تقریبا 15 دقیقه ای را با هم پیاده میرفتیم. شعر میخوند: ما میریم به مدرسه با الفانتن شوهه... و دستهای بزرگ و همیشه گرمش توی زمستون هوایمان را، فضایمان را، دلمان را گرم میکرد...

میگوید انتخاب کن. از نوشته های زیرشان که چیزی نمیفهمم. از ظاهرشان انتخاب میکنم. حساب میکنیم و برمیگردیم. برای برگشت خیابان کنار چهارراه را پیشنهاد میدهد. با اینکه از آن خیابان خوشم نمی آید اما قبول میکنم. پرت میشوم به مشاجره هایمان... به اختلاف سلایقمان... به دلخوریهایمان... من چقدر با این مرد اختلاف عقیده دارم، من چقدر با این مرد اره دادم و تیشه گرفتم. اما چه خوب هم را دوام آوردیم. اما چه خوب او بزرگی کرد و من سکوت.

میرسیم به کوچه ی تاریکی که چشم چشم را نمیبیند. دلم؟ نمیلرزد. قدم پس نمیکشم. چه با اطمینان به اعتبار این مرد از سیاهی این کوچه گذر میکنم. ذهنم میرود به روز قبل از شروع کلاس اول دبستانم. مرا از زمین بلند کرد و بر روی رختخوابها گذاشت.(آن روزها کنار اتاقهایمان رختخواب میچیدیم). حتی لحظه ای از آن ارتفاع نترسیدم. او آن پایین ایستاده بود و از من درباره علاقه ام به مدرسه سوال میپرسید. همان که او آن پایین ایستاده بود، کافی بود...

کلید می اندازد و در را باز می کند. وارد که میشویم، مامان از من میپرسد: هوا سرد بود؟ میگویم: سرد؟ نه! گرم هم بود...

پدر حواست هست؟ تو هنوز اسطوره ی تمام نشدنی زندگی منی...

 

آش شله قلم کار

اصلا نترسید ها. هیچ چیز خاصی نیست. رتبه دوم در بین بدبخت ترین کشورهای دنیا اصلا چیز هولناکی نیست که شما بخوای براش استرس بگیری. آرررررررررره بیا به چیزهای خوب فکر کنیم دور هم. مثلا بیا با هم بگیم خب حتما اون موسسه ای که آمده و ایران را بعد از ونزوئلا در رتبه دوم قرار داده با ایران خصومت داشته!! اصلا این خارجی ها کلا چشم ندارن ما رو ببینن که. آخه ما کجامون بدبخته؟؟ نه، دقیقا کجا؟؟

آزادی بیان نداریم، که داریم. حالا یه آزادی بعد از بیان نداریم که اون هم گزینه مهمی نیست، شلوغش میکنن. یه سری رو میگیرن میبرن تو زندان و به شدت و حدت و رافت اسلامی یکمی باهاشون خوش و بش میکنن. بعد نیست اینها ادمهای به شدت عاطفی ای هستن. یکی رو بگیرن ببرن اون تو، دیگه دلش رو ندارن که ازش جدا بشن و تا لحظه اخر زندگی طرف در کنارش میمونن و در نهایت میسپارنش دست خدا که همه از خداییم و به سوی او بازمیگردیم!

به حکومتمون اعتماد و ایمان نداریم، که داریم. بابا جان این یارانه که اصلا مسئله قابل توجهی نبود. حالا دولت خودش رو کشت، در واقع تکه و پاره کرد که ای ملت از این 40 تومن بگذر، ملت هم یک صدا گفت: نمیگذرم، نمیگذرم / بعد باز دولت گفت: جنسارو ارزون میکنم / باز ملت گفت: نمیگذرم، نمیگذرم . بعد دوباره دولت تاکید کرد: گرونی ها تموم میشه / ملت کوبنده تر جواب داد : نمیگذرم، نمیگذرم / و اینچنین بود که ملت با بی اعتمادی کامل به حکومت دهن کجی نمود و از 40 تومنش نگذشت، نگذشتنی. تا نشون بده به شددددددددت به نظام اعتماد داره. اصلا یه چیزی!!

احترام به عقاید جانم، احترام به عقاید در ایران بیداد میکنه. ای خانممممممم حالا گشت دوست داشتنی و مهربان ارشاد جهت خوش تیپ تر شدن شما نازنینان وقت مهم و گران بهاش رو براتون میذاره، شد ادم بد؟؟ نه که فکر کنید حسود و بخیل و دیکتاتور هستنها، نههههههههه! اون ها میخوان شما زیباتر و همچین تو دل برو تر باشی. میان خیلیییییییی دوستانه و محترمانه یه انتقادهای سازنده ای درباره لباستون ارائه میدن. تازه در آخر هم دستتون کاملا بازه که به انتقاداتشون گوش جان بسپارید و یا کاری کنن که با دل و جان گوش بسپارید!!

تورم؟! اقتصاد؟! تنظیم بازار؟! گرانی؟! تحریم؟! اینها چی هست؟! نه نداریم عزیزم نداریم. از اونطرف اشاره میکنن کلا به گوششون نخورده این چیزها. بله بروید از کشورهایی که درگیرش هستن معنیش رو بپرسید.

بازم بگم یا درباره رتبه ی کسب شده توجیه شدید؟؟؟؟


+ این اهنگ...