به محض به دنیا آمدن هر دختر بچه ای انواع و اقسام عروسک ها بر سرش هوار می شوند. از این عروسک های نرم و پشمالو که بگذریم، عروسک های آدم نما فاجعه اند... برای دخترها فاجعه اند... دخترک هنوز درک درستی از اطرافش ندارد اما یاد می گیرد که مراقب باشد، هنوز دست چپ و راستش را نمی شناسد اما یاد می گیرد که نگران باشد، حامی باشد، مادر باشد...
من اگر روزی دختر دار شوم، محال است برایش عروسک آدم نما بخرم، محال است از این قابلمه ها و دستک و دنبک های مسخره بخرم... در عوض دخترم را به رقص دعوت میکنم. دخترم باید از میان آهنگهای شاد و مهیج قطره قطره انرژی و نشاط بگیرد. می فرستمش تکواندو یاد بگیرد. تا خالی کند تمام خشمش را بر سر دشمن فرضی اش... میگویمش شنا کند. تا آرامشش را از میان موجهای کوچک آب بگیرد. آب و آرامش...
دختر من برای نگران شدن وقت دارد، برای حامی بودن وقت دارد، برای مادر شدن...
متاسفم دخترم، چون من برایت هیچوقت عروسک نمیخرم...
انگار منتظر یک جرقه بود، یک آن، یک حرکت آخر...
یه روزی هم باید باشه به نام "تحقق آرزوها در لحظه"... بعد اون روز همه آدمهای دنیا، جدا از تقسیم بندی های معمول، توی چند تا صف باستند و وقتی رسیدن به کانتر آرزوها، خدا بهشون بگه چه آرزویی داری؟ هرکس آرزوش رو بگه. هر آرزویی... هرچی... از نابود شدن آدمهای منفور زندگیش تا داشتن یه اقیانوس شخصی برای نگهداری چند تا دلفین کوچولو... حتی آرزوها در صورت تشابه تداخل نداشته باشن. مثلا دو نفر که از هم تا حد مرگ بیزار هستن بتونن به نوبت همدیگه رو نابود کنن! یا اگه صد نفر یه چیز مشابه رو بخوان بتونن داشته باشنش بدون دردسر برای بقیه...
خدا هم بهشون مهلت بیست و چهارساعته بده. آدمها فرصت داشته باشن توی اون بیست و چهار ساعت خودشون رو ثابت کنن و در نهایت بر اساس استعداد و قابلیت هاشون ارزیابی بشن و بی لیاقت ها بعد از بیست و چهار ساعت آرزویی که داشتن بر باد بره. اما من مطمئنم میتونم انقدر خوب باشم که خدا دلش نیاد اقیانوس و دلفینهام رو پس بگیره...
دیروز گم شدم! دقیقا وسط اتوبان همت... آقای راننده گفت که می شود با یکسری پله از همت رفت به ولیعصر. اما نگفت دقیقا چطور می شود این کار را کرد... گفت از این کنار خودم را برسانم به آن طرف (!) و بعد رفت... وسط اتوبان همت، رو در رو با ماشین ها، پله هایی که نمیدانم دقیقا کجاست و عقربه های ساعت که پی هم میدوند تا زودتر از همیشه به دوازده برسند...
کمی اطراف را نگاه کردم و بعد تصمیم گرفتم جهت موافق ماشینها بروم. جلوتر که رفتم احساس کردم "این ره که می روم به ترکستان است". پس برگشتم و خلاف جهت ماشینها مسیر را ادامه دادم. شاید نزدیک به شش - هفت دقیقه جهت عکس ماشینها از کنار اتوبان راه میرفتم. یک جور نا امیدی مسخره امده بود سراغم. حس کردم آقای راننده من را گذاشته سر کار و حالا مثل اسب عصاری دارم دور خودم میچرخم... کمی جلوتر، چند پله بود که بالا رفتن ازشان من را به پارکی میرساند و بعد از طی کردن سربالایی به طبقه بالای اتوبان رسیدم. همان پلی که از آن پایین دیدمش... دستهایم را زدم به کمرم و سعی کردم بفهمم کجا هستم. منطقا باید میرفتم آن سوی اتوبان، ولی نمیدانستم بعدش چی... رفتم آنطرف و ایستاده بودم که چراغ عابر سبز شود، چیزی توی سرم گفت سمت چپ را نگاه کن... باورم نمیشد که تابلویی به این عظمت دارد خیابان ولیعصر را نشانم میدهد...
دوان دوان به سمت نشان داده شده رفتم. خیابان ولیعصر را که دیدم دلم میخواست بغلش کنم... ساعت هنوز دوازده نشده بود...
شبیه به کره زمین؟ احساس رضایت پیدا کردم. یعنی خاک دارد. آب دارد. کوه دارد. دریا دارد.
گوینده ادامه داد: دمای آن مناسب زیست است و این شانس وجود حیات را افزایش می دهد.
وجود حیات؟ یعنی گیاه دارد. جنگل دارد. جانور دارد. آدم دارد. آدم هایش خوب و بد دارد. ضعیف و قوی دارد، ثروتمند و فقیر دارد، جنگ دارد. سکوت ندارد. آرامش ندارد... در کسری از ثانیه حس رضایتم نابود شد، مثل بستنی توی دستهایم...
کودک فهیم سابق و آرتیست اتاقک زیر شیروانی امروز، پارسال برایم نوشته بود:
"کودک فهیم
من همیشه میگم که تولد وبلاگی که نویسنده اش نوشتن رو دوست داره تولد خودش هم هست پس تولدت مبارک دل آرام."
و من هنوز نوشتن را، وبلاگم را و شما را دوست دارم...
* "دنیای دل آرام" سه ساله شد...
رنگها سرد... سبز، آبی یا خاکستری... طرح ها... از ویولون یخ زده تا جزایر هاوایی و آب پرتقال... از مسی و شاکر دوست تا رادان... آخه رادان؟؟؟ رادان رو بذارم سردر وبلاگم بگم چی؟ یا چمیدونم چشم و ابروی یک دختر واقعا برای وبلاگ؟؟ گورستان یخ زده به چه درد یه بلاگر میخوره یعنی؟ حالا این قالبهایی که از سر و کولش قلب میره بالا رو کاری ندارم، بالاخره نوجونهای 14 - 15 ساله هم دل دارن!! ولی قلب منهدم شده که ازش خون داره چکه چکه میریزه بیشتر فاز خودکشی داره تا حس و حال بلاگری که میخواد بذارتش روی وبلاگش... یا چمیدونم این گلدونهایی که توش گلهای مکش مرگ ما هست. خب فقط به درد یه تازه عروس میخوره که خوشحال و خندان داره از آخرین رویدادهای ازدواجش و یا ماجراهای قبل و بعدش میگه و آخرین ورژن صبحانه ای که برای همسرش سرو کرده!
هیچی... هی من اونها رو نگاه کردم، هی اونها منو نگاه کردن. هی من سعی کردم باهاشون ارتباط بگیرم، هی اونها تلاش کردن با من دوست بشن. اما حقیقتش نشد... ته تهش چندتا گل صورتی و بنفش دیدم که همینجوری پخش و پلا بودن ولی انقدر رنگها لوس بود که میلی برای انتخابشون پیدا نکردم.
بین این همه رنگ و طرح، شاید جای قالب های همه فن حریف خالی بود. من به عنوان یک دختر، همیشه شاد یا غمگین نیستم. همیشه خوش خوشانم نیست و یا افکارم غرق در خودکشی... همیشه با یار در آسمان هفتم پرسه نمیزنم و یا در فراقش اشک نمیریزم... جای قالب های گرم، عمومی، ساده و کاربردی خالیست...
با صدای رعد از خواب پریدم... بد هم پریدم... چشمانم را باز کردم، خانه تاریک بود... ،برق زد و صدای رعدی بلندتر از قبل... هنگ این طرف و آنطرف را نگاه کردم... همه خواب بودند... مثل احمق ها ترسیده بودم... متنفرم از دخترهای ترسو... و شده بودم یکی از آنها... پرده را کنار زدم، باران بی تاب و بی قرار بر حیاط میبارید و شاخه های درخت توت وحشیانه در هم میپیچیدند... برق... و دوباره صدای مهیب...
باید با کسی حرف میزدم... مسنجر را باز کردم... خوشبختانه چند چراغ هنوز روشن بودند. چقدر خوب است که برخی دیر میخوابند... با تیراژه حرف زدیم، سر به سر گذاشتیم و خندیدیم... آرام شدم... رفتم بخوابم، شاید فراموش کنم که امشب چه احمقانه از صدای رعد ترسیدم...