دنیای دل آرام

در تلگرام: t.me/delaramnevesht

دنیای دل آرام

در تلگرام: t.me/delaramnevesht

ورزشکاران، دلاوران

قصه از کجا شروع شد؟ از یه تلفن اول صبحی ساده! نه میخوام بدونم مثلا انتظار داشتین از کجا شروع بشه؟! خاله محترم سر صبح زنگ زدن و گفت دلی میای بریم دوچرخه سواری؟ منم که کلا حاضر و آماده هستم گفتم بلـــــه که میام. گفت پس حاضر شو ده دقیقه دیگه سر کوچه ایم. منم خوشحال گفتم باشه.

ده دقیقه دیگه؟؟ (اینجا رو دور تند بخونید :)))  ) هیچی بدو بدو شال اتو کردم و آرایش کردم و لباس عوض کردم و عینک برداشتم و کلاه که البته ایشون جا موندن خونه و سعادت نداشتن امروز رو با هم بگذرونیم! در حال تمیز نمودن کفشهای مبارک بودم که زنگ زد بدو بیا. مسیر خلوت بود و به سرعت خودمون رو به چیتگر رسوندیم. پیش خودم فکر میکردم اگه شلوغ باشه چی؟ اما بیان نکردم و وقتی هم رسیدیم دیدیم که خداروشکر عده ی کمی اومده بودن. سه تا دوچرخه گرفتیم و حرکت کردیم. 

من نزدیک 14-15 سالی بود که سوار دوچرخه نشده بودم ولی اون بدجنس ها آخرین بار همین یک ماه پیش دوچرخه سوار شده بودن. شوهر خاله ام مدام توی مسیر میگفت دلی بلدی؟ میخوای یادت بدم؟ دلی نیوفتی! منم برای خودم هی سوت میزدم میگفتم حرکت کن، حرکت کن. 

چشمتون روز بد نبینه و جای دشمنان تک تکتون خالی، همینطور که اون میگفت و من میگفتم و برای خودمون در حال خندیدن بودیم و خاله هم از پشت سر هی میگفت نیا جلومون و برو عقب و... یک لحظه دیدم وسط جاده رو چند تا سنگ بزرگ گذاشتن... بله، ترمز گرفتن همان و از مسیر منحرف شدن همان... حالا من بلند شدم و دارم خودم رو میتکونم، میبینم اون دوتا مثل بهت زده ها وایسادن دارن منو نگاه میکنن. خاله ام طفلی خیلی هول شده بود. شوهر خاله من با اینکه مربی اسکی هست اما به شدت ترسوئه. یعنی کافیه یکی یه چیزیش بشه، این تا طرف رو تا لب مرگ نبره ولش نمیکنه که. حالا هی به من میگه خوبی؟ اینجا رو نگاه کن، بخند، حرف بزن، دستت رو بیار بالا، ببر پایین، بچرخ... گفتم بابا بیخیااااال خوبمممم. یعنی من درد نداشتم اما اگر هم داشتم کلا یادم رفت بس که خندیدم. میگفت نخند تو امانتی، من بیشتر میخندیدم. 

به غیر از این همه چیز خیلی خوب بود و کلی خوش گذشت. جای همه خالی



http://s1.picofile.com/file/8124772492/29052014559.jpg


*اردی، وقت نوشتن این پست یاد تو و تعریف کردن های این مدلیت بودم



عاشقانه های آسمان

وقتی آسمان اینچنین آرام و نرم و پیوسته می بارد، خیلی دوستش دارم. قطره های باران با نظم پایین می آیند. آرام آرام و پشت هم... هیچکدام روی سر آن یکی نمی پرند. همدیگر را هل نمی دهند. آسمان عصبانی نیست. غرش نمی کند، فریاد نمی کشد و در را به تخته نمی کوبد. همه چیز آرام است. سبک و نرم و لطیف، درست مثل یک عاشقانه آرام...

بگو سیب


دارم توی عکسهایم میگردم. دنبال یک عکس موقر و متشخص!! باورتان نمیشود، البته چرا آنهایی که مرا دیده اند باورشان که هیچ احتمالا سری هم از تاسف برای این دختر شیدا تکان میدهند، یک عکس ندارم که این دندانهایم بیرون نباشد. یعنی در تمامی عکسهایم 28 دندان ( 4 تای عقل را کم کردم. ندارمشان که، برای چی بیخودی ازشان مایه بذارم. دندان عقل را گفتم جانم، عقلم که سرجایش است اگر خدا قبول کنه!!) که هیچ، چندتایی هم قرض میکنم و همچین همه را با هم میفرستم در حلق دوربین!! ته تهش خیلی خیلی متانت به خرج دهم به نمایش 10 - 12 دندان رضایت میدهم...یعنی رضایت میدهم ها. دلم با بیشتر است اما خب مثلا ژست سنگین و رنگینی میگیرم.

داشتم عرض میکردم، خانم و آقایی که شما باشید، هی این فایل رو باز کردم، هی اون فایل رو باز کردم، رفتم به عکسهای قدیمی تر، آمدم به عکسهای جدیدتر، نبود که نبود. یعنی نداشتم که باشد... در تمامی عکسها این لب های ما از لبخند به قهقه میل میکند و برعکس... من نمیدونم آخه انقدر سخته شیک و مجلس پسند به دوربین زل زدن و نخندیدن؟؟؟


http://s1.picofile.com/file/8124505200/IMG_7853_2_.jpg


عیدتون مبارک

دل و لبتون همیشه بخنده


الو؟ بهشت؟

امروز که داشتم برمیگشتم خونه، از پله های برقی میومدم پایین که یک آقای مسن هم آمد و کنارم ایستاد. یک لحظه حس کردم من رو از روی پله ها برداشتن و گذاشتن وسط گرمابه... یک لحظه احساس کردم بیست سال پیشه... پیرمرد بوی روشور و صابون برگردون میداد. بوی حمام و گرمابه های قدیم... یه نگاهی به پیرمرد کردم، موهایش را، موهای پنبه ای و سفیدش را، به سمت راست شانه کرده بود. درست مثل پدربزرگها... یاد پدربزرگ خودم افتادم... سال 84 از پیشمان رفت... بعد از او یک داماد، دو عروس، یک نوه و دو نتیجه به خانواده اضافه شد اما هیچکدام جای پدربزرگ را پر نکردند. جای پدربزرگ خالیست. کسی که روزگاری بود...

خواب دیدم، خواب دیدم

چند شبی است که دقیقا تا خود صبح خوابهای جورواجور میبینم. یک چیزی میگویم و یک چیزی میشنوید. یعنی اینطور برایتان بگویم که صبح هنگام چشمهایم را که باز میکنم دقیقا پایم را از میان خواب در حال دیدن به دنیای واقعی میگذارم. خیلی فیلم مانند!

بعد دیشب، بگویم جای دشمنانتان خالی یا جای دوستانتان را نمیدانم اما یک خواب هشل هفتی همچون چند شب گذشته دیدم، دیدنی!

جایی بودم که نمیدانم کجا بود اما رنگی رنگی بود. انگار مثلا دقیقا نشسته باشی وسط این آب نبات چوبی های غول پیکر که هزار رنگ هستند. بعد یکی که نمیدانم کی بود، اما مرد بود و همینجوری برای خودش خوشحال بود، خیلی ناغافل نه گذاشت و نه برداشت به من گفت "روحت شاد". حالا منو میگید، بنا رو گذاشتم به خندیدن و حالا نخند و کی بخند. یعنی جوری که من از مرگ خودم ذوق کرده بودم، ناپلئون در کشور گشایی هاش ذوق نکرده بود. حالا گیر ندهید که این مثال را از کجا آوردم، یکهو ناپلئون آمد توی ذهنم و من هم دستش را گرفتم و گفتم بیا و رفاقت کن و چند لحظه بنشین توی متن من!!

من دارم میگم مرده بودم بعد شما سر مثال با من چک و چونه میزنی؟ نه این درسته؟ این انصافه؟



خونین شهر

آن روزها را درست به یاد ندارم. من چهار سال آخر جنگ رسیدم و تمام خاطراتم محدود به صدای آژیر قرمز و بعد هم پیغام وضعیت سفید است و خاموش شدن گاه و بی گاه چراغ ها... و این یعنی هیچ...

دقیقا در روزهایی که به خیال من آژیر قرمز یک بازی بود برای قائم شدن و وضعیت سفید سوت پایان بازی، جوانهایی به نام وطن جان میدادند... روزهایی که من سرگرم بازی خاموش و روشن شدن چراغها بودم، چراغ خانه خیلی از خانواده ها برای همیشه خاموش میشد... من دویدن برای جای گرفتن در پناهگاه را بازی میپنداشتم، وقتی تیرهای واقعی بدن هموطنانم را پاره پاره میکرد...

به خاک و خون کشیده شدند و عده ای نان خوردند. دسته دسته برای وطن پرپر شدند و عده ای نان خوردند. حالا دیگر سالهاست که رفته اند و عده ای هنوز نان میخورند...