دنیای دل آرام

در تلگرام: t.me/delaramnevesht

دنیای دل آرام

در تلگرام: t.me/delaramnevesht

خوش به حال روزگار

رسیدیم به آخرش. آخرین روز... مثل هر سال، حس کردیم انگار همین دیروز بود که سال نو شده بود و خونه هامون پر از هیاهوی مهمون... مثل هرسال فکر کردیم که همه چیز مثل برق و باد گذشت. مثل یک خواب... مثل هر سال باز هم داریم هفت سین میچینیم و امیدواریم که سالمون و حالمون خوش باشه و برای هم آرزوی سالی خوب میکنیم. همه چیزمون مثل هر سال داره جلو میره اما این طبیعت اطرافمونه که واقعا و با تمام قوا داره نو میشه.

الهی که آرزوهامون برای هم از ته دل باشه و فردا با رسیدن لحظه تحویل سال، حول حالنای دل ما هم اتفاق بیوفته و در اولین روز از بهار، تک تک ما حس و حالمون همچون شمشادهای تازه جوونه زده و درختهای به شکوفه آذین بندی شده باشه. آمین...


حالتون و سالتون خوش

نوروزتون قشنگ و شاد



با بهار بیا

سین ها را میشمارم. کامل هستند. به مادربزرگ گفته ام هفت سین امسال با من. با هیجان میگوید چه طرحی داری؟ نمیگویم "هنوز هیچی"! سعی میکنم خونسرد بگویم حالا باید ببینم. عشق را در نگاهش میبینم. باورم نمیشود که چطور انقدر کودکانه ذوق میکند... بعد از مراسم شب یلدا که با اسکایپ با هم صحبت کردیم، با یک بغض زیرپوستی گفت " رفتین، صفا رو هم بردین"... خوب شد تصویرمان برایشان شطرنجی بود و حلقه اشک چشمهایمان مشخص نشد... خوب شد صدایمان قطع و وصل شد و نفهمید چه بغض بزرگی را قورت دادیم. شاید ما هم نفهمیدیم آن شب بر او چه گذشت... شاید هیچوقت هم نفهمیم دوریمان دقیقا چند بغض برگلویش مینشاند... اما برای نوروز آمدیم. یعنی باید می آمدیم. مگر میشد بگذاریم عید بیاید و برود و او هربار با چشمهای پف کرده پای اسکایپش بنشیند و به هوای سر زدن به غذا مدام از جلوی وب کم کنار برود...

نشسته است و مثل همیشه با بنفشه های آفریقاییش سرگرم است. میگویم " مامان پس لپ تاپت کو؟" میگه: تا بعد از عید که میرید لازمش ندارم... چیزی توی سینه ام جابجا میشه... چشمم به پنجره تازه تمیز شده خشک میشه و حواسم میره به همه مهاجرهای دور از وطن...


سین های هفت سینتان کامل است؟ چیزی کم و کسر ندارید؟ من به قربانتان که این روزهای عزیز را دور از وطن سر میکنید. میدانم... آنقدر فروشگاه ایرانی دور و برتان ریخته که هرچه کم باشد در چشم بر هم زدنی مهیا میشود. اگر نبود، اشاره کنید برایتان بسته بسته میفرستیم. اما... اما کاش اینجا بودید... کاش این جشن بزرگ را در کنارمان بودید... کاش بودید که ببینید درختها جوانه زدن، شکوفه دادن، شمشادها سبز شدن... کاش بودید که ببینید بهار چه پاورچین پاورچین دارد سفره پهن میکند بر سرمان... مردم را ببینید که چه شوق خریدی دارند. گرانی و ارزانی برایشان فرق ندارد، میخواهند نو شوند و تازه... سبزه ها دارند قد میکشند، شیرینی ها جعبه جعبه توی ماشین ها چیده میشوند. گلها روی دست، دست به دست میشوند تا برسند به خانه ها و رنگ دهند و روح... سفره های هفت سین دانه به دانه پهن میشوند و کم و کسریهایش خریداری... اما... اما چیزی کم است... این هوا، این روزها، این جشن، شما را کم دارد... اگر شد خودتان را برسانید که سفره مادرها هرچقدر هم پر باشد، باز هم برکت حضورتان را کم دارد. اگر شد، خودتان را برسانید که این بهار هرچقدر هم خوش عطر باشد، عطر وجودتان چیز دیگریست... اگر شد،که بهارمان سبزتر میشود و اگر هم نشد، من به فدایتان، از ایرانمان سبد سبد دعای نیک و آرزوی خیر برایتان راهی میکنیم که نوروزتان پیروز باشد و هر روزتان نوروز...


ادامه مطلب ...

یه حسی میون ابر و بارونم...


امروز به لطف یکی از دوستهای گلم، تمام دوستهام رو دیدم. خیلی خوب بود، خیلی... اما از وقتی اومدم خونه یه بغضی ولم نمیکنه...


هدف گیری سال جدید با تفنگ آبی

امروز داشتم روزنامه همشهری میخوندم. پنجشنبه ها ضمیمه ای داره به اسم دوچرخه و من از آنجایی که کودک درونم بسیار فعاله و برای خودش بپر بپر میکنه، این قسمت رو هم میخونم همیشه! توی یکی از صفحاتش درباره اهداف سال 93 نوشته بود. اما نه مثل این اهداف خشک و رسمی ما، یجور بامزه ای برای خودش اهداف طنز و خنده دار ردیف کرده بود. مثلا نوشته بود: پشت در اتاقم یک عالمه جوراب بو گندو بگذارم که خواهرم نتواند بیاید توی اتاق... یا فهرستی از آدمهای بد سال قبل تهیه کنم و امسال حتما تلافی کنم و... به نظرم جالب اومد که فکر کنیم ببینیم میتونیم با اهدافمون شوخی کنیم یا نه.

مثلا یکی از اهداف من در سال 93:

حتما یک نسخه از شنل نامرئی هری پاتر برای خودم تهیه کنم. زمان ناخنک زدن به شکلات ها خیلی بدردم میخوره...


حالا شما هم اگه دوست داشتید اهداف بامزه و طنز سال جدیدتون رو اینجا بنویسید...


چرا نمیخندی؟


http://s5.picofile.com/file/8116428250/haji_firooz12.jpg



دو پسر، یکی آکاردئون و دیگری دف به دست، دارند خیابان را بالا می آیند. میخوانند و مینوازند. خیابان شلوغ و پر از عابر است. پسرها به جلوی مغازه شیرینی فروشی میرسند و می ایستند. ما داخل میشویم و شروع به خرید میکنیم. آنها دیگر نمیخوانند. فقط میزنند. یک ریتم خیلی شاد. تند تند هم میگویند " سال نوتون مبارک، آقا بخند، خانم بخند، سال نوتون مبارک"... همینطور که بی امان میزنند و از مردم خنده طلب میکنند، از مغازه بیرون می آییم. این میون افراد کمی بهشون پول دادن، اما مطمئنم تمامشان آن لحظه زندگی را خندیدند. مطمئنم...


گویی در آغوشِ آسمانی

یکی از فانتزی هام همیشه این بوده که نزدیک نوروز، یکی دو روز مونده تا بهار، برم یه مکان تاریخی. حالا اصفهان باشه، شیراز، همدان، تبریز، کرمانشاه، هرشهری باشه برام فرقی نداره. خلاصه یک مکان تاریخی_ایرانی... بعد جلوش یک سفره هفت سین بزرگ ِ بزرگ ِ بزرگ پهن کنم. بعدش از مردم خواهش کنم تا هر کدوم دونه دونه بیان و پای اون سفره یک آرزو کنن و باقی آدمها برای برآورده شدن آرزوش آمین بگن. نمیدونم چرا اما حس میکنم زمان تحویل سال، پای یک سفره ایرانی، جلوی یک مکان تاریخی باشکوه، آنقدر دلها بی ریا و انقدر حسها زلال میشه که آرزوها بی برو برگرد برآورده میشه...

من از سرعت اینترنت به خدا رسیدم. کاری چیزی دارید بگید بهش بگم...



صدای بوق های ممتد بی امان و پشت سر هم به گوش میرسد. همزمان عده ای از فرط شادی جیغ میکشند. آنجا، چند کوچه آن طرف تر، دختر و پسری در نقش عروس و داماد دارند در این روزهای پرهیاهوی آخر سال راهی خانه بخت میشوند و احتمالا میان آنهمه شلوغی فکر میکنند "یعنی آدم رویاهای من همین بود؟"

دوباره زندگی


من میتوانم جوانه بزنم

پر از شکوفه شوم

اگر فصل برگریزانم را دیدید، فصل بهارم دوباره از راه میرسد.

مرا با شکستن کاری نیست، که ریشه هایم را عمیق در زمین دوانده ام.

باد اگر تمام دارایی هایم را برد و سوز اگر در دل شاخه هایم پیچید؛

غم در من راهی ندارد... حیاتم نه به شاخ و برم، که به ریشه هایم وابسته است.

برگهایم رفتند... شاخه هایم خشکند... اما ریشه هایم چشم انتظار بهار دوباره اند.

بهار که بیاید زندگی باز میگردد...

آنها به یک دیوانه هیچوقت اعتماد نمیکنند. باور کن راست میگویم. در دید آنها کسی که قاه قاه میخندد در حالی که وسط بلاتکلیفی دست و پا میزند، کسی که با فلانی قرار میگذارد و این خیابان و آن خیابان را در به در هدیه برای فلان شخص زیر پا میگذارد درست وقتی که خودش یک علامت سوال تمام و کمال است، قابل اعتماد نیست.

حق دارند. من هم بودم به یک روانی که برای این و آن وقت میگذارد در حالی که خودش معادله ای مجهول است اعتماد نمیکردم...