دنیای دل آرام

در تلگرام: t.me/delaramnevesht

دنیای دل آرام

در تلگرام: t.me/delaramnevesht

آدم پارسالی

منتظرم... منتظر اس ام اس های تبریک سال نو. منتظر شنیدن آرزوهای خوب خوب برای شروع یک سال جدید. منتظر خداحافظی هایی که خبر از شش روز خواب بدون دغدغه میدهد. منتظر چیدن سفره هفت سین که تمام سلیقه نداشته ام را به پایش بگذارم و ده دوازده روز از مهمانها به به و چه چه بشنوم. منتظر حس گرفتن و دعای لحظه تحویل سال. منتظر عیدی گرفتن. منتظر حس مخصوص یک مراسم ایرانی با تمام کم و کاستی ها و اختلاف نظرهایش. انتظاراتم به زودی برآورده میشوند...

میدانم بعد از شش روز باید غرغرهای مدیرم را تحمل کنم. جای خالی بچه ها را نگاه کنم. به تمام آنهایی که خوش میگذرانند حسادت کنم.برای تمام برنامه ریزی ها دلم بلرزد. با خودم قول و قرار بگذارم و به ریش عهدهای سال پیشم خنده که نه قهقهه بزنم...

من با تمام انتظاراتم، با تمام دانسته هایم، با تمام حسهای خوب و بدم و با تمام دلشوره هایم وارد سال جدید می شوم. طبیعت نو می شود، ساعت جلو می رود اما آدمها همانند...


حول حالنا

یادداشتهای چرکنویسم را بالا و پایین میکنم. هر کدام را که باز میکنم، گویی دری به سرزمینی جدید باز میشود و نوایی در پس زمینه نواخته میشود. انگار چند نفر چیزهایی نوشته اند و اینجا ذخیره کرده اند. اصلا از این پست تا پست بعدی و حتی قبلی تفاوت شب و روز که نه، ولی صبح تا نیم روز را دیگر میشود برایش قائل شد.

پست اول را میخوانم... یعنی چه؟ بیشتر قیافه ام شبیه علامت سوال میشود تا نویسنده متن مذکور( البته با پوزش از جامعه نویسندگان). نمیفهممش و میبندمش تا شاید روزی یادم بیاید منظورم چه بود!

پست دوم... اوه... عجب خشمی... به طعنه میگویم: خانم وایسا با هم بریم... نه نه این پست واقعا درخور این روزها نیست. مردم دارند برای عید آماده میشوند. زیر لب میخوانند" از خونه بیرون بیا هوا بهاری شده". حیف است حال و هوایشان با این پست خشمگین بهم بریزد. زیر لب میخوانم" عید اومد بهار اومد..." و میروم پست بعد.

پست سوم... چه عاشقانه... برای چه کسی اینطور پر سوز نوشته ام؟! نیست زیادی عشق را تجربه کرده ام، نیست زیادی عاشقانه داشته ام!!! خوشم نمیاد ازش از بیخ و بن و میفرستمش که برود و به زباله های غیر قابل بازیافت تاریخ بپیوندد.

حال و هوایم به هیچ کدامشان نخورد. یعنی مدام از من اصرار و از آنها انکار. البته دنیا اینجور نمی مونه ها. یعنی شما یک در صد تصور کنید من در مقابل این حال و احوال کوتاه بیام. یعنی شما فکر میکنید من همینجور مینشینم و دست روی دست می گذارم تا ایشون بر من غلبه کنه؟ آفرین، نمیگذارم دیگه. اصلا چه معنی داره که نتونم به حال و روزم تسلط پیدا کنم؟ اصلا چه معنی داره تو این خونه کسی حالش خوب نباشه؟ "اصلا چه معنی داره تو این خونه کسی با کسی قهر باشه؟" اها نه این که ربطی نداشت. ولی شما حرف بزنید. با هم حرف بزنید. با من حرف بزنید...

 

+ این آهنگ...



این غریب های دوستداشتنی

داشتن دوستهای عجیب خوب است. اصلا داشتن آدمهای متفاوت اتفاق جالبی است. آنقدر هیجان دارد که ببینی کسی، رفتاری متفاوت از باقی در برابر حرفهایت، عقایدت، افکارت و یا اعمالت نشان میدهد و یا به کل رفتار و اخلاقی متفاوت با باقی آدمهای اطرافت دارد. من از این آدمها کم ندارم در اطرافم و هرکدامشان یک پنجره از دنیایی را انگار باز میکنند جلوی رویت.

دوستی دارم به شدت دقیق. این به شدت یعنی خیلی شدید. چیزی فرای باور من. هم دانشگاهی بودیم و بعد شد دوست. یعنی همان روز اول استارتش زده شد. اما از آنجا که یخ من طول میکشد تا آب شود، ماهها گذشت تا بتوانم به عنوان دوست قبولش کنم. این دختر آنقدر دقیق است که میتواند برای شما بگوید درز مانتوی فلانی توسط چرخ خیاطی کج و کوله دوخته شده. باور کنید اغراق نمیکنم. این برای من عجیب بود. ذاتا آدم کلی گرایی بوده و هستم. یعنی راستش را بخواهید مغزم کشش این را ندارد که این همه ریزه کاری را ثبت و ضبط کند. و داشتن چنین آدمی کنار شما اتفاق بامزه ای است. البته گاهی هم حس خنگ بودن را به شما القا میکنند، همچین نامحسوس!

دوستی دارم به شدت حساس. یعنی شما پایتان را کج بگذارید میگوید "حتما منظوری داشتی". پایت را راست بگذاری میگوید "حتما منظوری داشتی". اصلا تصمیم بگیری کلا روی دستهایت راه بروی میگوید "دیدی منظوری داشتی". یعنی شما تمام مدت باید حواست به رفتارهایت، او و عکس العملهایش باشد و آخر سر هم تو هر چی بگو، مگر باور میکند که فلان کار را عمدا نکردی، بیسار کار را سهوا انجام دادی و الی ماشالله. گاهی حس گناهکار بودن را به شما القا میکند، بسیار مستقیم!

در این گنجینه رنگارنگ دوستان بنده، شخصی پیدا میشود که بسیار با مطالعه است. یعنی وقتی میخواهم برایش کتاب هدیه بگیرم، باور کنید هزار دور کتابفروشی ها را میگردم و میگویم "آقا تازه ترین کتاب فلان نویسنده را میخواهم". حالا اینکه قسمت ساده ماجراست. داستان از آنجا شروع میشود که حرفهایش تماما مستند است. یعنی مدام میگوید "به قول فلانی اینجوری. به قول بهمانی اونجوری. اتفاقا در این باره در کتاب ایکس اینطور نوشته شده که ..." . یک حس غروری میدهد داشتن چنین دوستی. البته بعضی اوقات هم حس بی سواد بودن را به شما القا میکند، گاهی یک خط در میان!

یکی دیگرشان اهل سیاست است. سیاست معمولی که تمام ما درگیرش هستیم نه ها! یک سیاست باز حرفه ای است. یعنی اخبار و رویدادهای ایران و جهان را از ایشون پیگیری کنید. خودش به تنهایی قابلیت این را دارد که خبر بگوید و تحلیل کند. هرچی من بگویم شما عمق مطلب که دستتان نمی آید. باید ببینیدش تا درک کنید. من فکر میکردم زیادی آدم درگیر سیاستی هستم اما باور بفرمایید اسم کسانی را میداند و حرفهای افردی را در گنجینه ذهنش دارد که من که هیچ، کل اجدادم هم به این اندازه غرق در سیاست نبودیم و شرط میبندم تا هفت نسل آینده هم نخواهیم بود. خوب است بودن چنین فردی در زندگی اما گاهی حس بی رگ بودن را به شما القا میکند، همچین از بیخ و بن!

نمیدانم به خاطر اینهمه تفاوتی که با بقیه آدمها دارند انقدر دوستشان دارم یا به کل آدمهای دوستداشتنی ای هستند...


گاهی نمیشود، نمیشود که نمیشود

یک وقتهایی، آدم دوست داره یکی بیاد یه حرفی بزنه که مثل سیلی به صورتش بخوره. تحت تاثیر قرارش بده. اصلا دوست داره چیزی بشنوه که زیر و روش کنه. حالا آنقدر عمیق هم نبود، نبود. همین که چیزی که تو میدانی را، از زبان کسی دیگر بشنوی. این معجزه کلام است به نظرم. شاید هم چیز دیگری نام دارد که من نمیدانم. هرچه هست به نظرم اعجاز میکند.

نشر چشمه زیاد میروم. پشت شیشه اش یک تابلویی دارد که رویش سخنان جالبی مینویسد. یعنی تو باشی و جمله روی تخته باشد و دو جیب برای قرار دادن دستهایت و یک خیابان... که راه بروی و فکر کنی، بروی و فکر کنی، بروی و ...

دقیقا همین امروز که تو به همان جمله ناب نیاز داری، همین امروز که به آن سیلی نیاز داری، همین امروز، بعد از گذشتن از عرض خیابان، پیش خودت بگویی که "بروم نشر چشمه و جمله روزم را بخوانم" و به هوای آن چهار راه را رد کنی و خودت را برسانی به فروشگاه و ببینی که ای دل غافل... یعنی یک روزهایی روز تو نیست کلا...



http://s1.picofile.com/file/7666072254/cheshme.jpg


یه وقتهایی حس یک احمق به آدم دست میده. وقتی تمام وجودت را میگذاری برای دوست داشتن کسی و میبینی چقدر عادی رفتار میکند برای "تمام" تو...

وقتی تمام انسان دوستی ات را میگذاری کف دستت و میبینی چقدر راحت سوء استفاده میکند از "تمام" آنچه برای خودت وظیفه انسانی تعبیر کرده بودی...

وقتی تمام اولویت هایت را میگذاری برای کسی و میبینی چقدر راحت تو را می فرستد در لیست برنامه هایش...

این وقتی ها زیادند، با تمام حس حماقتی که القا میکنند...