دنیای دل آرام

در تلگرام: t.me/delaramnevesht

دنیای دل آرام

در تلگرام: t.me/delaramnevesht

آنقدر محکم بودن خوب نیست. انقدر همیشه لبخند داشتن هم خوب نیست. اینکه خوب نیستی و بگویی خوبم، خوب نیست. بگذار باور کنم که گاهی تو هم دلت میخواهد کسی سرت را در آغوشش بگیرد و موهایت را نوازش کند. بگذار بدانم که تو هم مثل باقی آدمهایی. مثل آنها دلت میخواهد گاهی کسی جایی باشد که بشنودت... آسمان به آن بزرگی میگیرد و میبارد، آنقدر تظاهر به همیشه آفتابی بودن خوب نیست.

حال تو حکایت همان پل پر از ترکه، که سالها سر پا بود و همه گفتند سالم بودا نمیدونیم چی شد که ناگهان فرو ریخت...

نذار این زمونه شکستت بده


به نظرم باید یه روزی باشه که خدا با تک تکمون قرار بذاره. قرارهای دو نفره. مثلا بگه فلان ساعت بیاید فلان جا. نه! چون ما تعدادمون زیاده و خیلی هم درگیریم و کلی سرمون شلوغه و خب اون خداست و بزرگه و مهربونه، بذاره ما تنظیم کنیم چه ساعتی و کجا... بعد که با هم ست شدیم، پاشیم بریم سر قرار.

اون نشسته باشه و من برسم... به احترامم نیم خیز بلند بشه و من کل تنم از خجالت داغ بشه که ای وای بفرمایید بفرمایید...بعد بگه خب؟ تا من شروع کنم به حرف، بگه آ آ آ، شکایت ممنوع، درد دل ممنوع، غرغر نیز. یه امروز رو از خوبی های اطرافت بگو، ببینم بلدی؟ بعد من هی چشمام رو ریز کنم که آخه اینهمه بدبختی داریم چجوری اینها رو نگم؟ اینهمه بد بیاری رو نگم یعنی؟ اینهمه... بعد یکم خودم رو جمع و جور کنم و بگم: خب اممم...، خدا بگه: هوم؟ بعد باز هی فکر کنم و بگم: آخه اممم، خدا بگه: هول نشو، من هستم فعلا...

دوربین خیلی آروم و جوری از پنجره کافه بیاد بیرون که من رو در حال تند تند حرف زدن و با آب و تاب تعریف کردن از چیزهای خوب خوب و قهقه زدن نشون بده و خدا هم با اشتیاق دست چپش زیر چونه اش باشه و خوب گوش کنه...

ساعت دیدار که تموم میشه، همینجور که با احترام بلند میشم و صندلی رو میدم عقب و تا آخرین لحظه خارج شدن از کافه چشمم بهشه، خدا هم یه لبخند ملیح توی چشمهاشه و داره ریز ریز با فرشته های محبوبش میخنده که "دیدین من بردم... دیدین بلدن خوبی ها رو هم ببینن..." و من هم پشت تلفن با هیجان جیغ جیغ کنم و برای دوست نزدیکم بگم: وای نمیدونی چقدر خوب بود که، چه روز آرومی، وای چقدر خوش گذشت، وای..."


*عنوان، از متن آهنگ "نمیذارم خسته بشی" محسن یگانه...

شکنجه های تک نفره

نه آقا جان ندارم... اون قدر جرات ندارم بیام جلوی روی تو بایستم و بگم، منو ببخش... هرکی دیگه بود میرفتم... میگفتم... اما تو... حتی تصورش هم نمیتونم کنم. باورت میشه؟ حتی توی تصورم هم نمیتونم خود خیالی ام رو بذارم جلوی چشمهات و بگم: منو ببخش که ندیدمت، منو ببخش که کم بودم، منو ببخش که هزار مدل بهانه قطار کردم، حتی منو ببخش که خواسته و ناخواسته آزارت دادم...

حالا دارم قیمت بالایی برای اون روزها میدم. میدونم حالا حالا هم راحتی ای در کار نیست... میدونم حالا حالا ها باید پشت یک دنیا سکوت به هم لبخند های مزخرف تحویل بدیم. شاید هم تا همیشه... چه کنم که جرات ندارم بگم: من بدی کرده ام اما تو ببخش... چه کنم که به اینجای قصه که میرسم، کم می آورم... میشوم دخترک ترسوی حال بهم زنی که چشمهایش را میبندد تا کسی او را نبیند، بی خبر که خودش در تاریکی ِ خود ساخته گم و گور میشود و تمام دنیا مات و مبهوت نگاهش میکنند...


*فکر کنم همین اعتراف خودش یک پیشرفت محسوب بشه. شاید قدمهای بعدی در راه باشه...


دوستت دارم هایت را نگه ندار



"بابا لنگ دراز عزیز، تمام دلخوشی من این است که ندانی و دوستت بدارم ... "

                                                                                               جودی


جودی شیرین و دوستداشتنی من، اینبار را با تو سخت مخالفم. اینکه کسی را دوست بداری و او نداند، چه دلخوشی ای برای تو دارد؟ بی خبر دوست داشتن کسی، چه لطفی دارد؟ اگر قرار باشد هر که دیگری را دوست دارد تمام دلخوشی اش به ندانستن طرف مقابل باشد که دیگر هیچ قدمی برای عشق برداشته نمیشود. دیگر عطر خوش رفاقت و خواستن در هیچ هوایی نمیپیچد... پس دلهای دیگر از روی دست چه کسی دوست داشتن را مشق کنند؟  اما من هیچوقت نمیتوانم مثل تو باشم جودی... من با تمام عشق و دوستداشتنم، حاضر نیستم بابالنگ درازم در بی خبری باشد و من تنها با سایه اش دلخوش...

شاید تفاوتمان در همین است که تو جودی شدی و من دل آرام...

اول شدیم هورا هورا :|


روزنامه همشهری یک کاریکاتور زده که فلش قرمز اقتصاد همینجور که داره با سرعت میره بالا، به شکل وحشیانه و بی رحمانه ای فرو رفته توی قلب آدمک بی نوا و خب تهش هم مشخصه... حالا زیرش نوشته که " صندوق پول: ایران رتبه نخست در تورم را دارد."

ای جانم با این خبر لطیفتون!! آخ جووون رتبه اول!! گوگوری مگوری ها!! اصلا روحم سر صبحی (صبح بود) شاد شد که گره به این بزرگی از ذهنم باز شد. چشم مسئولینمون روشــــــــــــن!! واقعا سالها برام سوال بود که آیا (نه واقعا آیا؟؟؟؟) تورم در ایران اساسا وجود داره؟؟ بگو یه درصد!!! بعد شما از کی دقیقا این موضوع رو متوجه شدید؟؟ نه سواله دیگه! بعد تر اینکه شما با چند تا مفسر و اقتصاد دان به این نتیجه رسیدید؟؟ نیست شما صندوق پول هستین بالاخره شونصد نفر توی دم و دستگاهتون دارن کار میکنن دیگه. آقا چرا اونطرف رو نگاه میکنی؟؟ خب جوون سوال داره!! دوربین مخفی است آیا و یا از بیخ و بن ما را گرفته اید؟؟

ببین آقای محترم، ببین دلبندم! این چیزهایی که شما امروز بهش رسیدی رو، ما خاطره ی دیروزمون کردیم. اینهایی که تو با "دو دو تا چهارتا" کشف کردی، ما زندگیش کردیم... نمیخوام قیمت دلار و سکه رو به روت بیارم ولی وقتی میگیم یه روزی سکه بود 400 هزار تومان، اون یک روزی یعنی همین دو سال پیش... میبینی خاطرات ما طول عمرشون چه کوتاهه؟ میبینی؟ اصلا اینها هیچ... شیر، یک شیر معمولی رو میگرفتیم 450 تومان و امروز میگیریم 2000 تومن. کی؟ همین دو سال پیش... میفهمی؟ به خدا اگر بفهمی... آقا چرا سوت میزنی؟؟ چرا بالا رو نگاه میکنی؟؟ ا ا دوربین داره کجا میره... بابا داریم ح ر ف بــــــــــــــــــوق...

حالا که اینطور شد اصلا جمع کن بساطت رو و از همون گوشه از صحنه خارج شو! نمیشه باهاتون دو کلام حرف زد

موسیقی لطفا...


فقط نگاهش اینطور است، توی دلش چیزی نیست

تقصیر تو نیستا، منم همینجوریم. منم عادت دارم چیزی که به دیگران مربوط نیست رو ازشون توقع داشته باشم... منم گاهی دلم میخواست نگفته حرفم را شنیده باشد او که باید... گاهی توقع داشتم حالم بدون بیان، فهمیده شود... منم دلم میخواست زمانی که اتفاقی افتاد و اوضاع بهم ریخت، همه چیز را تقصیر نزدیکترین آدم زندگی ام بیندازم و او هم بفهمد مرا... برای همین هم امروز وقتی آن اتفاق افتاد و تو برگشتی و آنقدر طلبکارانه به آرش نگاه کردی، درکت کردم...


ساقدوش میشویم

از حدود سه ماه پیش بهم گفته بود. راستش زیاد جدی نگرفتم. گفتم میون اونهمه کار و دغدغه و شلوغی به دست فراموشی سپرده میشه. این شد که رفتم برای خودم مو کوتاه کردم و مدل ابرو تغییر دادم و یکسری کارهای دیگه.

یکشنبه دیدم مستاصل زنگ زد که دلی سایزت چنده؟ سایز رو گفتم و قطع کرد! نگران شدم گفتم کمک میخواد ؟ نمیخواد؟ زنگ بزنم؟ نزنم؟ هفته قبلش دو بار زده بودم و جواب نداده بود. یعنی طفلی حتی فرصت برای تلفن زدن هم نداشت. گفتم مزاحمش نشم تا عصر... عصر خودش زنگ زد. گفت دلی بیا فلان جا.

- چرا؟

- لباست رو میارم بیا بگیر...

- باشه.

و رفتم... زودتر از من رسیده بود. خسته بود ولی زار نبود. چقدر ذوق کردم دیدمش. چقدر محکم بغلش کردم... گفتم هنوز تموم نشده؟ گفت نه... گفتم بیام کمک؟ کاری ازم برمیاد؟ گفت شما کمک هات رو همون روز انجام میدی و هر دو خندیدیم!

لباسم رو گرفت سمتم. گفتم وااااااااااااااااای چه خوشگله... گفت بیا اینم گل برای سرت... مدل مو رو تو انتخاب کن که به آتی هم بگم... باز دوست داری یا بسته؟ گفتم: باز... باشه پس صاف، فرق کج، گل سمت چپ. گفتم چشم قربان!! ادامه داد: کفشت سفید باشه یادت نره ها...دسته گلتون رو هم همون روز میگیریم... با پسرها و یا آتی قرار میذاریم که سر راه بردارنت... یکشنبه تماما در دسترس باش که آخرین هماهنگی ها انجام بشه... دوشنبه از صبح هم که با مایی... اوه دلی آرایشگاه هم... یهو گفتم راستی من موهامو کوتاه کردما! گفت میکشمت، ببینم؟؟؟ باز کردم موهامو، ریخت روی شونه هام. گفت نه خوبه، ترسوندی منو!! تند تند گفتنی ها رو گفت و رفت...

لباس رو دادم برام بخار بزنن. کفش آماده است. دل توی دلم نیست ببینم چه شکلی میشه. مطمئنم شبیه ملکه ها میشه... یه فرشته خوشگل... چقدر خوشحالم که جزء اولین نفراتی هستم که میبینمش... چقدر خوشحالم که از صبح کنارشم... فقط یکم دلشوره دارم، امیدوارم ساقدوشهای خوبی باشیم براش...



over expensive


برای تولدم یکی از دوستان، یک دفترچه بهم هدیه داده که کار دسته. یعنی دونه دونه برگهایش، جلد دفتر و تمام زلم زیمبوهای رویش تماما کار یک سری هنرمند است که با سلیقه و ظرافت طراحی و تهییه اش کرده اند. وقتی دفترچه را هدیه گرفتم خیلی خوشحال شدم. با دقت نگاهش کردم و به این فکر کردم که دقیقا تویش چه چیزی باید بنویسم... 

شما را نمیدانم اما من به شدت از چیزهای گران گریزانم. نه این که دنبال جنس های ارزان باشم(هنوز آنقدر پولدار نشده ام)، نه... ولی از چیزهایی که به شکل اغراق شده ای گران هستند فراریم. مثلا هیچوقت از پاساژهای جینگل مستون خرید نمیکنم. امکان ندارد وارد این مغازه هایی که دو تکه جنس گذاشته اند پشت ویترینشون و فضای کم نور درست کردن بشوم. پول نداشته باشم چیزهای مارک دار نمیخرم. هیچ هم عارم نمی شود بگویم جورابم مارک نایک نیست و ساخت یک کارخانه معمولی در ناکجا آباد است...

به همین نسبت طرف آدمهای زیادی شیک هم نمیروم. همونهایی که عطرهای چند میلیونی میزنن و مانتوهای هفتصد هزار تومانی میپوشن و ناخونهاشون رو حتما باید خانم فلانی توی فلان نقطه شهر درست کنه و اگر خودکارشون canco نباشه تا اطلاع ثانوی چیزی نمیتونن بنویسن...




توی این یک هفته ای که مامان نبود، بعضی از افرادی که در جریان بودن خیلی تلاش کردن من متوجه این تنهایی نشم... یکی از آدمهایی که خیلی مهربونی کرد و خواست که من زیاد بهم سخت نگذره، همسایه روبروییمون بود. یعنی من عاشق این خانم و آقا هستم. فرهنگ و اخلاق و این چیزها همه به کنار، این نگرانی های مادرانه ای که به خرج دادن واقعا توی این روزها عجیب و قابل تقدیره...

شما فرض کن سر ظهر داری سلانه سلانه میری که نهار بخوری، یکدفعه در میزنن و با یک سینی غذا جلوی در ظاهر میشن... تازه امروز گفتن: ببخشید دیر کردم...

آخه من به این آدمهای مهربون چی بگم...

 

ادامه مطلب ...

هفته ای یکبار بهش سر بزنید/ دور از استرس نگهداری شود

یه خونه است. بزرگ... تاریک نیست، روشنم نیست... توش هیچکس نیست. نه که زندگی نکنه، الان نیست. رفتن بیرون، خرید، سفر، سر کار، مهاجرت کردن، هرچی...

کلیدشون رو دادن دست یک نفر. دوست، فامیل،همسایه ،باغبون، هر کی...

هفته ای یکبار میاد به خونه سر میزنه... به گلدونها، قبض ها، شیرهای آب... دیوارها و سقف و کف رو نگاه میکنه نم نداده باشن - نم ندن. همه جا، همه جا رو هفته ای یکبار چک میکنه... اما این آدم همیشه شاکیه. میگه وقتی وارد میشم انگار یکی توی خونه است. از این اتاق به اون اتاق دنبالم میاد و با یک لبخند کمرنگ دقیقا روبروم، دست به سینه به دیوار تکیه میده. میگه وقتی هم دارم میرم، نگاهم میکنه...