دنیای دل آرام

در تلگرام: t.me/delaramnevesht

دنیای دل آرام

در تلگرام: t.me/delaramnevesht

البته همیشه استثنا وجود داره


ویزای مالزی از 90 به 14 روز کاهش پیدا کرد. خب؟ عرض میکنم...

هم اکنون 70 زن ایرانی در زندانهای مالزی به سر میبرن. جرم قریب به اتفاقشون حمل مواد مخدره. خیلی جرم پیش پا افتاده و سبکیه! رنج سنی 26 تا 60 سال. تا اینجا خب.

یک خانمی که بعد از 42 روز از زندان آزاد شده، گفته که "وضعیت زندانهای مالزی اسف باره" و شکایت کردن از اندازه و ابعاد سلولها، وضع معیشتی و بهداشتی...

حالا سوال من اینه، آیا هتل هیلتون تشریف برده بودید؟! عزیزم زندان یعنی همین دیگه. توی زندان ها حلوا پخش نمیکنن که... حالا کاری ندارم به بعضی زندانهای اتریش و هلند و کجا و کجا و کجا که شیک و لوکس هستند، و یا زندانهای ایران که... اصلا دلم نمیخواد درباره فضاحت هایی که بر سر زندانیان ایرانی میره حرف بزنم. مخصوصا سیاسی ها...

ولی واقعا شرایط یک زندان برای شخصی که داره مثلا 5 کیلو ماده مخدر حمل میکنه که بفروشه به یکی از خودش بدتر و بعد هم پخش بشه بین چند ده نفر آدم دیگه و در نتیجه یک لجن زار درست کنه، باید چجوری باشه؟!



گزارش لحظه به لحظه یک جشن

یک صدایی یهو رفت هوا و بنده و میل بافتنی ِ فکر و خیالاتم هم رفتیم هوا... تا برسونیم خودمون رو روی زمین دیدیم عده ای جیغ کشان و سوت زنان دارن شادمانی میکنن. رفتم پشت پنجره و دیدم بله عروس خانم و آقا داماد به همراه جمع کثیری از بستگان توی حیاط در حال بزن و بکوب هستن. حالا ساعت چند؟ 23:00 ! خب اینها آمده اند که بمانند دیگه... گفتم دلی چاره ای نداری جز تحمل، پس بسوز و بساز. باور بفرمایید من تمام تلاشم رو برای سازگاری به کار میبرم ولی نمیشه... انگار بلندگو رو همین بغل دست من گذاشتن. حالا خواننده محترم داره هوار میکشه "نمیدونم فقط میخوام باشم"... آقا مادرت خوب پدرت خوب، یه امشب رو بیخیال موندن شو. تا اومدم ایشون رو راضی به رفتن کنم خواننده بعدی از اون سمت پرید وسط که " ای جان لباشو قرکمر و اداشو"، آقا جانِ عزیزت، حالا لازمم نیست همه مسائل علنا بیان بشه. بفرمایید اون پشت... بفرمایید...

ای وای یکی ایشون رو بگیره... "پیدات که میشه گلها باز میشن، تاریکی میره باز سحر میاد"، بله جانم تاریکی میره، سحر میاد اما به خون جگر میاد... از اینجا به بعدش از کنترل من خارجه، اجنبی ها حمله کردن.... تازه یک عالمه آدم هم همزمان فریاد میکشن! جان خودم از یکیشون بپرسی این آقا الان چی گفت که اینجوری جیغ کشیدی، عمرا بدونن!! یا خدا شهرام هم اضافه شد و همه با هم در حال ذکر "واویلا لیلی، دوستت دارم خیلی" هستند... بله دی جی محترم تاکید بر "دست دست دست" دارند. میریم برای تغییر فاز به ترکی، ترکی رو به سرعت رد میکنیم و میرسیم به " وای وای چقدر اطوار میریزی" که احتمالا برای خطه سر سبز شماله. شما زیر صدای جیغ رو نبینم قطع کنی از ذهنت ها! یک پرش به آهنگ "طناز چه قشنگه لبهات" و حالا میریم برای آهنگ قر تو کمر ِ "بابا کرم دوستت دارم" که عجیب با استقبال شدیدی روبرو میشه.

و این جشن کماکان ادامه دارد...

همزمان که برای خوشبختی شان دعا میکنید برای خواب من هم دعا بفرمایید که فردا هفت صبح توانایی بیدار شدن را داشته باشم...


مسلمان نشنود، کافر نبیند!

دقیقا از پنجشنبه نصفه شب که رسیدیم خانه شروع شد. مهم نیست دقیقا منشاش چه بود و از کجا شروع شد، مهم این بود که تمامی نداشت. دل درد و سر درد و چند درد دیگه با هم قاطی شده بود و شده بودم ملغمه ای از دردها و مدام دور خودم میپیچیدم... این روند تا جمعه ظهر ادامه داشت. عصر باید میرفتیم مهمانی... دو سه تا قرص خوردم که بتوانم بنشینم. نصف مهمانی را که در فضا بودم، نصف دیگر را هم تمام تمرکز داشته و نداشته ام را جمع میکردم که بفهمم کجا هستم و چه میگویم و چه خبر کلا! با تمام زحمتی که کشیده بودند، نصفه کاسه آش، یک قاشق سالاد الویه، دو قاشق کشک و بادمجان و یک شیرینی تمام چیزی بود که در مهمانی خوردم. تا اثر قرص ها رفت، باز شروع شد...

شنبه هم به همین منوال گذشت، حتی از شنیدن اسم غذا و خوردنی ها هم حالم بهم میخورد. آب تنها چیزی بود که ناخواسته سمتش کشیده میشدم و تمام... مسافرم را با احوال زار بدرقه کردم... سرم را با دستمال بسته بودم، جوری که چشم راستم هم بسته باشه. لعنتی خوب نمیشد. همانجا فهمیدم دستمال و سر هیچ ربطی بهم ندارند. از تعدد رفت و آمد و شرح کامل احوالم خودداری میکنم، که واقعا فکر کردنش هم حالم را بد میکند. درجه بد بودن حالم را از آنجایی میفهمیدم که با وجود یک جعبه شیرینی خامه ای، جوری از آشپزخانه رد میشدم که اصلا نگاهم به یخچال نیفتد واگرنه باز...

امروز ظهر برای خودم سوپ درست کردم. یعنی اولش تست کردم! به خودم گفتم: سوپ! بعد که دیدم از شنیدم اسمش حالم بد نشد، دست به کار شدم... بعد از سه روز مثل آدمیزاد غذا خوردم. الان بهترم، خیلی...


سیاه، سفید و خاکستری


یک گورستان بی انتها... پر برف و سرد، با سنگ قبرهای خاکستری و یک اندازه که تا چشم کار میکند پشت هم چیده شده اند. زنی با بارانی سیاه که کلاهش را به سر گذاشته، رو به روی یک قبر زانو زده و با دقت نوشته های سنگ را که عمود ایستاده میخواند. گویی مرده ها به احترام نگاهش ایستاده مرده اند...