دنیای دل آرام

در تلگرام: t.me/delaramnevesht

دنیای دل آرام

در تلگرام: t.me/delaramnevesht

برای روز میلاد تو

ساعت دوازده -

خیابان را قدم میزنم در زیر باران تندی که کم و بیش خیسم کرده حتی از زیر چتر - به یاد آنهایی که خیس باران روزگار اند زیر چتر همراهشان،همراهی که آنچنان که باید نیست - و بوی ادکلنی که هنوز هم به سمتش سر میگردانم . نگاهم به کافه ای می افتد و من چقدر فکر میکنم که اینجا آشناست . اما چیزی تداعی نمیشود ، فقط حسی کمرنگ و کنجکاوی ای که پیگیر اش نمیشوم .


ساعت هفده -

در راه برگشت بازهم چشمم به همان کافه می افتد و تصویری از جشن تولدت . تولدت ؟ هه ! کفشهایم هنوز از باران صبح خیس است ، چشمانم هم ، به گمانم از سرماست ...


بمون

این روزها از هیچ نوع رفتنی استقبال نمیکنم . میخواد از دل کسی باشه ، میخواد از این دیار باشه یا از این دنیا حتی ...

حاضرم تمام زندگیم رو بدم برای نگه داشتن آدمها ... خیلی خودخواهانه است ، خیلی ...


چراغها را من " روشن " میکنم ؟

به برکت همون سفر دقیقه نودی که عرض کردم خدمتتون ، بعضی از عید دیدنی های ما نصفه و نیمه باقی موند و این شد که به این جمعه و جمعه بعد موکول شد تا پرونده دید و بازدید نوروز 91 بسته بشه . در همین راستا ، یکی از خونه هایی که سر زدیم ، دختر عموی نازنین بنده بود . ایشون یک فسقلی سه ساله داره که بسیار بلبل زبونه .

وقتی رسیدیم خونشون ، چند دقیقه ای گذشت و اومد طرفم و گفت : میای ببینی اتاقم چه شکلی شده ؟ منم از اونجا که عادت ندارم به کسی نه بگم ، مخصوصا به این فنچ کوچولوها ، پاشدم و گفتم معلومه که میام . خودش زود رفت تو و وسط اتاق ایستاد . منم در زدم و وارد شدم . دیدم اتاقش از پارسال تقریبا هیچ تغییری نکرده ولی شروع کردم از اسباب بازیهاش تعریف کردن که یکدفعه چشمم به عروسکی خورد که پارسال به عنوان عیدی بهش داده بودم ... خاطرات یکسال یک لحظه از جلو چشمم عبور کرد ... به فسقلی که نگاه کردم دیدم پارسال این موقع به سختی چند کلمه حرف میزد و حالا مثل بلبل جمله های قلمبه ثلمبه تحویلمون میده ... یه جوری شدم ، یه حس عجیب و البته تا حدی غم انگیز ... نمیدونم چرا اما حسم خیلی بد بود . سال 90 برای من متفاوت ترین سال عمرم بود و خیلی هم ازش راضی بودم اما نمیدونم چرا گذر زمان انقدر به چشمم اومد ...

دفتر نقاشی رو آورد و گفت میای نقاشی بکشیم ؟ گفتم آره ... اون پاستل آبی تیره رنگش رو برداشته بود و تمام نقاشی هاش رو با همون یک رنگ میکشید ، اما من پاستل نارنجی و زرد و سبز برداشته بودم و نقاشی های آبیش رو تند تند رنگ میکردم بلکه اون همه تیرگی رو از بین ببرم ...



دلبستگی ...

سال 83 ... تب و تاب کنکور ... چه شهری ، چه رشته ای ، با چه رتبه ای و خیلی سوالات دیگر که اون روزها ذهن من که پشت کنکوری محسوب میشدم رو به خودش مشغول کرده بود .دست و پا زدن های نوجوانها برای راه یابی به دانشگاه ... میعادگاهی که برای رسیدن به آن پولها و ساعتها و عمرها خرج میشد ... از نتیجه حاصل راضی بودم . رشته گیاهان دارویی در دانشگاه نیمه دولتی و شهرستانی که کم و بیش به تهران نزدیک بود .

روز اول ، بعد از رفتن پدر و مادرم ، حالم وصف نشدنی بود . به قدری غمگین بودم که دلم میخواست همان آن زنگ در را بزنند و بگویند تو هم با ما برگرد . فردایش که اولین روز دانشگاه محسوب میشد ، با خبر شدم که تا یک هفته آینده کلاسها تشکیل نمیشوند . آنقدر ذوق زده شدم که به سمت تهران پرواز کنان برگشتم .

در آن سالها تجربه های زیادی کسب کردم ، تجاربی که شاید هیچوقت اگر دور از خانه نبودم نصیبم نمیشد . به پدر و مادرم آفرین گفتم که به من اعتماد کردند ، بعد از فارغ التحصیلی دیگر من آن دل آرامی که رفته بود نبودم ، خیلی چیزها در من تغییر کرده بود به جز یک چیز ...

بعد از مدتی تصمیم گرفتم کلاس زبان بروم . همیشه از ترس اینکه مبادا کلاس زبانم را در نیمه راه رها کنم ، سراغش نمیرفتم ! دوستان زیادی را دیده بودم که در میانه راه مدام زبان را رها میکردند و باز میگشتند و این پروسه بارها و بارها تکرار میشد برایشان ... این بود که هیچ وقت نمیخواستم شروعش کنم و از طرفی یک ترس همیشگی از یاد نگرفتنش داشتم ، این بود که برای جنگیدن با خودم و اینکه به خودم ثابت کنم که میتوانم ، برای زبان اسم نوشتم . 

ترم به ترم که جلو میرفتم ، از نتیجه کارم و حرکتی که شروع کرده بودم راضی تر میشدم . در همان روزها به فکر تحصیل در خارج از کشور افتادم  _از جزئیاتش فاکتور میگیرم _ پس باید جدی تر زبان را دنبال میکردم . جلو رفتم ، آنقدر که روزی به خودم آمدم و دیدم مدرک آیلتس و پذیرش دانشگاه در دستم است . راهی شدم در مسیری که هیچ شناختی و هیچ راهنمایی نبود ... خودم بودم و خودم ...

حالا دیگر به آرزوهایم رسیده بودم ، در دانشگاه رشته دلخواهم را خوانده بودم ، زبان را در حد کفایت یاد گرفته بودم ، درس خواندن را در کشور دیگری (هرچند کوتاه) تجربه کرده بودم و زندگی را نیز ...

امروز به دنبال آرزوهای دیگری میگردم ، برایم مدرک دانشگاه فلان دیگر نهایت نیست . داشتن مدرک زبان و پذیرش زمانی برایم سر حد آرزو بود که به نظرم دست نیافتنی می آمد ، اما حالا به دنبال چیزهای دیگر میگردم ، هرچند که در آینده کوچک به نظر آیند ، هرچند بی ارزش ...

بودن در کنار خانواده ام اولویت اول و آخر من است ، چه این سر دنیا چه آن سر ...


سفر در وقت اضافه !

احتمالا ما تنها خانواده ای هستیم که ، در واپسین روزهای نوروز هوس سفر میکنیم !

احتمالا ما تنها خانواده ای هستیم که ، در کمتر از دوساعت خونه مادربزرگ دور هم جمع میشیم و تصمیم سفر میگیریم و جمع بندی میکنیم که کی چی بیاره و چه ساعتی حرکت کنیم !

احتمالا ما تنها خانواده ای هستیم که ، بیخیال ترافیک و هواشناسی و بارون و این برنامه ها میشیم و میگیم سفر به دل و همسفراشه !

خلاصه که در روزهایی که همه دارن برمیگردن به خونه هاشون ، من و خانوادم راهی سفر هستیم.

امسال باید سال جالبی باشه !


نوروز زیبای من

راستش رو بخواهید همیشه از دید و بازدیدهای اجباری عید بیزار بودم . از اینکه مجبور باشی کل آدمهای زندگیت رو توی یازده ، دوازده روز مرور کنی ، به طوری که گاهی هرکدوم رو دو یا سه بار توی یک روز  ببینی . اما امسال نمیدونم چرا با جون و دل پذیرای همه جور مهمون هستم ! نمیگم خونه همه میرم اما از اینکه این همه آدم با اون همه بچه که همشون روی اعصاب هستن و یکیشون از اون یکی فاجعه تر هست ، خونمون میان خوشحال میشم .

یکم این مهربانی ِ اول ِ سالی ِ من مشکوکه اما به فال نیک میگیرم !


نفس ِ عمیق

از شب قبل که فائزه زنگ زده و گفته میدان فاطمی باید چند لحظه ای با "تو" ملاقات داشته باشد برای گرفتن آن سی دی ای که برادرت برایش آماده کرده بود ، دل توی دلم نیست . خون خونم را میخورد که کاش میگفتم من ساعت یازده به شما میپیوندم ، کاش میگفتم من خودم به کافی شاپ میام ، یا نه،  کاش اصلا گفته بودم من نمیام ! 

خوب دلم نمیخواست با "تو" چشم در چشم بشوم ... اما هیچکدام را نگفتم ، فقط خودم را خوردم ... همیشه همینطورم ، عادت به حرف زدن به دیگران ندارم ، فقط با خودم درگیر میشم ...

صبح سشوار به دست به آینه زل میزنم ، یه نفس عمیق ، سشوار را رها میکنم ... پنکک را برمیدارم، پد اش را دست میگیرم و میفشارمش ، بیخیال اش میشوم و میرم سراغ کمد لباسهایم . مانتوها رو ورق میزنم ، برایم هیچ اهمیت ندارد کدام را بپوشم ، مانتو آبی آسمانی با روسری ساتن سرمه ای رنگ ساده ترین گزینه ی پیش رویم است ، همان را میپوشم .

ساعت 9:30 میشود ، برای رفتن دست دست میکنم . پاهایم باید مرا ببرند که نمیبرند ... به فائزه زنگ میزنم و بی مقدمه بعد از سلام میگویم "من جلو نمیاما" . با خنده میگه "خوب حالا تو ام، نیا ، نوبرشو آورده ، دیر نیایا " و بعد خداحافظی و سکوت ممتد ...

چشمهایم باز است ، پاهایم قدم برمیدارند ، دستانم در تاکسی را می گشایند ، اما من جای دیگرم ...

میدان فاطمی _ ساعت 10:30

همه ایستاده ایم و فائزه منتظر " تو " است ، من به ظاهر بی تفاوت با زهرا گرم صحبتم ، اما چشمانم دو دو میزند که از کدام مسیر میرسی ... وقتی فائزه میگه "اومدن" بی اختیار بعد از نیم نگاهی ، به سمت مخالفت میچرخم و پشت به "تو" می ایستم ... صدای احوالپرسیتان را میشنوم و اینکه فائزه میگوید " جلو نرو ، امروز روزش نیست" ، چند نفس عمیق ... و دلی که با هیچ نفس عمیقی از تلاطم نمی افتاد ...