ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
به برکت همون سفر دقیقه نودی که عرض کردم خدمتتون ، بعضی از عید دیدنی های ما نصفه و نیمه باقی موند و این شد که به این جمعه و جمعه بعد موکول شد تا پرونده دید و بازدید نوروز 91 بسته بشه . در همین راستا ، یکی از خونه هایی که سر زدیم ، دختر عموی نازنین بنده بود . ایشون یک فسقلی سه ساله داره که بسیار بلبل زبونه .
وقتی رسیدیم خونشون ، چند دقیقه ای گذشت و اومد طرفم و گفت : میای ببینی اتاقم چه شکلی شده ؟ منم از اونجا که عادت ندارم به کسی نه بگم ، مخصوصا به این فنچ کوچولوها ، پاشدم و گفتم معلومه که میام . خودش زود رفت تو و وسط اتاق ایستاد . منم در زدم و وارد شدم . دیدم اتاقش از پارسال تقریبا هیچ تغییری نکرده ولی شروع کردم از اسباب بازیهاش تعریف کردن که یکدفعه چشمم به عروسکی خورد که پارسال به عنوان عیدی بهش داده بودم ... خاطرات یکسال یک لحظه از جلو چشمم عبور کرد ... به فسقلی که نگاه کردم دیدم پارسال این موقع به سختی چند کلمه حرف میزد و حالا مثل بلبل جمله های قلمبه ثلمبه تحویلمون میده ... یه جوری شدم ، یه حس عجیب و البته تا حدی غم انگیز ... نمیدونم چرا اما حسم خیلی بد بود . سال 90 برای من متفاوت ترین سال عمرم بود و خیلی هم ازش راضی بودم اما نمیدونم چرا گذر زمان انقدر به چشمم اومد ...
دفتر نقاشی رو آورد و گفت میای نقاشی بکشیم ؟ گفتم آره ... اون پاستل آبی تیره رنگش رو برداشته بود و تمام نقاشی هاش رو با همون یک رنگ میکشید ، اما من پاستل نارنجی و زرد و سبز برداشته بودم و نقاشی های آبیش رو تند تند رنگ میکردم بلکه اون همه تیرگی رو از بین ببرم ...
اووووول
دایی من هم ۱۲ سال خارج از کشور بود بعد ۱۲ سال که منو دید اولاینجور شد
بعد اینجور
تجربه مشترک ندارم من همیشه سیر رشد بچه ها رو از نزدیک دیدم ولی کلا دیدن بعضی چیزا همین حس وبم میده
طفلی خوب حق داشتن
اوهوم
اوخی!
آره آدم که به لحظه ها فکر میکنی یه جوری میشه!
دل تنگ میشه! مگه نه؟!
آره ! هم دل تنگ ، هم ... نمیدونم ...
نمی دوونم چی بگم!
فقط یاد بچگیام افتادم و عروسکام و نقاشیام!
یاد بهترین چیزها افتادی عاطی
فعلن که نسبت به سال ۹۱ دلم روشنه انشاءاله برای همه از پارسال بهتر باشه
ایشالا
بیشتر از پستت، اسم پستت درگیرم کرد
اخه تازه کتابشو تموم کردم ("چراغ ها را من خاموش می کنم")
عمدی بود
کتاب جالبیه و البته کمی متفاوت
موش بخوردش
منم همینو میگم
چقدر عید دیدنی خوبی بود
چقدر هم بی تکلف و شیرین
جای شما خالی
یاد بچه ی دختر داییم افتادم
8 ماهش که بود ندیدمش تا یک سال بعد می خواستن بیان خونه ی ما درو که باز کردم دیدم فسقلی آروم آروم داره راه میره یه حس و حال عجیبی پیدا کردم
دقیقا میفهمم چی میگی صالی جون
آخه. نازی
سلام عزیزممم
مرسی که این تو این مدت به یادم بودی و بهم سر میزدی
از اینکه میدیدم تو این دنیای مجازی یکی نگرانمه حس خوبی داشتم
ممنون عزیزم
ایشا.. به زودی برمیگردم به این دنیای مجازی..
سلااااااام حدیث عزیززززم
چقدر خوشحال شدم اینجا اسمت رو دیدم .
فقط وظیفه بود عزیزم
ایشالا باز هم توی این دنیای مجازی داشته باشیمت
سلااام
اوه اوه اوه!
مردم چه پستایی مینویسن!!!
یعنی چی بچه اینقدر خوش سلیقست همه چی رو آبی میکنه نقاشیش رو خراب میکنی شما؟! ای بابااا!
سلام بهنام جان
دیگه دیگه
در خوش سلیقگیش برای علاقه به رنگ آبی که شکی نیست ، اما خیلی دلگیر شده بود ، رنگ لازم داشت