ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
اس ام اس آمد .خبر خیلی کوتاه بود : دیشب علی و گلی تصادف کردن و الان گلی توی اتاق عمله ...
من چند باری پیام رو خوندم تا بتونم درکش کنم . واقعا شوکه شدم و احساس کردم نیاز دارم جایی بنشینم . با پیام دهنده تماس گرفتم .
گفتم : چی شده ؟؟
گفت : دیشب که برگشتیم ، علی مSت بود . ماهارو رسوند خونه و هرچقدر اصرار کردم که پیش ما بمونن گفت نه باید بریم ، سه دقیقه بعد زنگ زد که تصادف کردیم ...
صداش میلرزید . با ترس پرسیدم الان چطورن ؟ گفت علی چندتا ضرب دیدگی داره اما حال عمومیش خوبه ، اما گلی داغونه ...
گفتم : یعنی چی داغونه ؟ چرا اتاق عمله ؟؟
- صورتش به شدت بخیه خورده ... جراحی پلاستیک دارن انجام میدن ... دستش شکسته ، کمرش ضربه دیده ... نذاشتم حرفش تموم بشه ، گفتم کدوم بیمارستانین ؟
گفت : دلی نیا ... از 9 صبح اونجاست گفتن 4 میاد بیرون ، علی هم نمیشه رفت طرفش ، منم از دیشب نخوابیدم . نذاشتم کسی بفهمه . دوباره گفتم کدوم بیمارستان ؟؟؟ با بغض گفت گلی رو ببینی اعصابت خرد میشه ، حال علی بدتر میشه ... از دیشب تاحالا داره بی وقفه به خودش بدوبیراه میگه .
گفتم ماشین عادل چی ؟ سالمه ؟ گفت فقط ازش یه چیزایی باقی مونده ...
آخرش گفت دلی چقدر خوشحالم که دیشب تو با ما نبودی ، واگر نه الان کنار گلی ... و زد زیر گریه ...
گفتم من تا صبح بیدارم ، زنگ بزن ...
همیشه وقتی میگفتم درحالت مsتی رانندگی نکن ، میگفت بشین بچه سرجات ، شماها که رانندگی بلد نیستین ، فرغون میرونین ، باشه من فرغون میرونم اما تو خیال کردی هواپیما میروندی که پرواز کردی ؟ اگه گلی حالش خیلی بد باشه چطوری میخوای جواب عمه ات رو بدی ؟
چطوری بیام گلی رو ببینم ؟ اگه تغییر کرده باشه ... لعنت بهت علی ... لعنت ...
دیشب نزدیکهای ساعت 2:30 بود ، داشتم کم کم آماده میشدم بخوابم که یکدفعه آژیر خوابگاه به صدا در اومد . اولش اهمیت ندادم اما بعد کنجکاو شدم که قضیه چیه . کلید رو برداشتم و رفتم بیرون و جلوی در آسانسورها ایستادم بلکه کسی یا چیزی رو ببینم . اما خبر از هیچی نبود و فقط صدای آژیر بود که توی فضا اکو میشد و با شدت چند برابر پخش میشد . حالا من همونجور اون وسط ایستادم که یکهو به ذهنم رسید نکنه دزدی ، قاتلی چیزی اومده تو خوابگاه که آژیر و به صدا درآوردن (لعنت به این فیلمهای مزخرف که من درجا باهاشون همذات پنداری میکنم !) . رفتم تو اتاق و در رو قفل کردم . بعد دوباره به ذهنم رسید نکنه جایی آتش گرفته ... خلاصه من تا 3:30 مثل مرغ پرکنده هی میرفتم و میومدم و جرات نداشتم برم پایین ببینم چه خبره . جالب اینجاست که توی طبقه خودم و طبقه بالایی فقط 3 نفر هستیم و بقیه رفتن تعطیلات !
امشب اومدم برم شام بخورم ، آسانسور که رسید پایین ، داشتم از پله ها میرفتم پایین که برم طرف رستوران ، دیدم بنی بشری نیست . نگاه به ساختمون ها کردم ، توی هر ساختمون یک یا دو اتاق چراغ هاشون روشن بود . چرخیدم طرف خوابگاه پسرها ، برای اونها هم همین وضع بود .فضا جون میداد برای این فیلمهایی که میان طرف رو با اسلحه میکشن و میرن ، یا مثلا از اینها که با ماشین وسط خیابون خلوت زیرش میکنن . صدای نفس های خودم رو هم میشنیدم . دیگه نزدیک رستوران بودم که دیدم بسته است و دست از پا درازتر برگشتم (همچنان در همون فضا ! ) .
شب سال نو است و هیچ کسی اینجا نیست . هم اتاقیم که رفته کشورش ، خوابگاه که خالیه ، دوستانم هم رفتن بیرون احتمالا . چرا منو خبر نکردن ؟ چرا خبر کنن ؟ چه اجباریه برای هرلحظه با هم بودن ؟ شاید دلشون خواسته تنوع بدن به جمع دوستیشون ، شاید دلشون خواسته امشب جایی برن و کاری کنن که من نفهمم . آدمها که تعهد ندادن هرجایی که میرن و هر کاری که میکنن رو با آدم به اشتراک بذارن . منم ایستادم پشت پنجره اتاقم و از طبقه هشتم دارم آتش بازی رو نگاه میکنم .
روی معرفت من حساب نکنید ! بازهم به خارجی ها ! کی گفته بی عاطفه هستند ؟
نخیر بی عاطفه که نیستند هیچ ، خیلی هم مهربون و با محبت هستند .
یک هفته به مناسبت سال نو چینی ها کشور نیمه تعطیل هست و مراکز آموزشی هم تعطیل رسمی . بر همین اساس دوستان تایلندی مون باروبندیل رو جمع کردند و رفتند مملکتشون .از اینجا تا تایلند با ماشین فقط 4 ساعت راهه ! احتمالا با هواپیما یک ربعه ! (والا ما محلات درس میخوندیم میخواستیم برگردیم تهران 4 ساعت توی راه بودیم .) چی میگفتم ... آهان ، امروز صبح زود حرکت کردند . از اونجایی که هم اتاقی من هم عازم بود صبح کمی سر و صداش رو میشنیدم اما انقدر غرق خواب بودم که نکردم بلندشم و از این بچه خداحافظی کنم .
صبح که بیدار شدم این یادداشت رو دیدم ، خیلی خجالت کشیدم ...