-
این منم
چهارشنبه 23 مهر 1393 09:15
یکی دو هفته پیش یه نمایشگاهی برگزار شد به نام "فکر". مامان به همراه دوستانش بهش سر زدن و از من خواست که حتما به بازدید این نمایشگاه برم. خلاصه به همراه یکی از دوستانم تصمیم بر رفتن گرفتیم. از بخش های متنوع اش چیزی نمیخوام بگم فقط در کل میتونم بگم بهترین نمایشگاهی بود که توی عمرم رفته بودم. جایی که تو تنها...
-
جنگ و صلح
جمعه 18 مهر 1393 20:04
نکنید این کار را... ایران، لبنان، فلسطین، اسرائیل، آمریکا، عراق، اصلا هر جا... مگر این زمین برای همه ما جا ندارد؟ مگر یک انسان برای زندگیش به چند متر، چند کیلومتر، چند فرسخ از این خاک محتاج است که این چنین بر سر هم آتش میبارید... که این چنین به مسلخ میبرید جانها را، تن ها را، جدا میکنید سر ها را ... من به اسرائیل و...
-
کتاب بازی
پنجشنبه 17 مهر 1393 14:07
تشکر نوشت: دنیا دنیا ممنون از دوستان عزیز و نازنینی که احوالپرسی کردن و پیام گذاشتن. خیلی مرسی... ******** ایران دخت عزیز دعوتم کرده بود به چالش معرفی کتاب. من دلم میخواد صدایش کنم کتاب بازی... خب شرایط جوری نبود که بتوانم سریع به دعوتش لبیک بگویم، این شد که طول کشید تا این پست نوشته شود. امیدوارم چیزهای به دردبخوری...
-
مثل چشمهایم
جمعه 11 مهر 1393 22:37
این هوای بارانی... اولین باران پاییزی تهران، شب عرفه، خدا خدا و دستهایی برای دعا... +
-
اللهم اشف کل مریض
چهارشنبه 9 مهر 1393 22:36
یکی اینجا هست، درگیر یک بیماری غریب، چند قدم آن طرف تر که عجیب محتاج دعاست... دعایش کنید...
-
هرچند کوتاه، اما شد
دوشنبه 7 مهر 1393 10:22
از همون سه سال پیش، اولین باری که صداش رو شنیدم، با خودم گفتم: یعنی مجری رادیوست؟! نه از شغلش چیزی میدانستم و نه هیچ چیزی از زندگی اش... تا مدتها پیش خودم میگفتم لابد یک رادیوییست. آره حتما از اهالی رادیوست که صدای اینچنین پخته ای داره. مدتی بعد فهمیدم که نه گوینده رادیوست و نه شغلش هیچ ربطی به آن دارد اما علاقه اش...
-
دوستداشتنی ها
شنبه 5 مهر 1393 09:52
وقتی گند میزنی و نمیفته اتفاقی که باید بیوفته، اونهایی که همون لحظه شروع میکنن به تشویقت که مگه آخر دنیاست، اینبار نه یه بار دیگه، این راه نشد یه راه دیگه، درست مثل اونهایی هستن که با زمین خوردن بچه شروع میکنن به دست زدن و منحرف کردن ذهنش تا گریه نکنه، تا یادش بره دردِ اولین قدمهای زندگیش رو، همون قدر دوست داشتنی...
-
پاییز خجسته
سهشنبه 1 مهر 1393 09:59
خانمی که توی اتوبوس روبه رویم نشسته بود، حق داشت وقتی حلقه اشک در چشمانم را دید متعجب و دلسوزانه نگاهم کند. به گمانش با دوست پسرم دعوایم شده. شاید هم با مادرم حرفم شده، شاید هم از کار اخراج شده باشم... او چه میدانست که در آن تاریکی شب، لا به لای درختها به دنبال پاییز میگشتم... او چه میدانست همزمانی آهنگ رادیو* با...
-
علم=ثروت
پنجشنبه 27 شهریور 1393 15:57
آخه میدونی خانم معلم... اون روزها من فقط دنبال بیست بودم. دلم میخواست انقدر روی تو اثر بذارم که بی معطلی بهم بیست بدی. هر جمله رو چند بار مینوشتم و پاک میکردم تا بشه اون جمله اثر گذاری که قرار بود بشه. برای همینم دفتر انشاء من همیشه کثیف بود. رد مداد و پاک کن دمار از روزگار کاغذ بیچاره در میاورد... میدونی خانم معلم......
-
تا بوده همین بوده
یکشنبه 23 شهریور 1393 10:42
دیدید مردم از روزگار چه شاکی هستن؟ بعد دیدین میگن قدیمها اینجوری و اونجوری؟ این مردم که میگم خودمم شاملشون میشما. یعنی گفتم که همین اول کار تکلیف رو مشخص کنم نگین هنوز هیچی نشده چه خودش رو کشید کنار. من اینجوووووور در کنار ملت ایستاده ام. من دولت تعیین میکنم، من به پشتیبانی این... آهان نه اشاره میکنن که خط رو خط شده....
-
از همینجا برای مدیرم دست تکان میدهم
جمعه 21 شهریور 1393 19:19
وقتی برنامه ترم جدید باید تا هفته آینده حاضر باشه، همه همکارهات رفتن مرخصی و تو آنقدر بی حوصله ای که به زور خودت را سر کار رسانده ای... تویی و ریشخند های کاغذ سفید، تویی و بهت دروسی که زیر چشمی ردشان میکنی، تویی و برنامه ای که چهارشنبه جمع نمی شود، پنجشنبه هم... تویی و مدیری که شنبه از تو برنامه می خواهد...
-
این فصل را با من بخوان
دوشنبه 17 شهریور 1393 23:43
روزی که آمدم اینجا، در واقع پناهنده شدم. از همه موجودات این بیرون، از دست تمام آدمهای دنیای واقعی... آمدم تا برای خودم در سرزمینی دور افتاده از اطرافیانم، جایی دنج دست و پا کنم که بتوانم به دور از هر چیزی، آزادانه بخندم و بگریم و بگویم و بشنوم. روزی که آمدم نفهمیدم که آدمهای پشت مانیتورها، همان آدمهای دنیای واقعی اند....
-
توقع عنوان که ندارید؟!
جمعه 14 شهریور 1393 12:47
امروز میتوانست دقیقا همینطور باشد. شب با سر درد خوابیدم و صبح با حال بد بیدار شدم. آنقدر دردناک که حتی دلم نمیخواست چشمهایم را باز کنم... اما روز شروع شده بود...به زور بلند شدم و از اتاق بیرون آمدم. یک لیوان چای تنها چیزی بود که میل به خوردنش داشتم. مامان و بابا به دیدن مادربزرگ رفتند. من؟ حتی از روی مبل تکان نخوردم....
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 11 شهریور 1393 23:07
نوای سنتور که بنوازد دیگر فرقی ندارد من کجایم و اینجا کجاست... سه تار که همراهش شود... آشفته ترین آشفته این شهر میشوم... نمیدانم تلفیق پیانو با اینها چه از آب در می آید اما من دلم میخواهد تصور کنم که خوب میشود... من آن دختر قرمز پوش میشوم و خیابان افکارم بی انتها ترین خیابان دنیا...بی همراه، بی عابر، بی حتی یک نگاه...
-
یه روزِ نشدنی
سهشنبه 11 شهریور 1393 09:31
دیروز اومده بود که نشه! اول ساعت کاریم، خیلی شیک یه workshop کنسل شد. بعد از چند دقیقه یکسری از دانشجوها معترضانه اومدن تا با هم کمی گفتگوی تمدن ها کنیم! در workshop عصر، فلش استاد فرمت شد و مجبور شدیم برنامه مورد نیازش رو تهیه کنیم. به استاده میگم احیانا سی دی ای چیزی با خودتون ندارین؟! خیلی ملیح با نیش باز میگه نه!!...
-
رستگاری در هشت و پنجاه دقیقه
چهارشنبه 5 شهریور 1393 10:04
دیشب که از سرکار برمیگشتم صحنه عجیب و غریبی دیدم. خیابان یکطرفه بود و ترافیک سنگینی داشت. تمام لاینها پر از ماشینهایی که مثل یه زنجیر بهم چسبیده بودن، بود و انگار خیال جدا شدن نداشتن. حتی لاینی که مربوط به اتوبوس بود هم ماشینها سد کرده بودن و یک اتوبوس بیچاره رو در روی ماشینها قرار گرفته بود و به سختی به جلو حرکت...
-
هموطنان محترم، تا پایان سال فقط شش ماه زمان باقیست!
سهشنبه 4 شهریور 1393 10:18
باورم نمیشه شهریوره... دو روز پیش توی تاریخ ها دچار اشتباه شده بودم و عملا یک روز عقب بودم. حالا هم مدام تاریخ مرداد رو میزنم. باید یه بسته پیشنهادی بدیم به خدا که کنترل زمان رو بده دست خودمون. کمترین مزیتش اینه که از گذر زمان شوکه نمیشیم...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 2 شهریور 1393 22:45
میشود که پنجشنبه نشود؟...
-
دلیل اخراج: هرهر و کرکر مثلا
شنبه 1 شهریور 1393 10:19
من و همکارهام توی قسمتی که هستیم همیشه بساط خنده مون برپاست. و البته هر روز یکیمون یه شعر رو خود جوش میخونه و تا آخر روز اون شعر مدام بینمون تکرار میشه. بعد اونم چه شعرهایی آخه!! مثلا هفته پیش آهنگ پر مغز و پر محتوای "ناز نکن ناز نکن" از هنرمند والا مقام جناب کوروس(!) کلا روزمون رو شاد کرده بود و به محض...
-
بیا بیخیال شویم. من غرورم را، تو سکوتت را...
جمعه 31 مرداد 1393 19:11
میدونی... من باورت داشتم. میدونی که باور مهمترین و شاید ابتدایی ترین رکن برای شروع و یا حتی ادامه یه ارتباط باشه. اما نمیشه. یعنی هرچی تلاش میکنم از تو هیچ عکس العملی نمیبینم. نه... عصبانی نیستم... خسته ام... از این همه وعده و وعید خسته ام... از این همه "نشد" خسته ام... از اینهمه "حتما نمیخواد"...
-
هیچکس تنها نیست
چهارشنبه 29 مرداد 1393 00:02
همراه اول بانک ملت تور لحظه آخر حراج آدیداس پارک آبی دیگر صدای اس ام اس هم هیجان ندارد...
-
سلام امروز
شنبه 25 مرداد 1393 10:41
اینطور که به نظر میاد امروز باید روز خوبی باشه... پاشم برم سرکار تا دیر نرسیدم و توبیخ نشدم و روز خوبم بر باد نرفته
-
آسمان ابریست
پنجشنبه 16 مرداد 1393 23:13
یکی باید باشه که نیست، یکی باید یه کاری کنه که نکرده، یه اتفاقی باید بیوفته که نیوفتاده... این آهنگ...
-
حسرتِ داشته ها
چهارشنبه 15 مرداد 1393 22:02
پدر من به خاطر شرایط کاریش خیلی سفر خارج از کشور میرفت و خب طبعا کلی سوغاتی برای ما میاورد. اما هر وقت هر کدوم رو میبردم مدرسه، منو میکشیدن یه کناری و میگفتن از فردا این رو نیار... یه بار یادمه پدرم برام یه جامدادی مدل روان نویس اورده بود. وسیله بی نظیری بود، هنوز هم که هنوزه مدلش رو ندیدم اما فردای روزی که بردمش...
-
تو را ای کهن بوم و بر دوست دارم
یکشنبه 12 مرداد 1393 23:09
ترک، لر، کرد، شمالی، جنوبی، اصفهانی، شیرازی، مشهدی یا هرکجایی... تا بود ایران برایم اولویت داشت و نه قومیت... تمام ایران سرایم بود. لهجه و گویش چه اهمیتی داشت وقتی همچون پارچه ای چلتکه یکپارچه میشدیم "ایران"... تهرانی ها میزبان شهرستانی ها شدند و شهری دیگر به میزبانی معروف شد. تهرانی ها همت کردند و شهرستانی...
-
پیاده هم شده سفر کن، در ماندن میپوسی
سهشنبه 7 مرداد 1393 14:14
دارم خودم را جمع و جور میکنم برای رفتن در مسیری جدید. تا جایی که به یاد دارم، برای داشتن تجربه های نو مشتاق بودم و اینبار هم... مهم نیست نتیجه چه از آب در می آید، مهم این است که مسیر را گذاشته اند برای رفتن، برای پیشرفت کردن، برای بالا رفتن، برای بهتر شدن... از راه پیش رو لذت میبرم... *!I'm going to make it
-
طبل تو خالی
چهارشنبه 1 مرداد 1393 23:33
یکی دو هفته پیش مجبور بودم سمیناری را مشترکا با یکی از همکارانم که پسری پر مدعاست، برگزار کنم. پسرک هیچ نمیدانست (کماکان هم نمیداند! اما چون پسر خاله مدیرم است، باقی اش را میدانید دیگر... ) و این شد که تمام کارهای سمینار را به تنهایی انجام دادم. انگار که یک ناظر پروژه بود. ناظری که ادعایش دیوانه ام میکرد اما...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 28 تیر 1393 11:19
"مقابله مستقیم، همراه با توجه کامل به ((کودکِ)) دیگری، راه سالمی برای رسیدگی به مشکلات است. محل نگذاشتن و به حساب نیاوردن و تحقیر طرف مقابل، نمیتواند گره مشکلات را باز کند." ماندن در وضعیت آخر - تامس هریس چیزی که بین بسیاری از روابط رایجه برخوردهای غیر مستقیمه... مثلا در همین کتاب چند مثال آورده شده برای...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 25 تیر 1393 00:00
* بعد از اتمام مشاوره اش، از روی صندلی بلند شد و با کمی مکث گفت: میتوانم مدیر گروه را ببینم؟ گفتم: عزیزم شما دیروز هم با ایشون صحبت کردی. حرفهای ما رو قبول نداری؟ و با دستم اشاره به همکارهایم کردم... گفت: زیاد مزاحمشون نمیشم. فقط چند لحظه... چون از بچه های قدیمی بود و اخلاق خوبی هم داشت، روش رو زمین ننداختم و گفتم...
-
23 تیر
دوشنبه 23 تیر 1393 00:00
خواستم آرزو کنم. نگاهی کردم به بیست و اندی سال گذشته ام. حالا در پایان بیست و نه سالگی ام آرزوی خاصی به ذهنم نمی رسد. تمامش تکرار همان بیست و خرده ای سال پیش است. میبینی؟ آدم کم توقعی هستم یا به هیچکدامشان نرسیده ام؟ تو میدانی و من، و نه هیچکس دیگه... نه میخواهم امسال خاص ترین سال زندگی ام باشد و نه اتفاق شگفت انگیزی...