-
ظاهر - باطن
چهارشنبه 26 فروردین 1394 10:27
زنگها برای که به صدا در می آیند... این اسم انقدر برام سنگین بود که هیچوقت جرات نداشتم از کتابخونه بردارمش و بخونمش. دروغ چرا فیلمی هم که ازش ساخته شده بود رو به همین دلیل نمیرفتم دنبالش و ببینم. مدام فکر میکردم حتما انقدر پیچیده و ثقیله که قادر به درکش نیستم و یا خسته کننده و کسالت آوره... پارسال که افتاده بودم روی...
-
هرگزم نقش تو از لوح دل و جان نرود
سهشنبه 25 فروردین 1394 10:27
همیشه که دروغه اما خیلی اوقات وقتی دارم از یکی خداحافظی میکنم این فکر درگیرم میکنه که اگه این دیدار آخر باشه آخرین تصویری که توی ذهن طرف مقابل میمونه چیه؟ از دل آرامی که حالا دیگه نیست چه نقشی توی ذهنش باقیمونده. خب قطعا هیچوقت هم به هیچ نتیجه ای نرسیدم اما شاید برای همینه که زیاد میخندم. دوست دارم آخرین تصویر ازم یه...
-
قسمت - همت
دوشنبه 24 فروردین 1394 10:34
نمیدونم چه سریه تا من این صفحه رو باز میکنم یه چیزی بنویسم هزار و یک مدل کار پیش میاد. نمیدونم قسمت نیست یا همتم کمه!! خلاصه میخواستم درباره دور از جونتون دیدارهای آخر و تصاویر ماندگار در ذهن اطرافیان صحبت کنم. فعلا باید برم سر کار تا شب که برگردم(حالا شایدم برنگشتم! آدم از یه ثانیه بعدش که خبر نداره). شما موضوع رو...
-
برای آسمانی ها
دوشنبه 17 فروردین 1394 22:42
نرگس عزیز به رسم دل مهربانش برای پدر مرحوم فرشته نازنینمان ختم قرآن برپا کرده. اگر شما هم مثل من تمایل دارید قدمی برای شادی روح پدر عزیز فرشته بردارید، تشریف ببرید اینجا ... سایه عزیزانتان بر سرتان مستدام و روح همه درگذشته ها شاد و در آرامش ابدی...
-
عروس خانم مبارکه
دوشنبه 17 فروردین 1394 10:38
فردا عروسی دعوتم. بگید عروسی کی؟ قدیمی ترین دوستم. کسی که از سال اول دبیرستان (سال 79) تا الان چیزی نزدیک به 15 ساله که با هم دوستیم. حالا فردا عروس میشه و من که به شدت دلم میخواد توی عروسیش باشم، امکان حضور ندارم. حقیقتش ما رو خانوادگی دعوت کرده اما برادرم که نیست، بابا که مصدومه، من و مامان میمونیم که هیچجوره دلمون...
-
همشهری های کوچولو
یکشنبه 16 فروردین 1394 01:08
روبروی خونه ما یه پارکینگه. در واقع یه محوطه هست که به عنوان پارکینگ استفاده میشه. اگه ماشینها تریپ رفاقت و صمیمیت بردارن چیزی حدود 16 - 17 تا ماشین توش جا میشه. توی تعطیلات پارکینگ مذکور به شدت نفس کشید و از رفت و امدهای ثانیه ای ماشینها راحت شده بود. البته برای اینکه احساس غربت و دلتنگی نکنه روزی چند بار از پشت...
-
تصمیم اول
شنبه 15 فروردین 1394 00:20
میخوام بیشتر بنویسم. روزی که شروع کردم به نوشتن، حقیقتا فقط برای دنیای دوستانه ای بود که اینجا پیدا کرده بودم. دلم میخواست بینشون باشم. این رو از همون روز اول بارها گفتم. اما حالا با اینکه هنوز هم همون دلیل اولیه برام به شدت مهمه و دلم میخواد بین دوستهای نازنینم باشم اما از یه طرف هم نیاز به نوشتن رو به شدت توی وجودم...
-
:)
جمعه 14 فروردین 1394 00:13
** فرشته عزیزم، از دست دادن پدر عزیزت رو عمیقا تسلیت میگم. میدونم هیچ حرفی نمیتونه دل غمگینت رو تسلی بده اما از خدای بزرگ میخوام روح پدر بزرگوارت رو غرق شادی و دل تو عزیز رو آرام کنه... ** سال گذشته آنطور تمام شد و سال جدید اینطور شروع شد. فعلا شرایط جدید اینگونه پیش میره. بالاخره نمیشه همیشه به یه منوال باشه که، یه...
-
اوضاع بهتره
سهشنبه 4 فروردین 1394 09:49
اوضاع بهتره. این شاید اولین حرفی باشه که هرکی سراغی از بابا میگیره بهش میگم. خب برای اونها همین کافیه که بابا زنده است، بابا به هوشه، بابا حرف میزنه، خودش غذا میخوره... اما اوضاع بهتره برای من یعنی وقتی بفهمم پروتز با پای بابا همکاری کنه، یعنی وقتی خودش بدون مشکل راه بره، یعنی وقتی جمع بشه این بساط پرستاری... اما...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 29 اسفند 1393 23:09
امسال اولین سالی است که از خانواده چهار نفره مان فقط دو نفر پای سفره هفت سین خواهیم نشست. برادرم کیلومترها دور از ما و پدرم در بیمارستان... اولین سالی است که بوی سبزی پلو ماهی شب عید خانه را پر نکرده است... اولین سالی است که رخت و لباس عیدمان را حاضر نکرده ایم... اولین سالی است که برای تحویل سال دل دل نمیکنیم... اولین...
-
نوروز در راه
یکشنبه 24 اسفند 1393 09:59
باید بهانه ها رو توی هوا قاپ زد. لا به لای تمام اتفاقات تلخ و شیرین زندگی زمانی رو نیاز داریم که بیایم بیرون از تمام هیاهوها و نگاه کنیم و فکر کنیم. نیاز داریم بگیم تا اینجا هرچی بود گذشت، حالا، امروز، اکنون، یک شروع تازه است. برای همینه که ما سرآغاز ها رو ارج مینهیم، زیبایی ها رو میبینیم، نوروزها رو جشن میگیریم......
-
حالا کی میخواد پاشه بره سر کار؟
دوشنبه 18 اسفند 1393 10:19
دیروز دعوا شد. توی محیط کارم... بین من و یکی از همکارهام و همون همکاری که یه بار تعریف کرده بودم خیلی پر ادعاست. پسرک میخواست خود سر کاری رو انجام بده و ما گفتیم باید گزارشش داده بشه و اگه اجازه صادر شد انجامش بدی و ایشون اصرار اصرار که نه نیازی به گزارش نیست. خلاصه اینکه حق با ما بود و کار درستی انجام دادیم اما به...
-
1010
جمعه 15 اسفند 1393 21:18
عادت به بازی کردن با موبایل ندارم. نه تنها ندارم بلکه افرادی هم که مدام این ماسماسک دستشونه و دارن بازی میکنن رو درک نمیکنم. خلاصه بعد از اینکه این گوشی جدیدم رو گرفتم هرکس به فراخور حالش (لطفش) یه برنامه ای چیزی برای من دانلود کرد. این لا به لا ها یکیشون یه بازی برام دانلود کرده. البته بگذریم که از اون اصرار که بازیش...
-
تا خنده هست، بی خیال هرچی بغض
چهارشنبه 13 اسفند 1393 00:01
دقیقا توی همین پست، قبل از این خطوط یک پست نوشته و تمام احوالات پریروزم رو هم شرح داده بودم. بی کم و کاست... حتی از نوایی که در پس زمینه ذهنم هم پخش می شد نوشته بودم. حتی دانه به دانه اشکهایی که ریخته بودم رو به تصویر کشیده بودم اما یک آن با خودم گفتم که چی؟ آیینه گرفتن جلوی اونهمه حس منفی چه ارزشی داره؟ این شد که...
-
بگو بله
چهارشنبه 6 اسفند 1393 00:21
چند خانه آنطرف تر عجیب بزن و بکوبی برپاست. صدایشان اصلا آزار دهنده نیست. اتفاقا خیلی هم امید بخش است. خیلی هم حال خوب کن است. تصور اینکه دو نفر از امشب میشوند یک خانواده اتفاق شیرینی ست. خواننده دارد با تمام توانش "عروس خانم بگو بله" را میخواند و جمعیت به شدت جیغ میکشند. لابد عروس زیبای جمع بله را گفته و...
-
گاهی باید خودخواه بود
پنجشنبه 30 بهمن 1393 11:52
"ماه منیر از سر سفره هفت سین بلند شد... زیر چشمی نگاهی به آرزو کرد... گفت من رفتم لباس عوض کنم. نصرت، سر بزن سبزی پلو ته نگیره، نعیم، سنبل ها رو بچین بیرون تا آمدن مهمانها نپلاسند... آیه صندلی را پس زد. گفت تلفن کنم به بابام و رفت طرف در... آنطرف خط صدای شیرین شبیه صدای همیشگی شیرین نبود. شیرین:تلفن کرد آرزو:کی؟...
-
رنگین کمان در سوگ
دوشنبه 27 بهمن 1393 23:20
مرگ غم انگیزترین اتفاق زندگیه. اتفاقی که نه میشه جلوش رو گرفت و نه میشه به تعویقش انداخت... هرچقدر هم تکرار و تکرار و تکرار بشه باز هم غریب و غیر قابل باوره... سخت ترین کار شاید تسلیت گفتن به کسی باشه که داغداره... کسی که در فراق عزیزش دونه دونه اشکهای سردش روی گونه داغش پایین میاد... کلام یاری نمیکنه. لغتی برای توصیف...
-
وای بر پز دهندگان
شنبه 25 بهمن 1393 00:08
لابد حالا از فردا هم به مدت یک هفته باید چپ و راست عکس شکلات های رنگ و وارنگ و گل رز و کادوهای جینگیل مستون و کامنتهای قلب قلبی این طرف و اون طرف ببینیم! من حسودی میکنم؟؟ من؟؟؟؟ نه آخه من؟؟؟؟؟؟ یعنی انقدر معلومه؟! +شد ششصد... 600 پست، 600 حس، 600 بغض و خنده... عدد عجیبیه... +فردا به همه اونهایی که عاشق هستن، عشق رو...
-
حالا لباس چی بپوشم؟؟؟
پنجشنبه 23 بهمن 1393 10:43
عارضم خدمتتون که بنده امروز مهمونی دعوت دارم. باید ساعت 3 هم اونجا باشم. الان ساعت 10:40 دقیقه است و من مثل یک عدد سیب زمینی پخته ولو شده روی مبل هستم و توان بلند شدن ندارم. بعد هی ساعت تند تند از جلو چشمهام رد میشه، من هی بهش چشم غره میرم، هی به کارهایی که باید انجام بدم فکر میکنم و استرسی مهییییییییییب من رو فرا...
-
خوشی های کوچولو
پنجشنبه 23 بهمن 1393 00:13
خوشبختی قرار نیست خیلی پیچیده باشه. خوشبختی میتونه به نزدیکیه حسِ طعمِ نسکافه بعد از یک هفته مریضی باشه. وقتی مامان بعد از یک هفته میگه آخیش بالاخره مزه این رو فهمیدم...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 22 بهمن 1393 23:42
بس کن آسمون... انقدر نبار... از صبح علی الطلوع بنا رو گذاشتی به باریدن و بی خیال نمیشی... من که همه چیز رو فرستادم ته ذهنم و صدای محیط اطرافم رو انقدر زیاد کردم که نشنوم و نبینم و یادم نیاد... چرا بیخیال نمیشی؟ +بالاخره فصل، فصل بارشه، باید بباره. باید بیشتر از اینها هم بباره. این خزعبلات رو هم نه بارون جدی میگیره و...
-
لب کارون...
سهشنبه 21 بهمن 1393 09:54
اهواز، آشناترین اسمی است که این روزها به گوشمان خورده. عجیب نیست که خیال مسئولین مملک راحت است. مردم خوزستان در سالهای جنگ خودشان را ثابت کرده اند. غیرتشان را نشان داده اند. مقاومت کرده اند. ایستادگی، مبارزه... حالا انگار باز هم روی این مردم حساب کرده اند، حالا انگار باز هم میگویند آنها میتوانند. اما انگار آقایان...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 18 بهمن 1393 00:37
عاقبت شد اون که نباید میشد. توی یه قراره دو نفره، قراری که تو مدام پشت گوش می انداختی تا دیرتر بهش برسی، قراری که میدونستی چی در انتظارته و مدام دل دل میکردی که نشه، میشینی پشت یه میز گرد... روبروت دقیقا اونی نشسته که ازش ترس داشتی. دلت نمیخواست هیچوقت ببینیش. هنوزم نمیخواد... اطراف رو نگاه میکنی بلکه راهی برای فرار...
-
گزارش یک خشم
چهارشنبه 15 بهمن 1393 00:00
من ناظرم. مثل ناظر تشک کشتی! یا مثل داور بالا نشینِ والیبال که از ارتفاعات بی انکه دقیقا بداند کدام بازیکن چقدر تمرین دارد و کدام از دیگران بهتر است و کدام یکی دارد تلاش میکند تا دیگری را از پای درآورد، فقط نظارت میکند و سوت میکشد. یا حتی مثل نماینده فیفا در مسابقات فوتبال. همه میدانند کاری از دستش برنمی آید ولی هست...
-
واکاوی یک معما
یکشنبه 12 بهمن 1393 00:57
وقتی کوچولو بودیم (قاعدتا فقط من کوچولو نبودم و شما هم از ابتدای خلقت در این بعد و اندازه نبودین پس اونجوری مات و متحیر من رو نگاه نکنید) و وقتی مهمون میومد خونمون و این مهمون از قضا در خوش بینانه ترین حالت یک بچه و در وامصیبتا ترین حالت سه - چهارتا بچه داشت، اونی که از اسباب بازی هاش مایه میذاشت ما بودیم. بعد اونی هم...
-
خانم خمیری
جمعه 10 بهمن 1393 23:20
دانشگاه مقطع لیسانسم کرج بود. به واسطه راه کم و بیش طولانی ای که بین تهران تا کرج وجود داشت، مجبور بودیم کلاسهامون رو طوری انتخاب کنیم که به قول معروف بیارزه این همه راه میریم تا اونجا! هرچند که گاهی که پای جبر در میون بود کلاسهایی هم برمیداشتیم که ساعتهای عجیب و غریبی داشت اما بالاخره مجبور بودیم دیگه! این مدل انتخاب...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 7 بهمن 1393 23:47
باید میشد دقیقا همونجایی که یه حرفهایی نباید بیان بشن و از دهانت بیرون بپرند، دکمه استاپ رو فشار داد. دقیقا جایی که لب مرزه، درست همون لحظه ای که اگه نگی همه چیز نرماله و اگه بگی... حرفی که زده میشه، حسی که انتقال میده و راه بازگشتی که وجود نداره... اگه شخص مقابل اقدام به جواب دادن کنه، یکی تو بگی و یکی اون، در نهایت...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 7 بهمن 1393 10:33
این روزها روزهای عجیبیه. شهرمون پر شده از پرچمهای رنگارنگ که پیام آور نزدیک شدن دهه فجره. دیروز عمیقا دلم میخواست میتونستم توی این شادی ملی شریک باشم. به شدت دلم میخواست میتونستم منم یکی از همینهایی باشم که دل دل میکنه برای رسیدن این روزها... واقعا دوست داشتم از اومدن و رسیدن این ایام شاد بشم و پر غرور... که دست توی...
-
خیاط در کوزه افتاد، بد هم افتاد!
دوشنبه 6 بهمن 1393 00:43
تاب میخورد روی صندلی اش. صدای جیر جیر حاصل از برخورد صندلی چوبی و کف چوبی صراحتا به گوش میرسد.یک دفعه مثل فنر از جا میپرد. پرده را کنار میزند و انگار که منتظر دیدن چیزی باشد چشمهایش را این طرف و آن طرف میچرخاند. بعد نگاهش را به آسمان میدوزد. انگار که گمشده ای را طلب کند. حق دارد. زمستان امسال کم فروشی کرده است. تلفن...
-
این دخترِ بی انصاف
پنجشنبه 2 بهمن 1393 10:08
بابا زیاد رابطه مطلوبی با تکنولوژی نداشت. یعنی تا دو سه سال پیش نمی دونم مقاومت می کرد یا مخالفت که دلش نمی خواست قاطی موج به راه افتاده بشه. فیس بوک و ایمیل و گوشی اندرویدش رو داشت اما فقط داشت و هیچ استفاده ای نمی کرد. تا پارسال که خب به دلیل جا به جایی محل زندگیمون و دور شدن از خانواده و دوستهاش مجبور بود از اسکایپ...