-
م مثل مفید!
سهشنبه 30 دی 1393 10:22
حس خوبی میده وقتی میتونی یه کاری کنی. اصلا هم ربطی نداره که دیشب با بابا یه بحث خفیفی داشتی و دلت نمیخواد - و احتمالا دلش نمیخواد - تا مدتی با هم عادی برخورد کنین و همچین سایه تون سنگین میشه برای هم و آسته میرید و آسته میاین. اما دقیقا همین امروز صبح میاد با همون حالت مثلا من هنوز باهات قهرم و میگه بیا زنگ بزن به جسی...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 29 دی 1393 22:21
سر درد را کسی جدی نمی گیرد... دل درد را هم... انقدر تکراری هستند که کسی برایشان نگران نمی شود... درد همان درد است، رنج همان، اما مکرر بودنشان دلی را نمیلرزاند...
-
این یک اعتراف است!
جمعه 19 دی 1393 22:03
چارلیِ وجودم، علاقه بی حد و حسابی به شکلات، شیرینی و انواع و اقسام بستگان سببی و نسبی اش دارد. دارد دیگر، دست خودش که نیست. غمگین است میخورد، شادمان است میخورد، کلا موجودِ "شیرین" دوستی است. اضافه وزن و چاقی را با عذاب وجدان و یکی دو روز وعده و وعید رژیم دادن به خودم سر و تهش را هم میاورم، مانده ام اگر مرض...
-
والا پیامدار
پنجشنبه 18 دی 1393 23:59
میگویند مهربانی، میگویند پیامبر رحمتی به می گویند ها و گفتنی ها کاری ندارم امشب منم و تو...
-
احمقانه های تکراری
دوشنبه 15 دی 1393 10:18
صفحه رو بالا و پایین میکنی که چی... دنبال چی میگردی... دنبال کی میگردی... این جنگ و کشمکش برای چیه... اونی که دنبالش میگردی رفته، سالها پیش...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 14 دی 1393 10:15
غربت تمام عالمه وقتی نباشی این گریه ها خیلی کمه وقتی نباشی... *
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 10 دی 1393 10:37
یکی از ترسهای بزرگ زندگیم اینه که بمیرم و فرصت نکرده باشم به آدمهایی که توی زندگیم هستن بگم چقدر برام عزیزن. چقدر برام مهمن، و چقدر خوبه که دارمشون... عجالتا شما بدونید چقدر دوستتون دارم تا برسم به بقیه...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 9 دی 1393 22:40
وقتی دنیا با تو نساخت، بزن روی شانه اش و بگو هی! تمام زورت همین بود؟...
-
ملاقات تک نفره
دوشنبه 8 دی 1393 00:45
حقیقتش این است که نمیخواستم این متن را اینجا بنویسم. زیاد برایم خوشایند نیست که مخاطبان چنین چیزهای شاید بی سر و ته ای را اینجا بخوانند. اما دیدم خیلی وقت است که برای خودم، بی ملاحظه از قضاوت ها چیزی ننوشته ام. این شد که نوشتمش برای خودم... هرچقدر فکر میکنم میبینم جور در نمی آییم. با هرکی تعارف کنم با خودم یکی بی...
-
زنگ عشق
جمعه 5 دی 1393 13:38
من اگه یه روز دختری داشته باشم حتما یادش میدم عاشق بشه. نه عاشق چشم و ابرو و نه عاشق بوی عطر و رنگ ماشین... یه دختر بچه هم حتی باید بدونه تو با شریکت اگه تلاش کنین بالاخره یه ماشین میتونین بخرین. خونه رو این ماه نخرین، ده ماه بعد میتونین بخرین. ویلایی نشد آپارتمانی، 1000 متری نشد، 500 متری... اما مهر یه آدم رو، صبوری...
-
اصلا دنیا رنگی رنگیش خوبه
سهشنبه 25 آذر 1393 09:30
باید یه روز هم توی تقویم اضافه کنن به اسم رنگی رنگی. بعد مدلش هم این باشه که اون روز همه آدمها در رنگی ترین وضع ممکنشون باشن. اینجوری دیگه چشمها عادت می کنه و کسی برای رژ پر رنگی که زده جلف صدا نمی شه و کسی از پوشیدن پالتو سرخابی خجالت نمی کشه. حتی خانم سن داری که با کمری پوست پیازیش میاد موسسه، احمق خطاب نمی شه...
-
عطف به پست قبل
یکشنبه 16 آذر 1393 23:08
توی پست قبل هم از خوبها گفتم و هم از بدها. یعنی همانقدر که اتفاق خوب برایم افتاده بود اتفاق بد هم افتاده بود، در واقع اولش نیتم درد دل بود و شاید هم غرغر و اساسا دست به نوشتن بردم که بگویم برایتان که دقیقا چه شده بود و بیایید دلداریم بدهید و هی انرژی مثبت بفرستید و این حرفها اما بیخیال شدم و نا خود آگاه زدم به جاده...
-
در جریان باشید!
یکشنبه 16 آذر 1393 10:41
در هفته گذشته کلی اتفاقات خوب افتاده است،همچنین کلی اتفاقات بد... این هفته با دوستان قرار است پنجشنبه برویم گشت و گذار و حسابی خوش بگذرانیم. دیشب یک شام بسیاااار خوشمزه خورده ام و بعدش با مامان و بابا کلی خندیده ام. به زودی در این مکان یک پست جدید گذاشته میشود. به کامنتهای شما پاسخ داده میشود. و خیلی اتفاقات خوب دیگر...
-
روزی که رفت، منی که ماند
چهارشنبه 12 آذر 1393 22:19
"خاطراتش را دورش میچید و به تفکر می نشست تا مگر ایرادی به رضایت خاطری که داشت پیدا کند. هزاران خاطره و حادثه را به یاد می آورد. یاد آوری آنها هیچ یک خشمی در او برنمی انگیخت. با خود فکر می کرد که اگر می توانست جلوی گذشتن روزی از روزهای زندگی اش را بگیرد، چه روزی را ممکن بود برای این توقف انتخاب کند؟" کارت...
-
فرهنگی-آموزشی، حتی گاهی دیده شده ورزشی
شنبه 8 آذر 1393 23:00
محل کار من یه موسسه فرهنگی-آموزشیه. حالا به اینکه دقیقا چکار میکنیم و چند تا شیفت داریم و دانشجوها اوضاعشون چطوره و اساتید رو از کجا میاریم و اینها کاری ندارم. چیزی که میخوام براتون بگم خیلی هیجان انگیزتر از همه اینهاست. گاهی - البته متاسفانه فقط گاهی- وقتی طبقه ما خالیه، یعنی هیچ کلاسی نیست و مدیر گروه ها رفتن و کلا...
-
کسی تاریخ را دستکاری کرده
چهارشنبه 5 آذر 1393 00:25
وقتی بیای میبینی همه جا آب و جارو شده. بوی نم خاک همه حیاط رو پر کرده. لابد یه تخت با یه گلیم تر و تمیز هم اون گوشه است و یه سماور با چند تا استکان کنارش که وقتی رسیدی همون جا لبریز و لب دوز بدم دستت که نوش جان کنی، البته با یه تکه کیک شکلاتی... آره حتما اگه یه روزی برسم به سنی که بشه مادربزرگ صدام زد، بهترین و قطعی...
-
یادش به خیر
چهارشنبه 28 آبان 1393 10:17
ماشین داره خیابان شریعتی رو میره بالا، از پل رومی که رد میشیم خانم مسنی میزند روی شونه خانم مسن دیگری که کنارش نشسته و میگه: شمرون قبلا خودش جدا از تهران بود و نگاهش را میچرخاند طرف من که لابد تائید بگیرد. من که همسن و سال نوه اش هستم سرم را به نشانه تائید تکان میدهم و میگویم بله مامانم هم میگه اون وقتها هروقت...
-
آخه هنوز جوونم!!
دوشنبه 26 آبان 1393 09:54
فکر کنم دارم آلزایمر میگیرما. آخه این چه وضعیه هر وقت دارم میرم سرکار هزار و یه مدل (نه دروغ گفتم، ته تهش دیگه یدونه!) موضوع میاد توی ذهنم. بعد به خودم میگم شب که رسیدم خونه حتما مینویسمش. بعد شب اگه شما یادت اومد موضوع چی بود منم یادم اومد. امروز صبح انقدررررررررررر فکر کردم انقدررررررر فکر کردم اما انگااااااار نه...
-
خدا کند که آرام باشی
جمعه 23 آبان 1393 14:43
آدم با دیدن یه چیزی یاد یه چیزهای دیگه ای میوفته. هرچقدر هم که پسشون بزنی هرچقدر خودت رو به ندیدن و نفهمیدن بزنی میبینی که آره تو هم این مسیر رو رفتی. تو هم این حال و هوا رو نفس کشیدی. امروز فیس بوک پر شده از خبر فوت مرتضی پاشایی... روزهایی که طلب دعا میشد و کرور کرور آرزوی سلامتی به سمت آسمون میرفت، من با دستهایی زیر...
-
دعاهایی برای نشنیده شدن
سهشنبه 20 آبان 1393 09:34
معجزه اتفاق نمی افته. این رو وقتی فهمیدم که یه دوست دو سال پیش رفت و دوستی دیگر به تازگی... معجزه فقط ته مونده روشن یه شمعه که دیر یا زود ما رو توی تاریکی تنها میذاره...
-
عرب زدگی
یکشنبه 18 آبان 1393 09:38
دست پیش را گرفته اند که پس نیوفتند. کارشان است. از همان اولِ اولش را که یادم نیست اما تا آنجایی که یادم می آید همین آش بود و همین کاسه. فرهنگ غربی، تهاجم غربی، دشمنان غربی، غرب زدگی و...و...و... غافل از اینکه هرچه میکشیم از عرب هاست... فرهنگ عربی، دشمنان عربی،تهاجم عربی، عرب زدگی... دیشب رادیو هفت اعلام کرد که برای...
-
سبز - نارنجی
جمعه 16 آبان 1393 16:31
یه چند روزی بود همچین توی خودمون فرو رفته بودیم و کلا از زندگی کشیده بودیم کنار و خلاصه اوضاع نا به سامانی بود اما از آنجایی که بنده رویم زیاد است و بچه پرو هستم با خودم میگفتم بمیری - بمونی من نمیذارم مچاله بیوفتی یه گوشه که. باید خلاصه زیرپوستی هم که شده جرقه های امید رو توی دلت زنده نگهداری و شرر شرر (به فتح ش و...
-
کمی مهربانتر
پنجشنبه 15 آبان 1393 22:21
+احسان
-
من رو هم در جریان بذارید بد نیستا
پنجشنبه 8 آبان 1393 16:26
امروز شیفت بودم و از اونجایی که کارم زود تموم شد با اجازه مدیرم ساعت سه زدم بیرون و به سمت خونه اومدم. نزدیک سه و بیست دقیقه اینطورها بود که دیدم یکی از همکارها زنگ زد بهم و گفت دلی کجایی؟ گفتم توی راه دارم میرم خونه. گفت: ااااا مگه شیفت نبودی امروز؟؟ گفتم: چرا ولی کارهام تموم شد و اجازه گرفتم که برم. - : آخه خانم ب...
-
قهرمان آب!
دوشنبه 5 آبان 1393 09:47
دست خودم نیست، روی آب زیادی حساسم. نه اینکه تبلیغات بی آبی و خشکسالی و اینها رویم اثر گذاشته باشدها، نه... از همان سالهای دانشجویی وقتی اساتید با ناله از اقلیم و کم آبی و خشکسالی میگفتند و به چشم گفته هایشان را میدیدم حساسیتم گل کرد. حس کردم باید ناجی شوم، ناجی آب... هر وقت کسی دارد حیاط و کوچه را میشوید بی توجه به...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 4 آبان 1393 23:22
به بیرون نگاه میکنم، چراغ هال خاموش است اما نور ملایمی به چشم میخوره و این یعنی بابا هنوز بیداره... از اتاقم که میام بیرون می بینم پشت میز نشسته و عمیقا به مانیتور لپ تاپش خیره شده. می خوام برم مسواک بزنم، چشمم به شعله روشن گاز میوفته. می خواسته چای دم کنه که محو لپ تاپ شده و فراموش کرده. آرام کتری را تکان میدهم. آب...
-
چطور پنجشنبه تان به گند کشیده می شود
پنجشنبه 1 آبان 1393 15:15
بعد از یک هفته (دقیقا هفت روز کاری) کلی دیشب توی مسیر برگشت به خونه صابون به دلم زده بودم که هی دختر شانست زده و این هفته شیفت نیستی و میمونی خونه و کلی استراحت میکنی، کلی به کارهای تلنبار شده ی هفته بدون تعطیلی ای که گذشت میرسی، حتی اون وسط ها داشتم فکر میکردم دقیقا به کی میتونم زنگ بزنم و کجا میتونیم دوتایی یا...
-
شکرانه
دوشنبه 28 مهر 1393 10:29
یه وقتهایی میگم خداروشکر که مثلا فلان اتفاق نیوفتاد. چون به فرض شرایط روحیم براش مساعد نشده. خداروشکر که فلان جریان کنسل شد، چون مثلا شرایط مالی ام مناسب نبوده و... اینها رو بعدش میفهمم، اون لحظه اتفاقا خیلی هم شاکی ام... اما بعدش که خلوت میکنم با خودم، میبینم آره اینجوریاست... حالا هم اون اتفاق نمیوفته... یعنی حداقل...
-
چشمم به کدام راه باشد؟
یکشنبه 27 مهر 1393 09:36
مثل منتظری که مسافرش، ایستگاه قبل پیاده شده...
-
کاشکی زمستون نبودم
پنجشنبه 24 مهر 1393 19:44
روز شلوغیه. وقتی موهام رو میدم بالا و مقنعه ام رو تا حد ممکن (!) جلو میکشم یعنی روز شلوغیه و سرم انقدر شلوغه که حتی دلم نمیخواد عقب و جلو رفتن مقنعه یک مانع برای کارهام محسوب بشه. همینطور که دارم تند تند لیست هام رو چک میکنم، میگه "برای شماست." اول فکر کردم آبدارچیمونه و برام چای آورده، گفتم: مرسی لطفا...