-
این نوای عاشقانه...
چهارشنبه 24 اردیبهشت 1393 22:17
باران که میبارد، میشود عاشق شد. حتی اگر کسی نباشد... حتی اگر دلت به اندازه تمام دنیا شاد یا گرفته باشد... باران، یعنی خدا تکیه داده است و سازش را به دست گرفته... سازش روی عشق کوک شده .. وه که چه عاشقانه میزند...
-
حرف که میزنم آرام میشوم
دوشنبه 22 اردیبهشت 1393 21:17
کلافه ام و درگیر. از دست خودم ها... آخر دیدید آدم گاهی از خانواده اش شاکی است و گاهی از دوستانش مینالد. اما الان من با خودم درگیرم. الان خودم با خودم قاطی کرده ام... بعد می آیم اینجا اراجیف میگویم. بعد آرام میشوم. غرغر میکنم، حرف میزنم، درد دل میکنم. چه خوبه که اینجا همیشه آدمهایی هستند که به حرفهایم گوش میدهند. چقدر...
-
کابوس
دوشنبه 22 اردیبهشت 1393 17:19
حالا همه چیز یک طرف، پروسه ی کاریابی رو بگو...
-
به وطن بازمیگردیم
شنبه 20 اردیبهشت 1393 22:00
بله! به برکت مقاومت بی شائبه ی پارلمان گرجستان، اداره مهاجرت و دسته گل اخیر دو هم وطن غیور در ربودن مقداری دلار از صرافی و جیب چند گرجی در بانک، موج ریجکت کردن ویزاها مثل باقی ایرانی های اطرافمون دامن ما رو هم گرفت و باید خوشحال و خندان به زودی خاک این کشور را ترک کنیم. پرونده این سفر ما هم بسته شد ولی به قول بابا،...
-
پدر، هنوز برای من خیلی پدری
پنجشنبه 18 اردیبهشت 1393 21:25
در آستانه روز پدر، بوسه بر دست تک تک پدران عزیز و آرزوی شادی برای روح آنها که آسمانی شدند... هوا تاریک شده و باران قطع... هوا کماکان سرد است. صدای در زدن می آید. بابا ست. در را که باز میکنم حجم هوای سرد به صورتم میخورد. به محض دیدنش می گویم: بابا میای بریم پول چنج کنم؟ نه نمیگوید. انگار که دختر بچه ی پنج ساله اش هوس...
-
آش شله قلم کار
پنجشنبه 18 اردیبهشت 1393 00:45
اصلا نترسید ها. هیچ چیز خاصی نیست. رتبه دوم در بین بدبخت ترین کشورهای دنیا اصلا چیز هولناکی نیست که شما بخوای براش استرس بگیری. آرررررررررره بیا به چیزهای خوب فکر کنیم دور هم. مثلا بیا با هم بگیم خب حتما اون موسسه ای که آمده و ایران را بعد از ونزوئلا در رتبه دوم قرار داده با ایران خصومت داشته!! اصلا این خارجی ها کلا...
-
Halal or Non Halal, this is a problem!
سهشنبه 16 اردیبهشت 1393 21:00
در اینجا شما 1 گرم گوشت حلال هم نمیتونی پیدا کنی. مرغ های برزیلی که برند حلال دارند به وفور و البته با قیمتی بیش از مرغ های معمولی به راحتی در دسترس هستند اما درمقابل دریغ از یک گرم گوشت حلال... تا قبل از این گوشتهای حلال رو از یه قصاب ایرانی با قیمتی چند برابر گوشتهای معمولی (حلال = کیلویی 17 لاری ، معمولی = کیلویی 6...
-
مادر که مریض باشد برایش باید جان داد
سهشنبه 16 اردیبهشت 1393 20:04
-
به عمل کار برآید، به سخندانی نیست
دوشنبه 15 اردیبهشت 1393 20:17
از اونجایی که ما کلا ملت غرغرو و شاکی ای هستیم و در طرف دیگه کلا عین خیالمون هم نیست و فقط حرف میزنیم که زده باشیم، باید یکسری آدم از اونطرف دنیا پاشن برن ایران و یک میلیون دلار کمک کنن که دریاچه ارومیه رو نجات بدن. بازم به غریبه ها... اونوقت ما هی کمپین بذاریم، هی امضا جمع کنیم، هی عکس دریاچه ارومیه رو از دیرباز تا...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 13 اردیبهشت 1393 22:18
ببین خدا من اونقدرها توانایی ندارم که همه مسائلم رو با هم حل کنم. حتی دوران مدرسه ام، مسئله ها رو دونه دونه حل میکردم. هرکدوم که تموم میشد میرفتم برای خودم گشت میزدم و دوباره برمیگشتم. یادته که؟ الانم چیزی تغییر نکرده. فقط همون آدم یکم ابعادش بزرگتر شده اما توانایی هاش نه... پس اینجوری همشون رو باهم نریز روی سرم،...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 12 اردیبهشت 1393 12:02
اساساً خدا کارهای جالبی انجام میده. حداقل برای ما. برگهای زندگیمون رو گرفته دستش و داره به شدت بر میزنه... +اتفاقاتی در حال وقوع است...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 11 اردیبهشت 1393 00:00
به نظر من حتی بی اعتقادترین آدمها هم توی دلشون، در اعماق وجودشون، یه دل دلی هست. یه نیاز به دخیل، یه دست که به دامان اون که باید، چنگ میزنه. حتی اگه بگن نه، حتی اگه اونقدر مغرور باشن که اون حس رو نبینن و لمس نکنن. اما حقیقتش اینه که آدمیزاد بی نیاز نیست. هیچوقت نبوده و هیچ وقت هم نخواهد بود. چه هزاران سال پیش که معجزه...
-
چیزی از تو، تو را یاد کسی می اورد
سهشنبه 9 اردیبهشت 1393 23:45
جایی خواندم: از آدم بی خطا میترسم. از آدم دو خطا دوری میکنم و پای آدم تک خطا می ایستم. که ایستادنی ست...
-
حتما محققان هم با من موافقند
یکشنبه 7 اردیبهشت 1393 23:49
یک روزی باید همه چیز را از آدم ناراضی گرفت. سلامتی اش، خانه اش، عشقش، پدرش، مادرش، شغلش، غذاهای خوبش، دوستانش، ماشینش، همه چیزش را همه چیز... بعد حالش را پرسید. به یک دهمشان راضی میشود...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 3 اردیبهشت 1393 10:00
دلتنگی نسبت ماست با تنهایی، با غربت، با صدایی که دیگر صدا نمیزند مرا، تو را، ما را... +نویسنده ناشناس
-
بیایید بیخیال باشیم و لبخند بزنیم
سهشنبه 2 اردیبهشت 1393 18:51
بیایید بگذاریم دوستی ها حفظ شود و توی ذهنمان مدام نگوییم چرا فلان دوست زنگ نزد و چرا بهمان دوست پیغام نفرستاد. و بیایید باورشان کنیم وقتی هزار و یک بهانه می اورند که درگیر هستند و گرفتار. بیایید هیچ به روی خودمان نیاوریم که خب ما هم گرفتاریم و درگیر همین زندگی. بعد هم بیایید خودمان را بزنیم به کوچه علی چپ که اره فقط...
-
موسیقی دیدنی ست
دوشنبه 1 اردیبهشت 1393 19:39
یک خیابان سنگفرش. خیس از نم باران. پله هایی کوتاه و درب بزرگ سالن... پیراهن بلند قرمز. موهای جمع شده پشت سر. مداد چشم ساده و رژ لبی کمرنگ. چند شاخه گل رز بی تزئین... مردد بین رفتن و نرفتن. صدای بازی انگشتان بر روی کلیدهای پیانو. همراهی گاه آرام و گاه تند ویولون. اوج گرفتن گروه کر... بالا گرفتن پیراهن. با هر بار ضربه...
-
من اگه تو رو نداشتم، دیگه هیچی نداشتم
شنبه 30 فروردین 1393 21:52
مثل یه امام زاده، یا حال و هوای محرم ِ یک حرم . شاید هم نه... مثل کعبه، درست در مرکز زندگی... اما نه، خودِ خداست. آره... خدا نشد بیاد روی زمین، مامانها رو فرستاد...
-
برگی از تاریخ!
چهارشنبه 27 فروردین 1393 20:19
یه معلم عربی داشتم میگفت: ادم یه جشن تولد میخواد بگیره هزار نفر رو باید دعوت کنه. چرا؟ چون اگه بشنون جشن گرفتی و دعوتشون نکردی خیلی بد میشه. ناراحت میشن. (خب البته این حرف برای ده یازده سال پیشه. اون موقع انقدر بریدن از این و اون و قطع رابطه های سریالی مد نشده بود!) ولی خدانکنه توی یه مصیبتی، بدبختی ای، گیری، گرفتاری...
-
نامه آخر
یکشنبه 24 فروردین 1393 19:35
من و دستهای خالی کجا، و عشق کجا؟ از اولش هم قد و اندازه این حرفها نبودم، اما شد... باورت میشود؟ خودم هم باور نمیکردم. شاید برای همین بود که شد اولین و آخرین بار عاشقی. میدانی، بعدش دیگر اتفاق نیوفتاد. نه که نباشه، نه که نباشم، اما اون جرقه اتفاق نیوفتاد. همونی که اسمش میشه عشق. و هیچ ارتباطی در نگرفت. تو شدی اولین و...
-
مثل غذای سرد از دهن افتاده
چهارشنبه 20 فروردین 1393 14:28
تا نیم ساعت پیش داشت بارون شدیدی میومد. بعد بارون قطع شد و چنان آفتابی شد که انگار نه انگار خبر از باد و بارون بوده. آسمون صاف ِ صاف، اصلا انگار ماه هاست این شهر رنگ بارون رو ندیده. حالا اما وسط این آسمون صاف و آفتابی، یه تکه ابر داره با تمام قوا میباره... صحنه خنده داریه... حالا که همه دوستهاش رفتن داره دست و پا...
-
مهمان های نوروزی عصر دیجیتال
یکشنبه 17 فروردین 1393 00:31
نخند جانم برای چی میخندی؟ نوروز تموم شده؟ بله میدونم ولی خب چه کنیم ما اینجا با تعداد محدود خانواده هایی که میشناسیم باید رفت و آمد کنیم. بعد یوقت میبینی مثل امسال عید ( جوری میگم مثل امسال عید، هرکی ندونه فکر میکنه ما صد ساله اینجاییم!!!)، منظورم مثل این موقعیتی که میخوام براتون شرح بدم، یک خانواده هست، اون یکی رفته...
-
غصه ات میگیره وقتی میدونی و میبینی
جمعه 8 فروردین 1393 20:50
روبروی پارک ساعی با یکی از دوستهایم قرار داشتم. من زودتر رسیده بودم و دستهایم در جیب و آرام آرام قدم میزدم تا او برسد. یاد قفس شیشه ای جلوی ورودی پارک افتادم و رفتم تا پرنده ها را تماشا کنم. چیزی که دیدم، با سالهای کودکی خیلی فرق داشت... یک محوطه شیشه ای کوچک و بد بو با درختهای مسخره ی مصنوعی و دانه هایی که با بی...
-
بزن بریم
چهارشنبه 6 فروردین 1393 22:01
میریم که داشته باشیم یک سال پر از انرژی مثبت و امید و اتفاقهای خوب ِ خوب ِ خوب... بلند بگو آمین
-
خوش به حال روزگار
چهارشنبه 28 اسفند 1392 23:21
رسیدیم به آخرش. آخرین روز... مثل هر سال، حس کردیم انگار همین دیروز بود که سال نو شده بود و خونه هامون پر از هیاهوی مهمون... مثل هرسال فکر کردیم که همه چیز مثل برق و باد گذشت. مثل یک خواب... مثل هر سال باز هم داریم هفت سین میچینیم و امیدواریم که سالمون و حالمون خوش باشه و برای هم آرزوی سالی خوب میکنیم. همه چیزمون مثل...
-
با بهار بیا
یکشنبه 25 اسفند 1392 19:00
سین ها را میشمارم. کامل هستند. به مادربزرگ گفته ام هفت سین امسال با من. با هیجان میگوید چه طرحی داری؟ نمیگویم "هنوز هیچی"! سعی میکنم خونسرد بگویم حالا باید ببینم. عشق را در نگاهش میبینم. باورم نمیشود که چطور انقدر کودکانه ذوق میکند... بعد از مراسم شب یلدا که با اسکایپ با هم صحبت کردیم، با یک بغض زیرپوستی گفت...
-
یه حسی میون ابر و بارونم...
شنبه 24 اسفند 1392 00:12
امروز به لطف یکی از دوستهای گلم، تمام دوستهام رو دیدم. خیلی خوب بود، خیلی... اما از وقتی اومدم خونه یه بغضی ولم نمیکنه...
-
هدف گیری سال جدید با تفنگ آبی
پنجشنبه 22 اسفند 1392 18:39
امروز داشتم روزنامه همشهری میخوندم. پنجشنبه ها ضمیمه ای داره به اسم دوچرخه و من از آنجایی که کودک درونم بسیار فعاله و برای خودش بپر بپر میکنه، این قسمت رو هم میخونم همیشه! توی یکی از صفحاتش درباره اهداف سال 93 نوشته بود. اما نه مثل این اهداف خشک و رسمی ما، یجور بامزه ای برای خودش اهداف طنز و خنده دار ردیف کرده بود....
-
چرا نمیخندی؟
سهشنبه 20 اسفند 1392 12:49
دو پسر، یکی آکاردئون و دیگری دف به دست، دارند خیابان را بالا می آیند. میخوانند و مینوازند. خیابان شلوغ و پر از عابر است. پسرها به جلوی مغازه شیرینی فروشی میرسند و می ایستند. ما داخل میشویم و شروع به خرید میکنیم. آنها دیگر نمیخوانند. فقط میزنند. یک ریتم خیلی شاد. تند تند هم میگویند " سال نوتون مبارک، آقا بخند،...
-
گویی در آغوشِ آسمانی
یکشنبه 18 اسفند 1392 20:52
یکی از فانتزی هام همیشه این بوده که نزدیک نوروز، یکی دو روز مونده تا بهار، برم یه مکان تاریخی. حالا اصفهان باشه، شیراز، همدان، تبریز، کرمانشاه، هرشهری باشه برام فرقی نداره. خلاصه یک مکان تاریخی_ایرانی... بعد جلوش یک سفره هفت سین بزرگ ِ بزرگ ِ بزرگ پهن کنم. بعدش از مردم خواهش کنم تا هر کدوم دونه دونه بیان و پای اون...