-
ساز و راز
چهارشنبه 11 بهمن 1391 00:02
همیشه دلم میخواست یک ساز داشته باشم . سازش فرقی نمیکرد ، فقط همینکه من هم میتوانستم هم پای زندگی بنوازم برایم کفایت داشت . قر و فر اش را بلد نبودم . اما دلم چیزی میخواست که سکون نداشته باشد . ویولونی ، دفی ، ساز دهنی ای ، فلوتی ، چیزی ... بنوازم و قدم بزنم ... بنوازم و برقصم ... بنوازم و بچرخم ...بنوازم و زندگی کنم...
-
عاطفه ها حریف فاصله ها
سهشنبه 10 بهمن 1391 14:41
هفته پیش دلم هوای یکی از دوستانم را کرد . همانطور که تلفن روی گوشم بود و منتظر پاسخگویی او ، به این فکر کردم که چقدر عجیب ... من از این سر شهر ، دلتنگ کسی در آنطرف شهر ... چند ماه است هم را ندیده ایم ؟ دو ماه ... پس چرا هنوز دلتنگش میشوم با اینهمه فاصله ... با اینهمه مشغله ... بعد خودم خنده ام گرفت از افکار مضحکم ......
-
با کدام پرواز به سویت بیایم ؟
پنجشنبه 5 بهمن 1391 15:04
آنقدر آرام و بی صدا رفتی که دقیقا روز رفتنت را به یاد ندارم . سه چهار سالی بود که در رفت و آمد بودی ،شاید هم بیشتر، تا اینکه بالاخره بار سفر بستی. باور نمیکنم که مقصدت آنقدر دور بود ... نه اینکه نبینم ات ، نه اینکه صدایت را نشنوم ، که این روزها دیدن و شنیدن آدمها دیگر به بعد مسافت کاری ندارد . همین جایی و نیستی ......
-
روزشمار ِ روزمرگی ها
شنبه 30 دی 1391 23:26
و من از یک جایی به بعد ترفندی کشف کردم که از زمان جلو بیوفتم ... اینطور که هر شب وقتی میرسم خانه تقویمم را ورق میزنم ... فردا صبح که از خواب بیدار میشوم احساس نمیکنم که امروز شروع شده و من عقب مانده ام ...
-
تنور خاموش ، گرم نمیشود
یکشنبه 24 دی 1391 23:42
کاش اختیار ولوم احساسات دست خود آدم بود . مثلا دلت میخواست یکی را بیخود و بی جهت بیشتر دوست داشته باشی . یا همینجور ویرت میگرفت و از یکی تا سر حد مرگ بیزار میشدی . اما خب ولوم احساسات ما دست افرادی است که با آنها ارتباط داریم . خودشان درجه دوست داشتن و تنفر ما را کم و زیاد میکنند .آنقدر توانایی دارند که تو را مجذوب...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 24 دی 1391 00:12
هفته گذشته ، هفته خوبی نبود . به غیر از پنجشنبه که به دلایلی خیلی خوب بود ، این چند روز افتضاح بود ... از بس که سرفه کردم ... با هر نفس کشیدن دقیقا سه تا سرفه میکنم ... و این یعنی اجتناب از تنفس ... اما از آنجایی که امر غیر ممکنی است و مجبورم به هر حال به جهت حیات نفس بکشم باید رنج سرفه ها را هم به جان بخرم ... از...
-
اون که رفته دیگه هیچوقت نمیاد
دوشنبه 18 دی 1391 23:16
صدای لخ لخ چرخ دستی بر روی آسفالت ، سکوت کوچه تنگ را برهم میزند . یک نان سنگک که حالا حتما از سرمای هوا یخ کرده و از دهان افتاده ، تنها سرنشین چرخ دستی است . دوربین کم کم بالا می آید . از پشت هیبت پیرمردی را میبینیم که آرام و متین قدم برمیدارد و چرخ را پشت سرش میکشد . بالاتر ... و یک لحظه مکث ... پیرمرد سر بر میگرداند...
-
مادر شوهر هم مادر شوهرهای قدیم !!
جمعه 15 دی 1391 20:54
امروز مامان مهمانی دعوت داشت . روز - داخلی - منزل ما ! بابا در حال میوه شستن در آشپزخانه ، من در حال سبزی پاک کردن به همراه مامان ... من : نهار بریم خونه مامان بزرگ ؟ مامان : آره پیشنهاد خوبیه ، نهار بخرید برید اونجا که هم ایشون تنها نباشن هم شما ها . بابا : الان زنگ میزنم . روز - داخلی - کماکان منزل ما ! بابا زنگ زد...
-
مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید
سهشنبه 5 دی 1391 22:16
این روزهای جشن و شادی به تمام هموطنان مسیحی عزیزم فرخنده . امید که سال پیش رو برایتان پر باشد از اتفاق های نیک و لحظه های دوستداشتنی . *برترین تبریکات به دوست عزیزم سرژیک آزاریانس
-
آن مرد هنوز مقام دارد...
چهارشنبه 22 آذر 1391 00:01
خیلی شیک ایستاده جلوی روی نماینده های ملت - همان افراد منتصبی که به جای نماینده های مجلس برای مردم بی نوا جا زده اند - و میگوید " ما تا لحظه ای که این فرزندان به جامعه برگردند در کنارشان میمانیم " . میمانید ؟! آن روزهایی که باید می بودی کجا بودی ؟! پول به رخ میکشی ؟! هزینه درمان ؟! خب جناب وزیر چرتکه ات را...
-
مرا به خاطرت نگهدار
سهشنبه 21 آذر 1391 00:07
نترس من میان ازدحام گم نمیشوم... همین اطراف نشسته ام و با سنگها بازی میکنم ... همانها که خودت برایم گذاشتی ... میدانم قصدت هیچ بد نبود ...مگر از تو بد هم میرسد ؟ تو خدایی ... فقط میخواستی سرگرم باشم ... چه فرقی میکند که میتوانم جابه جایشان کنم یا نه ... تو توان مرا درنظر گرفته بودی و آنها را گذاشتی ... تو مرا بیشتر از...
-
یک صبح جمعه ی دوستداشتنی
جمعه 17 آذر 1391 18:53
با هم بودن بهانه نمیخواهد . نه اینکه نخواهد اما بهانه های عجیب و غریب نمیخواهد . میشود که برای صرف صبحانه ، کل خانواده 7 صبح از خواب جمعه شان بزنند و جمع شوند دور هم ... که چه میچسبد جرعه های قهوه و چه لذتی میدهد لقمه های نان در این دور همی ... که چه نوش میشود هر چه نیش شنیده باشی در طول هفته ای که گذشت ... چه گرم...
-
روی موج رفتار تو ، ردیف "کمی دقت" مگاهرتز
چهارشنبه 15 آذر 1391 00:09
یک هفته تکاپو و بدو بدو بالاخره تموم شد ... یعنی امیدوارم که تموم شده باشه .به قدری نامه زدم که از هرچی سربرگ و دستگاه فکس و پاکت نامه و مهر و چسب و پست پیشتاز و هزار و یک قر و فر دیگه متنفر شدم ... اینکه تو بخواهی صد و خورده ای شرکت و مدیر انفورماتیک و مدیر عامل و ... برای شرکت در نمایشگاه الکامپ دعوت کنی کار خسته...
-
در گیر ِ خود ...
دوشنبه 13 آذر 1391 22:41
دلم میخواست دیروز فرمان را از دستت نمیگرفتم ... دلم میخواست امروز همانجایی باشم که تو دیروز تصمیمش را گرفته بودی ... اما امان ... امان از عقل که نمیگذارد تو کار خودت را انجام دهی ... که نمیگذارد تو خوشحالی "لحظه ای " داشته باشی ... که هزار و یک "اما" و "اگر" برایت میچیند و تو را میگذارد...
-
بلند بخند و برقص و بچرخ ...
شنبه 11 آذر 1391 22:53
این روزها فعال شده اند . برو و بیایی پیدا کرده اند ...تعدادشان زیاد است و سلایقشان متفاوت ... روزی میبینی همه متفق شده اند و بزم و شادی به راه می اندازند و من هم از شادیشان سرخوش ... روزی نه ... هر کدام ساز خودشان را دست گرفته اند و کوک کرده اند و کناری نشسته اند و حالا ننواز کی بنواز ...روزی میبینی شروع میکنند به طرح...
-
خوش به حال فرشته ها
پنجشنبه 9 آذر 1391 12:40
کیانا و سارا ی عزیزم روح پدر بزرگ مهربانتان ، در آرامش ابدی دل شما نازنینانم ، آرام و صبور ...
-
فلافل مجازی !
چهارشنبه 8 آذر 1391 12:34
با توجه به این پست و همچنین این کامنتها تصمیم گرفتیم ، کیا تصمیم گرفتن ؟ شورای نگهبان ! لازم به توضیح نیست که من و مامان سمیرا تصمیم گرفتیم که ؟ هست ؟ نه خداییش ؟؟ همون میگم نیست . بله داشتم میگفتم ، قرار شد اینجا دستور پخت و سپس عکس محصول بدست آمده نه ببخشید غذای حاضر شده را بگذاریم . خیالتان هم از جهت آموزش راحت...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 5 آذر 1391 00:52
مهم نیست ساعات تنهاییت چقدر زیاد باشه ... مهم نیست تاحالا تنها مونده باشی یا نه ... حتی مهم نیست که تنهایی رو دوست داری و ازش لذت میبری یا نه ... وقتی تحمیلی باشه ، ساعتها کش میاد ... از صداها گریزون میشی ... آنقدر که هندزفری ات را میگذاری توی گوش ات و صدایش را روی کمترین حد ممکن میگذاری ... می آیی مینشینی روی مبل...
-
بیقرار ِ قرار ِ هر ساله
شنبه 4 آذر 1391 12:58
تلویزیون روشن است و مردم فریاد میزنند : سقای حرم ، میر و علمدار نیامد / علمدار نیامد ... علمدار نیامد ... نگاهشان کردم ... شور داشتند و فریاد زنان بر سر و سینه میکوبیدند ... "علمدار نیامد ... علمدار نیامد ..." اکو میشود توی ذهنم ...نیامد ؟! واقعا نیامد ؟! چطور میگویید نیامد ؟ او که هر سال دارد می آید ......
-
زندگانی خواه تیره،خواه روشن ،هست زیبا ...هست زیبا ...هست زیبا...
چهارشنبه 24 آبان 1391 21:14
-
من هر روز از تو جوانه میزنم ...
جمعه 19 آبان 1391 19:23
آدمیزاد است دیگر ... پر از عیب و ایراد و نقص ... پر از غرور و حسهای منحصر به فرد ... تا حدی که گاهی فراموش میکند کسی ، نیرویی ، انرژی ای ، نوری و یا چیزی برتر به نام "خدا" آفریدگارش است ... مذهبی اش را کاری ندارم ... عرفانی اش را نیز ... از یک حس شخصی میگویم ... از آن تلاطمی که به وقت آشفتگی در وجودت موج...
-
اینجا غروبه نازنین ...
دوشنبه 15 آبان 1391 00:00
دخترک موهایش را به دو بخش تقسیم کرده ، روی شانه هایش میریزد و شروع میکند به بافتن ... حالا دو گیسوی بافته بر روی شانه هایش است . دخترک دلش میخواست موهایش طلایی باشد ... که ببافتشان و روی شانه هایش بیاندازد ... یک سارافن با بلوز آستین بلند و یقه کیپ تنش کند با جورابهای ضخیم ... و وقتی از پنجره بیرون را نگاه میکند سبزی...
-
نبض یک رویا
شنبه 13 آبان 1391 01:47
دوستان عزیزم ؛ احتمالا مشکل در نوع بیان من بوده که بعضی از شما به "توقع" ، "گوش شنوا" ، "نحوه بیان احساسات" و "سوء استفاده" و ... اشاره کرده اید . لازم میدانم توضیح دهم که منظور من صرفا" بیان احساسات به جنس مخالف نبوده و نیست ... هدف ابراز احساسات به آدمهای اطرافمان است ....
-
چشم ها
جمعه 5 آبان 1391 20:16
با مامان توی خیابان قدم میزنیم که از رو به رو دختر و پسری دست در دست نزدیک میشوند . تن صدایشان آنقدر بلند است که متوجه میشویم در حال بحث کردن هستند . با همان حالت از کنارمان میگذرند ... رو به مامان میگویم "هیچوقت بحثهای این مدلی برایم نتیجه بخش نبوده است ." میدونی بحث باید چشم تو چشم باشه (به شوخی با دوستانم...
-
مداد قرمز ها بالا
شنبه 29 مهر 1391 22:03
کمک برای کردن است ، خیر برای رساندن ، یاری برای دادن و دروغ برای گفتن ... اینکه کدام خوب و کدام بد است ، اینکه هرکدام تا چه اندازه خوب و یا بد است ، همه و همه بسته به نظر آدمها دارد . به اینکه چه حد و مرزی را تعیین کرده باشند . چیزی که واضحه دروغ بد است اما اینکه دقیقا چقدر بد ، چیزی است که آدمها با معیارهای خودشان می...
-
دلم را به باد سپرده ام تا آرامش کند
جمعه 28 مهر 1391 23:31
من اینجا رو به روی پنجره رقص دلی را می بینم که پی رهایی است ...
-
بد و بدتر
چهارشنبه 26 مهر 1391 00:01
مهتاب پنجره را باز کرده است و زل زده به خیابان ... میگوید دلی بیا این قاصدک رو ببین چه رقصی میکنه ... خودم را رساندم کنارش و چشمهایم را ریز کرده ام و میگویم : کو ؟ با دستش سعی دارد که به محل دقیق قاصدک اشاره کند و از آنجا که قاصدک مذکور در حال چرخ زدن بود مدام دستش را بالا و پایین میبرد ... میگوید : یکم خم بشی میگیریش...
-
این مرد را به خاطر بسپار لطفا
شنبه 22 مهر 1391 21:40
تاریخ پر است از آدمهای "جنس خوب " و بد ... بعضی آنقدر منفور و بعضی آنقدر محبوب که تا همیشه نامشان در برگ برگ تاریخ حک میشود ... لازم نیست برای به یاد آوردنشان به گذشته برگردید . در عصر معاصر هم داریم کسانی را که هنوز نان قلبشان را میخورند ... "دل" را میفهمند ... به دنبال ِ یک لبخند ِ بیشتر اند و...
-
توپ من هم قلقلی بود ، سرخ و سفید و آبی بود
دوشنبه 17 مهر 1391 23:05
دیروز هر چقدر تقویم را زیر و رو کردم خبری از "روز جهانی کودک" نبود که نبود ... هی میپرسیدم ، امروز مگه شانزدهم مهرماه نیست ؟؟ پس این روز ما (!) چرا ثبت نشده ؟؟ هی این کانال (از نوع وطنی اش البته ، خدا بر من ببخشد ) ، هی اون کانال ، دیدم نخیر ... خبری از روز کودک نیست که نیست . دروغ چرا ناراحت شدم . باور...
-
روزی که دور نیست
شنبه 15 مهر 1391 01:28
روزی دستت را میگیرم و با هم میرویم کنار دریا ... تک و تنها ... روزی که آسمان ابری باشد و حال و حوصله ام سر جایش -هرکس نداند ، تو خوب میدانی که روزهای ابری در بهترین حال ممکن هستم - ... یک تخته سنگ پیدا میکنیم و مینشینیم ... همانطور که موج پاهای عریان روی شن های ساحل مان را نوازش میکند و خیره به عظمت دریا شده ایم حرف...