-
ابر و آفتاب
شنبه 6 خرداد 1391 23:18
میشه همزمان که داری به حرف مامانت درباره رنگ روسریت گوش میدی ، در دل نگران فردا باشی ... میشه همون موقع که داری با دوستت شوخی میکنی و به اصطلاح توی سر و کله هم میزنید ، وسط قهقه ی خنده ها ، چند قطره اشکی بر روی گونه ات بیاید و اون به حساب خنده های از ته دلت بگذارد ... میشه بخواهی شاد کنی و نباشی ... میشه حرفها را پیش...
-
"ما به خرداد ، ارادت داریم ... "
دوشنبه 1 خرداد 1391 21:20
آمدی خرداد ...؟ چگونه تاب می آوری این همه تاریخ را فقط در سی و یک روز ... تب داری ... به اندازه ی تمام این روزها تب داری ... سرخی ... به اندازه ی تمام تن هایی که رفتند ، سرخی ... این دل ما ... این اشک ما ... جوانه بزن ... سبز شو ... *گلهای سرخ ...
-
مهمان ناخوانده
یکشنبه 31 اردیبهشت 1391 13:20
اینکه از کی میاد و تا کی میمونه و چجوری میاد و چجوری میره و اصلا میره یا نمیره و اینهاش رو نمیدونم . خیلی شیک میاد و کنگر خوران و لنگر اندازان ، مینشیند در معیتتون و حالا بیا و درستش کن . همینجوری الکی ِ الکی هم نه ها ! عواملی ، وسایلی ، افرادی و شرایطی دست به دست هم میدهند تا اعصاب شما را خط خطی و این مهمان را پایبند...
-
میخواهم از چمدان مرگ بیشتر بدزدم ...
چهارشنبه 27 اردیبهشت 1391 14:30
پشت ِ میز ِ تحریر من نشسته و با دست چپش تکیه گاهی برای چانه اش ساخته و با دست راستش برگه ی کتاب را نگه داشته که ورق نخورد . من هم رو به رویش، روی تختم نشسته ام و در حالی که به دیوار تکیه زدم، پاهایم را دو زانو بالا آورده ام و کتابم را رویشان گذاشته ام . او محو خواندن است و من محو او ... با هر ورقش، من هم ورق میزنم ،...
-
دل ِ تاریکی
دوشنبه 25 اردیبهشت 1391 00:52
تاریک بود و دهان و چشمهایم تا جای ممکن باز . از چیزی میترسیدم ، اما از چه نمیدانم . ناگهان از خواب پریدم ، با ترس اطرافم را نگاه کردم . زمان و مکان را نمیدانستم ؛ دوباره چشمانم را بستم و باز هم همان تصاویر ... تاریکی مطلق ، چشمانم از ترس باز مانده و عامل ترسی که نمیدانم که و یا چه بود ... دوباره چشمانم را باز کردم ،...
-
ای سایه ی خدا ، زیر سایه ات خدا نشسته است...
شنبه 23 اردیبهشت 1391 00:26
*مادر ، کلمه سنگینی است و پربار ، اونقدر عظیم که با هربار گفتنش بی اغراق بغض میکنم . روز مادر به مامان سمیرای نازنینم ، خانم زائر عزیز، مامانگار بزرگوار، مامان ناهید ارجمند و گل ِنرگس اش ، موج بانوی مهربان و مادران عزیز آینده (مومو ، رها پویا، امی ،تلاش) و بانوان و دختران گل بلاگستان مبارک باشه . روح مادران پر کشیده...
-
گلستانه !
جمعه 22 اردیبهشت 1391 01:36
نمایشگاه گل تهران 21 اردیبهشت 91
-
تو رویای تو بودم که واسه من دست تکون دادی ...
جمعه 15 اردیبهشت 1391 23:50
یه روزی ، یه جایی ، یه کسی یه حرفی میزنه که تا نوک پا میشی فکر ... اونقدر غرق میشی که دلت میخواد یکی دست دراز کنه و بگه بیا بیرون یا در شرایط بهتر به تو دل بده و بیاد پا به پا ... اونقدر برید و برید تا سیراب و دل قرص بیای بیرون ... دیشب وقتی با یه دوست عزیز حرف از معجزه شد ، وقتی لینکی نشونم داد که اعجاز رخ داده بود ،...
-
بهشت - زمینی ها
شنبه 9 اردیبهشت 1391 23:33
هر فصل ، هر ماه ، هر روز و یا هر لحظه میتونه خاص باشه ، ناب باشه و یا فراموش نشدنی . اما یه روزهایی ، یک ماه هایی ، یک فصلهایی رنگشون فرق داره . خدا میدونه که تا چه حد از تبعیض گریزونم ، حتی بین لحظه ها اما گاهی آدم ناگزیره . اردیبهشت ، رنگش بهشتیه ... نه به خاطر ِ درختهای تازه جونه زدش ، نه به خاطر گلهای رقصونش ، نه...
-
به یک مترجم نیازمندیم !
دوشنبه 4 اردیبهشت 1391 23:24
- زمان ما این چیزها رسم نبود که ، کجا توی دست و بال آدمها انقدر پول بود ، کجا انقدر چشم و هم چشمی بود ؟ - طرف رابطه داشته ؟؟ والا زمان ما کسی جرات نداشت اسم دوست پسر بیاره ، چه برسه به این کارا - جدی جدی دور و زمونه بدی شده ... زمانه ما کجا ، زمانه اینا کجا ... ببینم زمانه ما کدومه ، زمانه شما کدومه ؟ سواله دیگه ، پیش...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 4 اردیبهشت 1391 17:57
اینکه دیگران راجع به شما چه فکری میکنند، به شما مربوط نیست. *کاش حک بشه توی ذهنم ...
-
آینه چون نقش تو بنمود راست
جمعه 1 اردیبهشت 1391 13:48
سالن سینما تقریبا پر شده بود و همه مشتاق برای دیدن یک شاهکار از مهرجویی . چراغها خاموش و تصویر آقای کارگردان بر روی پرده ، به مانند یک مستند دوربین لابه لای زباله ها سرک میکشید و ساحل رو به دنبال آشغالها قدم میزد . حقیقتش تصاویر خجالت آوری بود . اونقدر که با خودم گفتم اگر یک خارجی ، فقط یدونه ، اینجا توی همین سالن...
-
برای روز میلاد تو
دوشنبه 28 فروردین 1391 00:24
ساعت دوازده - خیابان را قدم میزنم در زیر باران تندی که کم و بیش خیسم کرده حتی از زیر چتر - به یاد آنهایی که خیس باران روزگار اند زیر چتر همراهشان،همراهی که آنچنان که باید نیست - و بوی ادکلنی که هنوز هم به سمتش سر میگردانم . نگاهم به کافه ای می افتد و من چقدر فکر میکنم که اینجا آشناست . اما چیزی تداعی نمیشود ، فقط حسی...
-
بمون
جمعه 25 فروردین 1391 01:16
این روزها از هیچ نوع رفتنی استقبال نمیکنم . میخواد از دل کسی باشه ، میخواد از این دیار باشه یا از این دنیا حتی ... حاضرم تمام زندگیم رو بدم برای نگه داشتن آدمها ... خیلی خودخواهانه است ، خیلی ...
-
چراغها را من " روشن " میکنم ؟
جمعه 18 فروردین 1391 22:28
به برکت همون سفر دقیقه نودی که عرض کردم خدمتتون ، بعضی از عید دیدنی های ما نصفه و نیمه باقی موند و این شد که به این جمعه و جمعه بعد موکول شد تا پرونده دید و بازدید نوروز 91 بسته بشه . در همین راستا ، یکی از خونه هایی که سر زدیم ، دختر عموی نازنین بنده بود . ایشون یک فسقلی سه ساله داره که بسیار بلبل زبونه . وقتی رسیدیم...
-
دلبستگی ...
چهارشنبه 16 فروردین 1391 14:31
سال 83 ... تب و تاب کنکور ... چه شهری ، چه رشته ای ، با چه رتبه ای و خیلی سوالات دیگر که اون روزها ذهن من که پشت کنکوری محسوب میشدم رو به خودش مشغول کرده بود .دست و پا زدن های نوجوانها برای راه یابی به دانشگاه ... میعادگاهی که برای رسیدن به آن پولها و ساعتها و عمرها خرج میشد ... از نتیجه حاصل راضی بودم . رشته گیاهان...
-
سفر در وقت اضافه !
جمعه 11 فروردین 1391 21:04
احتمالا ما تنها خانواده ای هستیم که ، در واپسین روزهای نوروز هوس سفر میکنیم ! احتمالا ما تنها خانواده ای هستیم که ، در کمتر از دوساعت خونه مادربزرگ دور هم جمع میشیم و تصمیم سفر میگیریم و جمع بندی میکنیم که کی چی بیاره و چه ساعتی حرکت کنیم ! احتمالا ما تنها خانواده ای هستیم که ، بیخیال ترافیک و هواشناسی و بارون و این...
-
نوروز زیبای من
یکشنبه 6 فروردین 1391 20:54
راستش رو بخواهید همیشه از دید و بازدیدهای اجباری عید بیزار بودم . از اینکه مجبور باشی کل آدمهای زندگیت رو توی یازده ، دوازده روز مرور کنی ، به طوری که گاهی هرکدوم رو دو یا سه بار توی یک روز ببینی . اما امسال نمیدونم چرا با جون و دل پذیرای همه جور مهمون هستم ! نمیگم خونه همه میرم اما از اینکه این همه آدم با اون همه بچه...
-
نفس ِ عمیق
شنبه 5 فروردین 1391 00:01
از شب قبل که فائزه زنگ زده و گفته میدان فاطمی باید چند لحظه ای با "تو" ملاقات داشته باشد برای گرفتن آن سی دی ای که برادرت برایش آماده کرده بود ، دل توی دلم نیست . خون خونم را میخورد که کاش میگفتم من ساعت یازده به شما میپیوندم ، کاش میگفتم من خودم به کافی شاپ میام ، یا نه، کاش اصلا گفته بودم من نمیام ! خوب...
-
چند قدم به بهار
یکشنبه 28 اسفند 1390 18:08
بهار ... فصلی که به اندازه تک تک شکوفه های درختانش میشه براش نوشت و ازش گفت . میشه از لحظه تحویل سالش و تحول حالش گفت ، میشه از بوی سبزه و سنبل سفره هفت سین اش و یا طعم شیرینی هاش گفت ... میشه از مهمانیهای بی پایانش و دلمشغولی عیدی دادن و گرفتن و پذیرایی های مفصلش گفت و گفت و گفت ... اما این بهار با باقی بهارهای من...
-
نگو فروردین ما چند سالی مونده تا بیاد ...
یکشنبه 28 اسفند 1390 15:14
هرسال شب سال نو ، یه غصه بزرگ میاد سراغم چرا بابانوئل عیدی میده ولی عمو نوروز گدایی میکنه ...
-
s مثل ِ ...
چهارشنبه 24 اسفند 1390 19:19
من و دوستم ایستادیم و داریم با آب و تاب از برنامه دیشب چهارشنبه سوری و عید و سال نو و برنامه های احتمالی میگیم و بیشتر از همه حرفهامون حول ایران اومدن من میگرده و اون هی با حسرت آه میکشه و خلاصه توی همین گیر و دار یکی از دوستان چینیمون میاد کنارمون می ایسته و برای اینکه بی ادبی نباشه ، زبانمون رو تغییر میدیم که اون هم...
-
من بدو ، ساعت بدو
دوشنبه 22 اسفند 1390 14:31
امروز دقیقا 22 اسفند ماه است و من کمتر از چهار روز دیگر عازم ایرانم و فقط یک هفته تا عید سال 91 زمان باقی است . نگاه به اطرافم میکنم ، وسایل از گوشه و کنار چشمک میزنند که من را جا نذاری . چمدان را گذاشتم وسط و دست به کمر ایستادم کنارش و سعی میکنم به یاد بیاورم مامانم چجوری این همه وسیله را جای داده بود !! اول از همه...
-
تویی که نمیبینمت
دوشنبه 15 اسفند 1390 17:12
چه خوبه که در تب و تاب زندگی شلوغم ، هستی ... ایستاده ای و از دور نظاره میکنی هرج و مرجم را ... اما هستی ... نمیبینمت ... میبینی که درگیر میشوم و مشکلات مثل برف بر سرم دانه دانه فرود می آیند ... میبینی که دستی میخواهم برای یاری ... میبینی درماندگی ام را گاهی ... درست این میان از راه میرسی ... از جایی که توقع ندارم...
-
شنبه ،17 مارچ
پنجشنبه 11 اسفند 1390 21:00
احساساتی بودن سخت است . درگیر روابط شدن ، دل دل کردن ، سراغ نگاه آشنا را گرفتن . شش ماه زمان کمی است برای دلتنگی ، برای حس غربت ، اما اگر زیادی وابسته باشی ، می بینی که یک عمر است . میفهمی که بغض اش سنگین است ، راهش دور است . با هرکس که راهی میشود ، یکبار چمدان میبندی در خیالت و با پرواز اش میپری به سمت آسمانی که...
-
از خاطر نمیروی
دوشنبه 8 اسفند 1390 17:26
از نظر من این یک باور اشتباه است که " از دل برود هر آنکه از دیده برفت " . اویی که دوستداشتنی است ، کجا برود که امن تر از دل باشد ؟ اویی را که دوست داری ، کجا حاضری بفرستی که خیالت راهت باشد به غیر از کنج دلت ؟ نه اینطورها هم که میگویند نیست . آخر مگر میشود رفیق شفیق گرمابه و گلستان ات را به چند ماه ندیدن از...
-
خیلی دلش گرفته از خیلیا
چهارشنبه 3 اسفند 1390 18:24
یک هفته است که بی امان آسمان میبارد . اگر بخواهم دقیق بگویم ، فقط سه یا چهار ساعت در روز آفتاب میتابد و دوباره رعد و برق و بارش ... شب ها با کمی نگرانی از سونامی میخوابم . از اقیانوس تا اینجا ، راه زیادی نیست ، اراده کند ، بلعیده میشویم . دیشب به قدری هوا سرد بود که با سوئیشرت خوابیدم . الان تابستان است و گرمترین...
-
زیر بارند درختان که تعلق دارند
یکشنبه 30 بهمن 1390 14:06
صد البته من بسی راحتتر از این اتاق 12 متری دل میکنم تا فلان دوستم از آن خانه شیک سه خوابه اش ، با چشم انداز رو به اقیانوس آرام از طبقه بیستم . آهنگ رفتن که میکند ، بار و بنه میبندد و چشم چشم میکند که تمام وسایل را چیده و در و پنجره ها را قفل کرده باشد تا از شبیخون در امان مانند تمام آنچه را که برجای گذاشته است . من...
-
به زیبایی همان لبخند
چهارشنبه 26 بهمن 1390 13:39
چه حس خوبیه وقتی همه حال تو رو از من میپرسن ... حالا اونها میخوان اسمش رو دوندگی بذارن ، از کارو زندگی افتادن ، یا هر چیز دیگه . خیلی جالب بود که دیروز شنیدم کسی گفت "حتما براش یه چیزی داره که این مدت اینجاست" اونقدر برام سنگین بود که نفهمیدم به چه بهانه ای از اتاق زدم بیرون . اما مهم نیست ، همین که میبینم...
-
گلهای کاغذی
چهارشنبه 19 بهمن 1390 20:34
ساعت 19، خسته از کارآموزی به خونه برگشتیم . کمی استراحت کردیم . امشب نوبت فائزه بود که شام درست کند و من باید سفره را بچینم و ظرفها را بشویم. حالا ساعت 23:30 است . فائزه رو به من میگوید : - دلی ! بچه ها رو صدا کن میخوام شام بکشم . من که در حال بیرون آوردن پارچ آب از یخچال هستم میگویم :سمیه ... زهرا ... بیاین شام...