-
مکاشفات
جمعه 3 خرداد 1392 20:19
من تازگی ها یک کشفی کرده ام و فهمیده ام نمیشود طرز فکر آدمها را تغییر داد. چی؟! شما میدانستید؟! جدی؟! یعنی همه تان با این دید با آدمها در ارتباط بودید؟! خب من دیر فهمیدم... دیر فهمیدن هیچ هم بد نیست، هرگز نفهمیدن بد است! مثلا به این درک رسیده ام که تو نمیتوانی به کسی بگویی فلان کار را بکن و بهمان کار را نه. نمیتوانی...
-
یکسال گذشت
پنجشنبه 2 خرداد 1392 21:24
امروز دقیقا یکسال از اولین روزی که پا به این شرکت گذاشتم، گذشت... هیچکس باورش نمیشد. همه میگفتند دلی انگار دو ماه پیش اومدی... خودم هم تا تمدید قرار دادم باورم نشد... روز اولی که آمدم هیچ فکر نمیکردم بتوانم با این آدمها کنار بیایم. در اینکه سخت با آدمهای جدید میتوانم ارتباط برقرار کنم هیچ شکی نیست اما اینها هم کمی...
-
چند سال است که مرده ام
سهشنبه 31 اردیبهشت 1392 20:13
میگویند " کسی که میگوید با سیا ست کاری ندارم ، به سان مردگا ن است." مرا چه به سیاست وقتی در الفبا ی زندگی ام مانده ام... نمیدانم حقوقم را اول ماه یکجا مساعده بگیرم و یا ریز ریز در طول ماه...که به چشمم نیاید چطور تمامش می رود پی نان هر شبم... مرا چه به سیا ست وقتی شعار "دیانت م ا عین سیاست ماست"ِ...
-
بگو که با منی هنوز، اشاره ای دوباره کن...
دوشنبه 23 اردیبهشت 1392 16:10
به یک معبد نیاز دارم، یک جای امن به یک نیروی قوی، ماورای نیروهای بشر فراتر از انرژی های اطرافم خدایا من به یک باور نیاز دارم... ساده تر از آنچه فکر میکنی... *چند ساعت بعد: خدایا دوستت دارم... *این آهنگ...
-
تویی که نمی شناختمت
شنبه 21 اردیبهشت 1392 22:13
من به بی هدفی این دنیا معتقد نیستم. حتی به سوی بد رفتن این دنیا... به قول حمید باقرلوی عزیزم - که جایش چقدر خالی است این روزها... که چقدر دلتنگ خودش و افکارش هستم... - جهان به سوی خوبی پیش می رود. مگر نه اینکه هر دوستی جدید، هر ارتباط نو، دری است به سوی اتفاقات تازه، درسهای جدید و روزهای متفاوت... حالا اینکه از آن...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 17 اردیبهشت 1392 15:43
آمدم از نبودنها بنویسم، دیدم نمی شود... از بودنها بنویسم، نمی شود از رفتنها، نمی شود از... نمی شود اینجا نمیشود خیلی چیزها را نوشت. فقط میتوان گفت امروز خوب بود یا بد. دلم گرفته یا شادم. حس خوب گرفتم یا نگرفتم. ولی نمیتوانی بگویی چرا... نمیشود بعضی موضوعها را باز و تحلیل کرد. حداقل موضوعهایی که من میخواهم را... فعلا...
-
دستم بگرفت و پا به پا برد
سهشنبه 10 اردیبهشت 1392 22:30
توی کیفم دنبال کلید میگردم. زیر و رویش میکنم، خالی میکنم تمام محتویاتش را روی میز... نیست که نیست... - مامان کلیدم نیست + کلید من رو بردار... دیرم شده، باید زودتر برسم. مانتوهایم را ورق میزنم، هیچکدام به دلم نمینشینند و آنهایی که دوست دارم اتو ندارند... - مامان مانتو ندارم +یا بذار اتو کنم یا از کمد من انتخاب کن... -...
-
من میگویم ف تو برو فرحزاد
شنبه 7 اردیبهشت 1392 23:53
دارم مانتویم را با دست میشویم. حسابی به جانش افتاده و مدام چنگ میزنم... مانتوی بی نوا آنقدر ها هم کثیف نیست اما نمیدانم چه اصراری به سابیدنش دارم... کارم تمام میشود و انگار که از تمیز بودن آب و کف حرصم گرفته باشد، در به در میگردم چیزی که ارزش با دست شسته شدن را داشته باشد پیدا کنم بلکه کف کثیف شود و به هدر نرود! یک...
-
طعم تلخ گم شدن
جمعه 6 اردیبهشت 1392 01:00
در بعد از ظهر یک پنجشنبه از سر کار برمیگردی. اتفاق خوبش این است که مامان منزل هست که در را باز کند. متنفرم از اینکه وارد خانه ای شوم که کسی در آن منتظرم نباشد... اتفاق بدش آن است که آثار قرص های مصرفی، به قدری گیج و منگت کرده که لباس ها را روی صندلی میریزی و یک راست به تخت خوابت پناه میبری... داستان از جایی آغاز میشود...
-
عمو پستچی هر روز برایم نامه می آورد
دوشنبه 2 اردیبهشت 1392 23:56
از آخرین نامه ای که مستقیم به دستم رسید شاید بالای هفت سال میگذرد. نامه ای بود از دانشگاهی که دوره کاردانی ام را گذرانده بودم. دعوتمان کرده بودند برای مراسم فارغ التحصیلی... بعد از آن دیگر شوق خواندن نامه را تجربه نکردم. بسته های پستی هنوز هم می رسیدند اما "نامه" نبودند. آخرین بسته ی پستی ای که دریافت کردم،...
-
عقب مانده ها
جمعه 30 فروردین 1392 01:02
یک هفته قبل از عید یکی از بهترین دوستانم رفت مشهد تا جشن عروسی اش را برگزار کند و راهی خانه بخت شود. از آنجایی که هفته پایانی سال بود و عملا مرخصی بی مرخصی، نشد که زیباترین لحظات زندگی اش را درکنارش باشم. هرچند که تمام آن روز حواسم پیشش بود و دلم تنگ و چشمهایم تر... بعد از چند روز با هم حرف زدیم و از آنجایی که خطش...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 29 فروردین 1392 11:51
گاهی وقتی که فکر میکنی در اوجی، یک لحظه در پر زدنت شک میکنی، به مسیر شک میکنی، به مقصد... شک کردن اتفاق خوبیست اما اگر حواست به خودت نباشد میکشدت و میبردت دور دورها... اتفاق بد از آنجایی می افتد که دیگر برت نمیگرداند...
-
ای وای...
سهشنبه 27 فروردین 1392 18:57
زمین میلرزد و من دلم تنت میلرزد و من دلم غمت میگیرد و من دلم... *خدا را شکر که تلفات جانی نداشته این زلزله...
-
نبرد در آشپزخانه
جمعه 23 فروردین 1392 14:20
روغن را ریخته ام در قابلمه و منتظرم تا داغ شود. همزمان پیاز پوست میکنم و فکر میکنم. کم کم خردش میکنم در قابلمه و میروم سراغ سیب زمینی ها. فکرم مشغول است. عادتم شده انگار که اینجور وقتها فکر کنم. نمیدانم... به نامرتب ترین شکل ممکن سیب زمینی ها تکه تکه شده اند. گویی افکارم را تکه تکه کرده باشم جای سیب زمینی ها... گوشت...
-
نجواهای شبانه ذهنم
چهارشنبه 21 فروردین 1392 22:59
دورترین مسیرها با اولین قدم آغاز میشود. رسیدن همه چیز نیست. همین که در راه قدم بگذاری، تویی و مسیر... میتوانی ادامه دهی، متوقف شوی و یا حتی برگردی... از برگشتن نهراس... از تلاش برای رسیدن به مقصد غلط بترس... عقل راهنماست، نه راه... تا در راه قدم نگذاری، هزار راهنما هم به کارت نمی آید... نمی آید... نمی آید...
-
ممنون که آمدی
پنجشنبه 15 فروردین 1392 00:58
امروز وقتی در حال قدم زدن در پارک ساعی بودیم، نگاه میکردیم به ... بچه هایی که با جیغ های بلند دنبال هم میدویدند. خانواده هایی که نشسته بودند و تخمه میشکستند و حرف میزدند. دکه آبمیوه فروشی ای که رهگذرها را ساپورت میکرد. شاید... بچه ها با خنده هایشان بزرگترهای بساط پهن کرده روی سبزه ها، با نشستن و حرف زدنشان جوانک دکه ی...
-
خواهی نخواهی زمان میگذرد... کاش "خوش" بگذرد
چهارشنبه 14 فروردین 1392 00:19
داشتم میز هفت سین را جمع میکردم، با خودم گفتم مگر همین دیروز نبود که این میز را چیدم؟! پدربزرگ خدابیامرزم همیشه روز اول عید که میرفتیم خانه شان، میگفت : خب امسال هم تمام شد(سالی که شاید دقایقی بود آغاز شده بود) . ما همیشه غر میزدیم که بابابزرگ بذار دو روز بگذره آخه... میخندید و میگفت: میگذره باباجان، به خودت میای...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 12 فروردین 1392 12:55
خیلی شیک گفتم نه... گفتم بگذارید برای بعد از تعطیلات، الان سرمون شلوغه... اتفاقا خیلی هم بیکار و بی عار روی مبل لم داده بودم... اتفاقا هیچ کاری هم نداشتم... حتی میتونستم در لحظه حاضر بشم... اما گفتم نه... این "نه" از جای دیگه میومد... و این حال منو بد کرد... برای روزهایی که باید میبود و نبود... برای لحظاتی...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 8 فروردین 1392 00:43
میگه "خوشبختی درونیه خوشحالی دلیل نمیخواد همه چیز به درون آدم برمیگرده" اما دروغ میگه... همه چیز از بیرون منشا میگیره و به درون ختم میشه...
-
92/01/05
سهشنبه 6 فروردین 1392 00:49
در راستای پست قبل که عرض کردم خدمتتون، بنده دیروز (پنجم فروردین) در شرکت حضور بهم رساندم و از آنجایی که هیچ کار مثبتی برای انجام دادن نبود، گفتم از تخته وایت برد بخشمون براتون عکس بذارم دور هم بخندیم. از حرصم هم امروز(ششم فروردین) رو مرخصی گرفتم. چیزی که من روی تابلو نوشتم این هست :
-
با امید فرداهای بهتر... به شرکت بر میگردیم
یکشنبه 4 فروردین 1392 23:53
گزارش زنده و مستقیم بنده را از واپسین لحظه های روز چهارم فروردین میخوانید. فقط اگر کمی رشته های اعصاب و روانتان روی هم افتاده و یا اتصالی کرده و یا کلا همینجوری بیخودی اعصابتان را قرض داده اید به دیگران و در فقدانش میسوزید، نخوانید این پست را که نه تنها گره ای نمی گشاید بلکه بیم آن میرود که گره ای تازه بیفزاید عشق،...
-
نوروزتان پیروز
جمعه 2 فروردین 1392 20:29
عید نوروز را تبریک میگویم و امیدوارم امسال هزاران برابر از پارسال بهتر باشه برایتان. با گذشتن دو روز از سال 92 خیلی زوده که بخوایم بگیم امسال سال خوبی هست یا نه. اما باید باشه. درسته که خیلی اوقات نمیشه با روزگار جنگید، قبوله که خیلی وقتها از بازیهای سرنوشت هنگ میکنیم، بی شک بوده خیلی اوقات که مات و مبهوت اتفاقاتی...
-
آدم پارسالی
شنبه 26 اسفند 1391 01:07
منتظرم... منتظر اس ام اس های تبریک سال نو. منتظر شنیدن آرزوهای خوب خوب برای شروع یک سال جدید. منتظر خداحافظی هایی که خبر از شش روز خواب بدون دغدغه میدهد. منتظر چیدن سفره هفت سین که تمام سلیقه نداشته ام را به پایش بگذارم و ده دوازده روز از مهمانها به به و چه چه بشنوم. منتظر حس گرفتن و دعای لحظه تحویل سال. منتظر عیدی...
-
حول حالنا
شنبه 19 اسفند 1391 19:03
یادداشتهای چرکنویسم را بالا و پایین میکنم. هر کدام را که باز میکنم، گویی دری به سرزمینی جدید باز میشود و نوایی در پس زمینه نواخته میشود. انگار چند نفر چیزهایی نوشته اند و اینجا ذخیره کرده اند. اصلا از این پست تا پست بعدی و حتی قبلی تفاوت شب و روز که نه، ولی صبح تا نیم روز را دیگر میشود برایش قائل شد. پست اول را...
-
این غریب های دوستداشتنی
دوشنبه 7 اسفند 1391 22:01
داشتن دوستهای عجیب خوب است. اصلا داشتن آدمهای متفاوت اتفاق جالبی است. آنقدر هیجان دارد که ببینی کسی، رفتاری متفاوت از باقی در برابر حرفهایت، عقایدت، افکارت و یا اعمالت نشان میدهد و یا به کل رفتار و اخلاقی متفاوت با باقی آدمهای اطرافت دارد. من از این آدمها کم ندارم در اطرافم و هرکدامشان یک پنجره از دنیایی را انگار باز...
-
گاهی نمیشود، نمیشود که نمیشود
جمعه 4 اسفند 1391 00:32
یک وقتهایی، آدم دوست داره یکی بیاد یه حرفی بزنه که مثل سیلی به صورتش بخوره. تحت تاثیر قرارش بده. اصلا دوست داره چیزی بشنوه که زیر و روش کنه. حالا آنقدر عمیق هم نبود، نبود. همین که چیزی که تو میدانی را، از زبان کسی دیگر بشنوی. این معجزه کلام است به نظرم. شاید هم چیز دیگری نام دارد که من نمیدانم. هرچه هست به نظرم اعجاز...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 1 اسفند 1391 00:46
یه وقتهایی حس یک احمق به آدم دست میده. وقتی تمام وجودت را میگذاری برای دوست داشتن کسی و میبینی چقدر عادی رفتار میکند برای "تمام" تو... وقتی تمام انسان دوستی ات را میگذاری کف دستت و میبینی چقدر راحت سوء استفاده میکند از "تمام" آنچه برای خودت وظیفه انسانی تعبیر کرده بودی... وقتی تمام اولویت هایت را...
-
در گیرم
یکشنبه 29 بهمن 1391 22:21
حال و هوای زمستان را نمیشود انکار کرد. هرچند که زمستانهای اخیر غیرت قدیم را ندارند. اما خب همین اندک سوز و آفتاب کم رمقشان کار دستت میدهند. خودم را میگویم... بهانه گیری، چرا ندارد. این نیست که اراده کنی به غر زدن. این نیست که دلت بخواهد حالت گرفته باشد. پیش می آید. نه اینکه تقصیر زمستان باشد. به خودم میگویم... ربطش...
-
دیر یا زود ، اتفاق می افتد
سهشنبه 17 بهمن 1391 23:02
نشستم روی زمین و برای خودم با گلهای فرش خوش و بش میکنم . همانطور که دستم را روی فرش بازی میدهم گوشه دستم خراشیده میشود . نگاه میکنم میبینم یک ناخن فسقلی که جزء تعلقات کوچکترین انگشت پای چپم هست عرض اندام کرده است ... نگاهم می افتد به انگشت کناری اش . یک زخم کهنه ... دست میکشم روی اش ... مشخص است که آسیب از جهت ناخن...
-
هذیانهای بی سر و ته
پنجشنبه 12 بهمن 1391 23:08
سرما خورده ام . هه ، البته برای من اتفاق عجیبی نیست . برای بار هزارم ... منگ ِ منگ ام ... از سه شنبه غروب تا همین لحظه ، شاید کلا یک ساعت حال و روزم عادی بود . حوصله دارم و ندارم ... حال دارم و ندارم ... از صبح یک کله خواب بودم تا ساعت یک ربع به دو ... این میون بعضی دوستان اس ام اسی جویای احوال بنده بودند ، مایه...