دو هفته ازش بیخبر بودم. دقیقا دو هفته... زنگ میزدم جواب نمیداد. امروز باز هم زنگ زدم، به خونه، به خودش، به خواهرش... امروز باز هم جواب نداد. اس ام اس دادم. از نگرانی ام گفتم. بعد از چند ساعت جواب رسید " دلی جون منزل خواهرم بودم و صدای تلویزیون زیاد بود. زنگ میزنم بهت"...
احساس بدی دارم برای اینکه نگران بودم. احساس بدی دارم برای اینکه نگران میشم... چیزی از جنس حماقت...
حسم شبیه کسی است که از قایق بیرون پرتاب شده و میترسد پشت سرش را نگاه کند و ببیند کیلومترها با ساحل فاصله دارد...
به محض به دنیا آمدن هر دختر بچه ای انواع و اقسام عروسک ها بر سرش هوار می شوند. از این عروسک های نرم و پشمالو که بگذریم، عروسک های آدم نما فاجعه اند... برای دخترها فاجعه اند... دخترک هنوز درک درستی از اطرافش ندارد اما یاد می گیرد که مراقب باشد، هنوز دست چپ و راستش را نمی شناسد اما یاد می گیرد که نگران باشد، حامی باشد، مادر باشد...
من اگر روزی دختر دار شوم، محال است برایش عروسک آدم نما بخرم، محال است از این قابلمه ها و دستک و دنبک های مسخره بخرم... در عوض دخترم را به رقص دعوت میکنم. دخترم باید از میان آهنگهای شاد و مهیج قطره قطره انرژی و نشاط بگیرد. می فرستمش تکواندو یاد بگیرد. تا خالی کند تمام خشمش را بر سر دشمن فرضی اش... میگویمش شنا کند. تا آرامشش را از میان موجهای کوچک آب بگیرد. آب و آرامش...
دختر من برای نگران شدن وقت دارد، برای حامی بودن وقت دارد، برای مادر شدن...
متاسفم دخترم، چون من برایت هیچوقت عروسک نمیخرم...
انگار منتظر یک جرقه بود، یک آن، یک حرکت آخر...
شبیه به کره زمین؟ احساس رضایت پیدا کردم. یعنی خاک دارد. آب دارد. کوه دارد. دریا دارد.
گوینده ادامه داد: دمای آن مناسب زیست است و این شانس وجود حیات را افزایش می دهد.
وجود حیات؟ یعنی گیاه دارد. جنگل دارد. جانور دارد. آدم دارد. آدم هایش خوب و بد دارد. ضعیف و قوی دارد، ثروتمند و فقیر دارد، جنگ دارد. سکوت ندارد. آرامش ندارد... در کسری از ثانیه حس رضایتم نابود شد، مثل بستنی توی دستهایم...
بعد دیشب، بگویم جای دشمنانتان خالی یا جای دوستانتان را نمیدانم اما یک خواب هشل هفتی همچون چند شب گذشته دیدم، دیدنی!
جایی بودم که نمیدانم کجا بود اما رنگی رنگی بود. انگار مثلا دقیقا نشسته باشی وسط این آب نبات چوبی های غول پیکر که هزار رنگ هستند. بعد یکی که نمیدانم کی بود، اما مرد بود و همینجوری برای خودش خوشحال بود، خیلی ناغافل نه گذاشت و نه برداشت به من گفت "روحت شاد". حالا منو میگید، بنا رو گذاشتم به خندیدن و حالا نخند و کی بخند. یعنی جوری که من از مرگ خودم ذوق کرده بودم، ناپلئون در کشور گشایی هاش ذوق نکرده بود. حالا گیر ندهید که این مثال را از کجا آوردم، یکهو ناپلئون آمد توی ذهنم و من هم دستش را گرفتم و گفتم بیا و رفاقت کن و چند لحظه بنشین توی متن من!!
من دارم میگم مرده بودم بعد شما سر مثال با من چک و چونه میزنی؟ نه این درسته؟ این انصافه؟
حالا این صغری کبری هایی که گفتم میخواستم به این برسم که الان من کاملا برعکس دارم عمل میکنم. یعنی چیزی رو نداشتم و حالا بعد از مدتها بدست آوردمش و عجیب و غریب قدردانشم... عرض کرده بودم خدمتتون که هشت ماه تمام دندان من مشکل داشت. حالا امروز نصفه و نیمه روش کار شده و تا چند روز دیگه کامل درمان میشه. امشب که مسواک میکردم، مردد بودم که میتونم از آب سرد استفاده کنم و یا قراره مثل هشت ماه گذشته آه از نهادم بلند بشه. این بود که مثل این بچه ها که مثلا یه بار با گرمای بخاری سوختن و حالا حتی به بدنه سرد بخاری خاموش گوشه اتاق هم با ترس دست میزنن، با ترس و تردید از آب سرد استفاده کردم. وای حسم وصف نشدنی بود... هیچ دردی نبود... آب سرد ِ سرد و دندانهایی که بعد از اینهمه وقت بدون درد و خونریزی(!) دارن با آب سرد آب تنی میکنن. تا نکشید (دور از جونتون) نمیفهمید حرفم رو...
باران که میبارد، میشود عاشق شد. حتی اگر کسی نباشد... حتی اگر دلت به اندازه تمام دنیا شاد یا گرفته باشد...
باران، یعنی خدا تکیه داده است و سازش را به دست گرفته... سازش روی عشق کوک شده .. وه که چه عاشقانه میزند...
کلافه ام و درگیر. از دست خودم ها... آخر دیدید آدم گاهی از خانواده اش شاکی است و گاهی از دوستانش مینالد. اما الان من با خودم درگیرم. الان خودم با خودم قاطی کرده ام... بعد می آیم اینجا اراجیف میگویم. بعد آرام میشوم. غرغر میکنم، حرف میزنم، درد دل میکنم.
چه خوبه که اینجا همیشه آدمهایی هستند که به حرفهایم گوش میدهند. چقدر خوبه که دوستان ندیده دور و نزدیک دارم. میدانم خیلی وقتها از حرفهایم خنده تان گرفته و گاهی تاسف خورده اید برای این دخترک، گاهی شاید حتی برای احوالم آه کشیده باشید. گاهی وقتها هم یک تشویقی، تائیدی، چیزی کرده باشیدم. نمیدانم... اما چقدر خوب است که هستید. چقدر خوب است که همین لحظه اینجایید و یا حتی میتوانم خیال کنم که اینجایید... من یک پنجره دارم پر از آدمهایی که برای شنیدن حرفهایم وقت دارند ...