دنیای دل آرام

در تلگرام: t.me/delaramnevesht

دنیای دل آرام

در تلگرام: t.me/delaramnevesht


ببین خدا من اونقدرها توانایی ندارم که همه مسائلم رو با هم حل کنم. حتی دوران مدرسه ام، مسئله ها رو دونه دونه حل میکردم. هرکدوم که تموم میشد میرفتم برای خودم گشت میزدم و دوباره برمیگشتم. یادته که؟

الانم چیزی تغییر نکرده. فقط همون آدم یکم ابعادش بزرگتر شده اما توانایی هاش نه... پس اینجوری همشون رو باهم نریز روی  سرم، لااقل از روش حذفی استفاده کن...


اساساً خدا کارهای جالبی انجام میده. حداقل برای ما. برگهای زندگیمون رو گرفته دستش و داره به شدت بر میزنه...


+اتفاقاتی در حال وقوع است...


حتما محققان هم با من موافقند


یک روزی باید همه چیز را از آدم ناراضی گرفت. سلامتی اش، خانه اش، عشقش، پدرش، مادرش، شغلش، غذاهای خوبش، دوستانش، ماشینش، همه چیزش را همه چیز... بعد حالش را پرسید. به یک دهمشان راضی میشود...


موسیقی دیدنی ست


یک خیابان سنگفرش. خیس از نم باران. پله هایی کوتاه و درب بزرگ سالن...

پیراهن بلند قرمز. موهای جمع شده پشت سر. مداد چشم ساده و رژ لبی کمرنگ. چند شاخه گل رز بی تزئین... مردد بین رفتن و نرفتن.

صدای بازی انگشتان بر روی کلیدهای پیانو. همراهی گاه آرام و گاه تند ویولون. اوج گرفتن گروه کر...

بالا گرفتن پیراهن. با هر بار ضربه بر دکمه های پیانو یک پله بالا رفتن و یک پله درجا کمی روی زانوان خم شدن، بالا، درجا، بالا، درجا، بالا... پله ها تمام می شود و موسیقی قطع، عابران پایین پله کف می زنند برای این رقص آرام و هماهنگ...

گلها را می دهد به نگهبان "برسد به دست رهبر گروه" و می رود...


+بر اساس یک موسیقی...

آنها به یک دیوانه هیچوقت اعتماد نمیکنند. باور کن راست میگویم. در دید آنها کسی که قاه قاه میخندد در حالی که وسط بلاتکلیفی دست و پا میزند، کسی که با فلانی قرار میگذارد و این خیابان و آن خیابان را در به در هدیه برای فلان شخص زیر پا میگذارد درست وقتی که خودش یک علامت سوال تمام و کمال است، قابل اعتماد نیست.

حق دارند. من هم بودم به یک روانی که برای این و آن وقت میگذارد در حالی که خودش معادله ای مجهول است اعتماد نمیکردم...

یکی بود، یکی... ، یکی بود؟!

یه روزهایی باید بری بین آدمها گمشی. توی اونهمه شلوغی دستهات توی جیبت باشه و ساکت فقط از میونشون ردشی. هیس... به سکوت پر هیاهوشون گوش کن. همین حالا ده ها قصه از کنارت گذشت. قصه های ناتمامی که نه پایانش برای تو مهمه و نه من. مثل پایان قصه ما برای اونها...

رهایی


کمتر پیش میاد خونه اینطور ساکت باشه. وقتی سکوته، پروانه های توی ذهنت پرواز میکنن و پخش میشن توی فضا. هر پروانه به پاش یه نخ وصله که به مغز و افکار متصلش نگه میداره. همشون میرن دور میزنن و آخرش برمیگردن توی مغزت... اما از آخرین باری که پراکنده شدن توی فضا و رفتن برای خودشون دور بزنن، دیگه برنگشتن... حتما یکیشون که از همه باهوش تر بوده برای باز کردن بندها نقشه کشیده و بقیه رو راضی کرده به فرار... از اون روز دیگه هیچ پروانه ای برنگشت به خونه اش... از اون روز ذهنم خالی خالیه...


طلوع لبخند، به وقت آرامش

یه نفر بیاد بگه تمومه اینهمه استرس... بگه آخه از چی میترسی وقتی من اینجام؟ بعد من براش بگم و اون نخنده... اخمهاش رو توی هم کنه و چشمهاش رو ریز و بگه میفهمم... بعد راه حل، آرامش،اعتماد، همه رو یکجا بده بهم... بعد دیگه بره این افکار... بره این آشوبها... اتفاقهای خوب بیوفته...

کاش یکی بود الان تار میزد... یا نه پیانو میزد... یا تلفیقی از هر دو رو...

اینکه فکر کنی میتونی مرز بندی جنسی رو از ذهن ایرانی جماعت پاک کنی یه خوابه

اینکه تصور کنی یه روزی میاد که هموطنت سرت کلاه نمیذاره یه رویاست

خواب و رویایی که هزار سال دیگه هم تحقق نداره...


*نقش جهان 08.27


شعر و شور و شعور...

تاسوعا گریه ندارد. عاشورا گریه ندارد. آنها خوشبخت بودند و به قولی نظر کرده. وقتی آنقدر دلت قرص است که از جانب خدا مامور میشوی به جنگ، به برپایی یک رسالت، دیگر چه مظلومیتی؟ خوشحال هستند و سربلند. تا آخر دنیا نامشان به نیکی در تاریخ مانده است. بگذار برایت از عاشوراهای بی پایان این سرزمین بگویم. بگذار برایت روضه ایران را بخوانم. گریه هایت را پای مداحی های بی سر و ته نان به نرخ روز خوارهایِ میلیونی بگیر، هدر نده. بیا برایت از صحرای این دیار بخوانم که چهار گوشه اش کربلاست. بیا برایت از دل مادران جوان پرپر شده ی این سرزمین بگویم. بیا تا برایت از خون دختران و پسران و آرزوهای بر باد رفته شان بگویم.

از کجایش بگویم... یک دهه که سهل است تا خود اربعین هم من بگویم و تو بگریی تمامی ندارد این مصیبتها... از خشک شدن ارومیه بگویم یا زاینده رود؟ از هامون یا کارون رو به زوال؟ طبیعت از بین رفته خطه سابقا سرسبز شمال کشور؟ جنگل ابرِ سوخته و سیسنگان و نور ِ به فنا رفته؟ آلودگی دریای خزر که باعث از بین رفتن موجودات آبزی اش شده؟ از چوب حراج زده به فلامینگوهای ایرانی؟ از اینکه تا بیست سال آینده ایران میشود صحرایی به خشکی کربلا؟ از آبهای زیر زمینیِ  تمام شده، که دنیا باران هم ببارد دیگر دردی دوا نمیشود؟

از انرژی هسته ای بگویم؟ به که بگویم که آی مردم، زندگی حق مسلم ماست. انرژی هسته ای میخواهیم چکار وقتی کمرمان انقدر شکسته که داریم فقط روزها را میگذرانیم که به ته خط برسیم. انرژی ای که 10 سال از عمرمان را گرفته، میخواهیمش برای کجا؟ لباس بعد از عید، برای گل منار خوبه...

یا فازش را تغییر بدهم. از زندان بانان شمر صفت بگویم. یا صحنه های اعدام عمومی که به تازگی باعث کشته شدن یک پسر بچه در فارس شده. از زندانیان سیاسی به جرم ابراز عقیده، بهایی ها به جرم دین و مذهبشان، به جرم پوشش... از آنهایی که از آن سلولهای تاریک هیچگاه پا بیرون نگذاشته اند...

یا نه... از قیمتهایی بگویم که امروزشان با دیروزشان متفاوت است. از آشغالهایی که از دست افرادی با ژستهای آنچنانی بر زمین ریخته میشوند. از گله ای رد شدنمان از میان انبوه ماشینها، چراغ سبز باشد و یا قرمز... ویراژ دادن و لایی کشیدن و راه ندادنمان در رانندگی... از بدگویی ها و تکه و متلکهایمان به هم... تیر حتما باید سه شعبه و زهرآگین به گلوی بچه کوچک بخورد تا گریه داشته باشد؟ از رفتار پسر پشت پیشخوان بگویم؟ سیاه پوش بود. من هم. اتفاقا مثل روح بودم و دریغ از یک کرم معمولی روی صورتم. پسر در تقلا برای مزه پرانی و تلاش مذبوحانه من برای بیشتر بهم فشردن این ابروهای لعنتی. دم به دم شالم را جلو کشیدم. لحظه به لحظه نگاهش را دنبال کردم و فاصله احتمالی بین دکمه هایم را با لمس دستانم چک کردم... گریه دارد... به همین شبها قسم گریه دارد... 

باز هم هست... مداحانی که زیر و رو بر هم میبافند. از زبان دخترک سه ساله میگوید " تو رفتی ما را زدند. آنقدر ما را زدند ..." غیر از این بود که نوید داده شده بودند به روزهایی بهتر در دنیایی بهتر؟ غیر از این بود که خاطرش آسوده بود که پدرم امام است و جایش و جایمان ته بهشت... بیا و مقایسه اش کن با کودکان آواره و گرسنه و بی نوای سرزمینمان که از دست زمانه به قصد کشت کتک خورده اند و هیچکس هم نبود دلشان را خوش کند به روزگاری بهتر... تکیه و هیئت هایی که یکی برای پیدا کردن زوج مناسب برای فرزندش، چشمش بین دختران و پسران مجلس دو دو میزند. آن یکی تیپ میزند که با عشقش راندوو دارد. کجا بهتر از اینجا؟ هم ثوابی میکنیم و هم دیداری تازه! دیگری برای نما نما دیگ ها را زیاد میکند. بعضی ها هم برای اینکه در منطقه تک باشند، پارچه های جنس فلان بر داربست ها میبندند و تیغه های علامتشان را بیشتر میگیرند...

مگر نگفت: "دین ندارید، لااقل آزاده باشید". دین که ندارم، اما میخواهم لااقل تمرین آزادگی کنم...