دنیای دل آرام

در تلگرام: t.me/delaramnevesht

دنیای دل آرام

در تلگرام: t.me/delaramnevesht

از یکجایی به بعد دیگر هیچ چیز فرقی ندارد. فرق داردها ولی فرق چندانی ندارد. از یکجایی به بعد یعنی دقیقا آنجایی که دیگر چیزی حس نمیکنی... مثل قطره های اشک زیر بارون میمونه، از یه جایی به بعد دیگه دیده نمیشه...



مکاشفات

من تازگی ها یک کشفی کرده ام و فهمیده ام نمیشود طرز فکر آدمها را تغییر داد. چی؟! شما میدانستید؟! جدی؟! یعنی همه تان با این دید با آدمها در ارتباط بودید؟! خب من دیر فهمیدم... دیر فهمیدن هیچ هم بد نیست، هرگز نفهمیدن بد است!

مثلا به این درک رسیده ام که تو نمیتوانی به کسی بگویی فلان کار را بکن و بهمان کار را نه. نمیتوانی از او بخواهی این حرف را بزن و آن را نه. حتی نمیتوانی بگویی من از فلان کار تو بدم می آید. تو فقط میتوانی روی رفتار خودت حکومت کنی. البته میتوانی از آنها که خوشت نمی آید فاصله بگیری. و یا حتی ازشان متنفر شوی. اما هیچوقت نمیتوانی به پسرک طبقه دوم که مدام زنگ میزند تا نامه فلان شهرداری را پیگیری کند و هزار بار در یک جمله اش میگوید "شما خوب هستی"، بگویی "بیخیال حال من و جد و آبادم شو، خوبیم به ولله..." فقط میتوانی محکم جواب بدهی "ممنون، نیامده هنوز..." یا نمیتوانی به دخترک قرمز پوش ِ مانتو چین چینی بگویی "آنقدر جلوی چشم من قر و قمیش نیا، به خدا من هم دخترم مثل تو..." فقط میتوانی چشمهایت را برگردانی طرف مانیتور خودت... یا مثلا به خانم ایکس بگویی "بازی تمام شد... من که میدانم پشت این رفتارهای مهربانانه ات چه افکار شومی پنهانه"، تو فقط باید تشکر کنی از رفتار متظاهرانه اش و تنها کاری که ازت برمیاید باور نکردنشان است... یا حتی به آقای ایگرگ بگویی"به تو ربطی ندارد چند بار تلفنم را دستم میگیرم و میروم بیرون، حسودی ات میشود اینهمه دوست دارم؟؟"، نهایتش میتوانی بگویی "تلفن است دیگر، برای حرف زدن..." و یک لبخندِ احمقانه چاشنی اش کنی. 

میبینی؟ من اینها را تازه فهمیده ام. تازه میخواهم کمی از حماقتم هم کم کنم، و تازه ترش اینکه کمتر حرص بخورم. البته هنوز بلد نیستم چطور میشود کمتر حرص خورد، ولی حتما یک راهی دارد...



آمدم از نبودنها بنویسم، دیدم نمی شود...

از بودنها بنویسم، نمی شود

از رفتنها، نمی شود

از... نمی شود

اینجا نمیشود خیلی چیزها را نوشت. فقط میتوان گفت امروز خوب بود یا بد. دلم گرفته یا شادم. حس خوب گرفتم یا نگرفتم. ولی نمیتوانی بگویی چرا...

نمیشود بعضی موضوعها را باز و تحلیل کرد. حداقل موضوعهایی که من میخواهم را...

فعلا همه شان را پاک کردم. اما حتما روزی به سرم خواهد زد و خواهم نوشت چیزهایی را که شاید نباید.



گاهی وقتی که فکر میکنی در اوجی، یک لحظه در پر زدنت شک میکنی، به مسیر شک میکنی، به مقصد...

شک کردن اتفاق خوبیست اما اگر حواست به خودت نباشد میکشدت و میبردت دور دورها... اتفاق بد از آنجایی می افتد که دیگر برت نمیگرداند...



خیلی شیک گفتم نه... گفتم بگذارید برای بعد از تعطیلات، الان سرمون شلوغه... اتفاقا خیلی هم بیکار و بی عار روی مبل لم داده بودم... اتفاقا هیچ کاری هم نداشتم... حتی میتونستم در لحظه حاضر بشم... اما گفتم نه... این "نه" از جای دیگه میومد... و این حال منو بد کرد... برای روزهایی که باید میبود و نبود... برای لحظاتی که باید میگذشت و نگذشت... برای اتفاقاتی که باید می افتاد و نیفتاد... برای...برای... برای...



*این آهنگ...


*کامنتهای این پست پیش من امانت میمانند...



یه وقتهایی حس یک احمق به آدم دست میده. وقتی تمام وجودت را میگذاری برای دوست داشتن کسی و میبینی چقدر عادی رفتار میکند برای "تمام" تو...

وقتی تمام انسان دوستی ات را میگذاری کف دستت و میبینی چقدر راحت سوء استفاده میکند از "تمام" آنچه برای خودت وظیفه انسانی تعبیر کرده بودی...

وقتی تمام اولویت هایت را میگذاری برای کسی و میبینی چقدر راحت تو را می فرستد در لیست برنامه هایش...

این وقتی ها زیادند، با تمام حس حماقتی که القا میکنند...

در گیرم

حال و هوای زمستان را نمیشود انکار کرد. هرچند که زمستانهای اخیر غیرت قدیم را ندارند. اما خب همین اندک سوز و آفتاب کم رمقشان کار دستت میدهند. خودم را میگویم...

بهانه گیری، چرا ندارد. این نیست که اراده کنی به غر زدن. این نیست که دلت بخواهد حالت گرفته باشد. پیش می آید. نه اینکه تقصیر زمستان باشد. به خودم میگویم...

ربطش میدهم به نزدیک شدن روزهای قرمز، ربطش میدهم به زمستان، ربطش میدهم به کمدی که جلوی چشمم پر پر میزند برای خانه تکانی، ربطش میدهم به کم خوابی های اخیر ، اما میدانم همه اش بهانه است... توجیه ها را میگویم...

اشکال جای دیگر است...

میدانید، یک وقتهایی انگار آدم نسبت به خودش هم دچار خود سانسوری میشود. نه... با خودش دچار رودربایستی میشود. حداقل من اینطور میشوم. خیلی شنیده ام که میگویند، "آدم با خودش که تعارف ندارد"... اما من دارم. یا نه... یک ترس است از مواجهه با خودم... خیلیه ها... آدم خودش بترسه بعضی چیزها رو به روی خودش بیاره... قرار هم نیست خیلی حاد باشه...اما من میترسم...

بگذارید این بار یکیشان را به روی خودم بیاورم. بگذارید خیال کنم شجاع شده ام. انتظار... انتظار داشتن از دیگران - البته نه هر دیگرانی، آنهایی که برایم مهم هستند- بلای جان که نه اما بلای حال من شده. "زمان حال" معنایش کنید یا "حال و هوایم" با شما. به شما میگویم ...



دیر یا زود ، اتفاق می افتد

نشستم روی زمین و برای خودم با گلهای فرش خوش و بش میکنم . همانطور که دستم را روی فرش بازی میدهم گوشه دستم خراشیده میشود . نگاه میکنم میبینم یک ناخن فسقلی که جزء تعلقات کوچکترین انگشت پای چپم هست عرض اندام کرده است ... نگاهم می افتد به انگشت کناری اش . یک زخم کهنه ... دست میکشم روی اش ... مشخص است که آسیب از جهت ناخن فسقلی وارد آمده . میروم ناخنگیر می آورم تا بلکه کم کنم شر این ناخنک را از سر همه .

در فکرم که چطور همچین ناخن کوچکی میتواند زخمی عمیق ایجاد کند . یادم می افتد به آدمهای کوچک اطراف زندگی هایمان . آدمکهایی که انگار مامورند گند بزنند به حال و جان و مالمان . در زندگی همه مان هم هستند . یکی نیش زبانش ، دیگری زور بازویش و آن یکی افکار شومش ... 

استاد ژنتیکمان میگفت ، احتمالا در چند صد سال آینده  انگشت کوچک پا ، به دلیل "انتخاب طبیعی"  حذف خواهد شد ...


*انتخاب طبیعی ، پدیده ایست که در آن طی سالیان ، گونه های مناسب با شرایط موجود در طبیعت انتخاب میشوند و مابقی حذف میگردند .