حالا هم اون اتفاق نمیوفته... یعنی حداقل فعلا... و امشب درک کردم که چرا... چراش هم دردناک بود، نه که به خیالتون خوش خوشان و بشکن و بالا اندازان کشف شده باشه... نه...
این وسط فهمیدم اینکه میگن بیاین دردها رو با هم تقسیم کنیم، کار خوبی نیست. من یه ایده بهتر پیدا کردم. میشه اسمش رو گذاشت جشن شکرگزاری مثلا... و مدلش هم اینطوری باشه که... چه خوب که بقیه درد تو رو ندارن. چه خوب که نمیفهمن حست چیه. چه خوب که تجربه اش نمیکنن. چه خوب که وقتی تو حالت خوب نیست، اونها میتونن خوب باشن. چه خوب که جنس اتفاقهاشون از جنس اتفاقهای تو نیست. چه خوب که غممون رو تکثیر نمیکنیم و یکیش رو دوتا نمیکنیم که همین یدونه هم زیادیه از سر این دنیا...
مثل منتظری که مسافرش، ایستگاه قبل پیاده شده...
نوای سنتور که بنوازد دیگر فرقی ندارد من کجایم و اینجا کجاست... سه تار که همراهش شود... آشفته ترین آشفته این شهر میشوم... نمیدانم تلفیق پیانو با اینها چه از آب در می آید اما من دلم میخواهد تصور کنم که خوب میشود...
من آن دختر قرمز پوش میشوم و خیابان افکارم بی انتها ترین خیابان دنیا...بی همراه، بی عابر، بی حتی یک نگاه آشنا... خیابان خیس باشد، سنگفرش باشد، هوا ابر باشد اما تاریک نباشد... بی دیوار نباشد، یا دیوارهای اطرافش بلند نباشد، ویران نباشد، اما زبر باشد... زبر باشد که گاه و بی گاه پشت دستم را بر صورت زبرشان بکشم تا بیرون کشیده شوم از فکرهای دور... تا غرق نشوم در... اصلا غرق شوم... اصلا پرت شوم به فکرهای دور... اصلا بگذار خیابان دیوارهای بلند داشته باشد، اگر دیوارهایش کوتاه بود سطحش صاف باشد، یا که اصلا بی دیوار باشد، بی پناه باشد، شب باشد...
یکی باید باشه که نیست، یکی باید یه کاری کنه که نکرده، یه اتفاقی باید بیوفته که نیوفتاده...
مدل من اینجوریست که گاهی وقتی تصمیم دارم حرکتی انجام دهم - مثلا با چند نفر بروم مسافرت - درست وسط جمع و جور و ترتیب دادن امور برای سفر دلشوره میگیرم. جوری هم دلشوره میگیرم که کلا سیستم مختل میشود و کارها پیش نمیرود. بعد ذهنم هم اصلا اهل تعارف نیست که مثلا بگویی همزمان که دستهایت دارند کار میکنند، فکر و خیالت را جمع بندی کن. نه ابدا... میگوید بنشین، فکر کن، حلش کن، بعد برو سراغ ادامه کارهایت... (البته به غیر از مواقعی که در حال آشپزی هستم. محال است آشپزی کنم و فکر نکنم. معمولا هم تلفات جانی میدهم(!).)
این میشود که کلا همه چیز رها میشود و مینشینم به فکر کردن و حل مسئله! آن زمان، دقیقا در آن لحظه احتیاج دارم کسی، ندایی، پیامی، چیزی بیاید و بگوید "هی... سخت نگیر"...
وقتی میدونی باید یه کاری کنی، اما نمیدونی چه کاری. وقتی میدونی باید یه راهی باشه، اما نمیدونی چه راهی...