خیلی اتفاقی توی صفحه ای که باز کردم عکسش بود... اه لعنتی... به محض اینکه چشمم بهش خورد بستمش. اما چه فایده... فایلِ آرشیو شده دوباره اومده بود بالا... مدام با خودم تکرار کردم، تموم شده... گذشته... هیچی نیست... اما آدم های لج در آرِ مغزم بیل هاشون رو برداشته بودن و در حال زیر و رو کردن خاطره ها بود... زورم بهشون نمیرسید... آخه مگه میشه... مغزِ منه، افکارِ منه، اما کنترلش دست خودم نیست...
از حالتی که توش گیر افتادم اصلا خوشم نمیاد. یک عالمه فکر و گرفتاری و یک دنیا نگرانی برای "میشه" و "نمیشه" های پیش رو. حسم دقیقا مثل پروانه ای (یا حالا هر موجود دیگه ای که صلاح میدونینه) که وسط تارهای عنکبوت گیر کرده باشه. دست و پا میزنم اما هیچ اتفاقی نمیوفته و عنکبوتی که نزدیک و نزدیکتر میشه...
بلاتکلیفی... یاس... تشویش... آشفتگی... اه... اینها مال من نیست... من این دل آرام رو دوست ندارم... خودِ همیشگیم رو میخوام. همون که میدونه "فردا مال ماست". همون که بین یه عالمه تاریکی اون نقطه سفیده رو میبینه و میگه "اوناهاش، امید دقیقا اونجا نشسته"...
کاش میشد خودمون تصمیم بگیریم وقتی یکی یا چند کی(!) یورتمه میرن رو اعصابمون، بزنه به کدوم ناحیه ی بدنمون. برای من که همیشه میزنه به معده ام متاسفانه...
شده یه وقتهایی انقدر ناراحت باشین که حتی نتونین ابرازش کنین؟ الان برای من شده...
بعضی از دوستهام رو دیگه دوست ندارم. اصلا دلم نمیخواد باهاشون دوست باشم. چی؟ شدم مثل بچه ها؟ آره شاید بچه گانه به نظر بیاد که یکی دوستهاش انقدر براش مهم باشن و رفتارهاشون پر اهمیت... خب از این ژست های قربونت برم و عزیزمی بلد نیستم. هیچم عزیزم نیستن. عزیز بودن حرمت داره، نباید برای هرکس و ناکسی خرجش کرد. یکی بیاد اینها رو برداره ببره از جلو چشم من...
بس کن آسمون... انقدر نبار... از صبح علی الطلوع بنا رو گذاشتی به باریدن و بی خیال نمیشی... من که همه چیز رو فرستادم ته ذهنم و صدای محیط اطرافم رو انقدر زیاد کردم که نشنوم و نبینم و یادم نیاد... چرا بیخیال نمیشی؟
+بالاخره فصل، فصل بارشه، باید بباره. باید بیشتر از اینها هم بباره. این خزعبلات رو هم نه بارون جدی میگیره و نه شما جدی بگیرید...
اطراف رو نگاه میکنی بلکه راهی برای فرار باشه. نیست... تویی و اون... داره برات حرف میزنه، تو مات، تو مبهوت، تو سکوت... و بعد از تموم شدن حرفهاش، تو میشی سراپا تشویش...
من ِ درونیت راضیه از این آشوبی که به وجودت انداخته، از تیشه ای که برداشته و بر ریشه باورهات زده... که از تو و موقعیت حاصله نهایت بهره رو برده... اما تو دلت نمیخواست هیچوقت این چیزها به روت آورده بشه... تو دلت نمیخواست هیچوقت مجبور به ترک ساحل امنت باشی. تو از وضعیتت راضی بودی، فکر میکردی که لازم به اینهمه تغییر نیست. و اون نه...
اومد، زیر و روت کرد، و رفت. حالا تو، نه اونی هستی که بودی و نه چیزی که اون میخواد... شدی یه درخت که از ریشه بیرونش اوردن. نه پاهاش به زمینه و نه دستهاش به آسمون... یک تخته چوب توی اقیانوس افکار شناور...
+تاریخ پست: 19 خرداد 1393...
باید میشد دقیقا همونجایی که یه حرفهایی نباید بیان بشن و از دهانت بیرون بپرند، دکمه استاپ رو فشار داد. دقیقا جایی که لب مرزه، درست همون لحظه ای که اگه نگی همه چیز نرماله و اگه بگی...
حرفی که زده میشه، حسی که انتقال میده و راه بازگشتی که وجود نداره... اگه شخص مقابل اقدام به جواب دادن کنه، یکی تو بگی و یکی اون، در نهایت بحث به یه جایی میرسه، خلاصه یکی اون یکی رو مجاب میکنه. اما اگر سکوت کنه... امان از سکوت...