دنیای دل آرام

در تلگرام: t.me/delaramnevesht

دنیای دل آرام

در تلگرام: t.me/delaramnevesht


خیلی اتفاقی توی صفحه ای که باز کردم عکسش بود... اه لعنتی... به محض اینکه چشمم بهش خورد بستمش. اما چه فایده... فایلِ آرشیو شده دوباره اومده بود بالا... مدام با خودم تکرار کردم، تموم شده... گذشته... هیچی نیست... اما آدم های لج در آرِ مغزم بیل هاشون رو برداشته بودن و در حال زیر و رو کردن خاطره ها بود... زورم بهشون نمیرسید... آخه مگه میشه... مغزِ منه، افکارِ منه، اما کنترلش دست خودم نیست...


به اندازه یک شهر گمشده دارم

این روزها توی خیابون که راه میرم، اینطرف و اونطرف، تو این مغازه و تو اون پاساژ، حتی تو آسانسور دانشگاه، خیلی از آدمها به نظرم آشنا میان... خیلی اوقات وایمیسم و چشمهام رو تنگ میکنم و میرم تو عمق چهرشون و بعد میبینم نه... نمیشناسمش... فلسفه مغزم شده "همه آدمها آشنان مگر خلافش ثابت بشه"... چند روز پیش داشتم با دوستم از خیابون رد میشدم گفتم ااا سارا این خانمه... همین که کیک خواهرت رو پیشش سفارش دادی. نگاهش کرد و گفت وا، این که اون نیست. اما به نظرم خودش بود. سفید رو و خوش خنده، به همین قد بلندی... یا همون روز دم عابر بانک یه پسره کپی یکی از دانشجوهای موسسه بود. همینجور که داشتم نیم رخش رو نگاه میکردم انگار که متوجه سایه نگاه من شده باشه برگشت و با اخم گفت مشکلی پیش اومده؟ دیدم نه اون نیست... گفتم عذرمیخوام، اشتباه گرفتم... باورتون نمیشه من حتی برادرم رو بارها تو خیابون دیدم... یه بار داشت میومد سمتم، وقتی رسید رفت سوار یه ماشین قرمز شد و رفت... 
اااا این دختره... این چقدر شبیه منه...

wanted!

http://s3.picofile.com/file/8205323476/wanted.jpg

از حالتی که توش گیر افتادم اصلا خوشم نمیاد. یک عالمه فکر و گرفتاری و یک دنیا نگرانی برای "میشه" و "نمیشه" های پیش رو.  حسم دقیقا مثل پروانه ای (یا حالا هر موجود دیگه ای که صلاح میدونینه) که وسط تارهای عنکبوت گیر کرده باشه. دست و پا میزنم اما هیچ اتفاقی نمیوفته و عنکبوتی که نزدیک و نزدیکتر میشه...

بلاتکلیفی... یاس... تشویش... آشفتگی... اه... اینها مال من نیست... من این دل آرام رو دوست ندارم... خودِ همیشگیم رو میخوام. همون که میدونه "فردا مال ماست". همون که بین یه عالمه تاریکی اون نقطه سفیده رو میبینه و میگه "اوناهاش، امید دقیقا اونجا نشسته"...

انگشت کوچیکه ی پای چپ مثلا

کاش میشد خودمون تصمیم بگیریم وقتی یکی یا چند کی(!) یورتمه میرن رو اعصابمون، بزنه به کدوم ناحیه ی بدنمون.  برای من که همیشه میزنه به معده ام متاسفانه...


امشب نزدیک اذان مغرب که داشتم برمیگشتم خونه، سرم رو بالا کردم و همونطور که داشت اذان پخش میشد ، لا به لای گرگ و میش آسمون و ابرهای تکه پاره، دنبال خدا میگشتم. نه دنبال خودشا... دنبال یه حس و حال معنوی که اکثر مواقع اینجوری حکم فرما میشه... اما هیچی دستگیرم نشد. حتی با عمیقترین نقطه چشمهام خواستمش... داره بد تا میکنه...

شده یه وقتهایی انقدر ناراحت باشین که حتی نتونین ابرازش کنین؟ الان برای من شده...

بعضی از دوستهام رو دیگه دوست ندارم. اصلا دلم نمیخواد باهاشون دوست باشم. چی؟ شدم مثل بچه ها؟ آره شاید بچه گانه به نظر بیاد که یکی دوستهاش انقدر براش مهم باشن و رفتارهاشون پر اهمیت...  خب از این ژست های قربونت برم و عزیزمی بلد نیستم. هیچم عزیزم نیستن. عزیز بودن حرمت داره، نباید برای هرکس و ناکسی خرجش کرد. یکی بیاد اینها رو برداره ببره از جلو چشم من...

بس کن آسمون... انقدر نبار... از صبح علی الطلوع بنا رو گذاشتی به باریدن و بی خیال نمیشی... من که همه چیز رو فرستادم ته ذهنم و صدای محیط اطرافم رو انقدر زیاد کردم که نشنوم و نبینم و یادم نیاد... چرا بیخیال نمیشی؟



+بالاخره فصل، فصل بارشه، باید بباره. باید بیشتر از اینها هم بباره. این خزعبلات رو هم نه بارون جدی میگیره و نه شما جدی بگیرید...

عاقبت شد اون که نباید میشد. توی یه قراره دو نفره، قراری که تو مدام پشت گوش می انداختی تا دیرتر بهش برسی، قراری که میدونستی چی در انتظارته و مدام دل دل میکردی که نشه، میشینی پشت یه میز گرد... روبروت دقیقا اونی نشسته که ازش ترس داشتی. دلت نمیخواست هیچوقت ببینیش. هنوزم نمیخواد...

اطراف رو نگاه میکنی بلکه راهی برای فرار باشه. نیست... تویی و اون... داره برات حرف میزنه، تو مات، تو مبهوت، تو سکوت... و بعد از تموم شدن حرفهاش، تو میشی سراپا تشویش...

من ِ درونیت راضیه از این آشوبی که به وجودت انداخته، از تیشه ای که برداشته و بر ریشه باورهات زده... که از تو و موقعیت حاصله نهایت بهره رو برده... اما تو دلت نمیخواست هیچوقت این چیزها به روت آورده بشه... تو دلت نمیخواست هیچوقت مجبور به ترک ساحل امنت باشی. تو از وضعیتت راضی بودی، فکر میکردی که لازم به اینهمه تغییر نیست. و اون نه...

اومد، زیر و روت کرد، و رفت. حالا تو، نه اونی هستی که بودی و نه چیزی که اون میخواد... شدی یه درخت که از ریشه بیرونش اوردن. نه پاهاش به زمینه و نه دستهاش به آسمون... یک تخته چوب توی اقیانوس افکار شناور...


+تاریخ پست: 19 خرداد 1393...


باید میشد دقیقا همونجایی که یه حرفهایی نباید بیان بشن و از دهانت بیرون بپرند، دکمه استاپ رو فشار داد. دقیقا جایی که لب مرزه، درست همون لحظه ای که اگه نگی همه چیز نرماله و اگه بگی...

حرفی که زده میشه، حسی که انتقال میده و راه بازگشتی که وجود نداره... اگه شخص مقابل اقدام به جواب دادن کنه، یکی تو بگی و یکی اون، در نهایت بحث به یه جایی میرسه، خلاصه یکی اون یکی رو مجاب میکنه. اما اگر سکوت کنه... امان از سکوت...

سر درد را کسی جدی نمی گیرد... دل درد را هم... انقدر تکراری هستند که کسی برایشان نگران نمی شود... درد همان درد است، رنج همان، اما مکرر بودنشان دلی را نمیلرزاند...