دنیای دل آرام

در تلگرام: t.me/delaramnevesht

دنیای دل آرام

در تلگرام: t.me/delaramnevesht

یه قدم من ، یه قدم تو

چندین و چند سال پیش ، آدمهایی نه چندان محترم که اتفاقا غریبه هم نبودند تصمیم به تغییر و تحول گرفتند . آنها احساس کردند که فضای حال آن زمان غم آلود است و با خود گفتند کاری کنند تا بلکه کمی شادی به جمع خانواده های ایرانی بازگردد . پس اینگونه بود که تیشه به دست گرفتند و بر ریشه وحدت ملت کوبیدند و با خاک اره های آن درخت کهن ، چپر هایی برای دورهمی ها ساختند و بساط خود را پهن کردند . آن لطیفه هایی که قرار بود لطیف باشند و نغز ، از قضا قومیت ها را نشانه رفت و تلخ شدند و تلخ .

داستان این تلخی به جایی رسید که بعضی از فرزندان این آب و خاک از ترس تحقیر ، از اصالت خود فراری شدند . اگر من و تو یادشان بیاوریم که هم قوم هایشان چقدر بزرگ بودند ، این بار با افتخار سر بالا میگیرند و اصیل تر از همیشه قومیتشان را فریاد میزنند .


یه روز یه ترکه ...


آره یک روز یک ترکه بود از خطه آذربایجان که با رفیقش و لشگری که به راه انداخت ، آنچنان مشروطه و آزادی را فریاد زد که تا اکنون نامشان دریادهاست .

آره یک روز یک ترکه ، که البته یک شهر بود ، برای دریاچه ارومیه به پا خاست و آنقدر این اتحاد محکم بود که با ضرب و شتم جوابشان را دادند ...


یه روز یه رشتیه ...


آره یک روز یک رشتیه بود که اسمش میرزا کوچک خان جنگلی بود و برای آزادی در این مملکت جنگید و جنگید تا کشته شد . بعدها به یاد و نامش کوچه ها نامگذاری کردند که هرچند کافی نیست اما شاید برای به یاد ماندن بزرگی اش بد نباشد .


یه روز یه لره ...


آره یه روز یه لره بود که اسمش کریم خان زند بود . کسی که سلسله زندیه را بنا کرد و شد غمخوار مردم سرزمینش ، تا جایی که وکیل الرعایا لقب گرفت و اتفاقا مردی با لیاقت و درایت بود .


یه روز یه قزوینیه ...


آره یه روز یه قزوینیه که اسمش دهخدا بود ، شد علامه شهر و دایره المعارفی تالیف کرد که تا کنون نظیرش را ننگاشتند و شد مرجعی برای زبان پارسی و بعضی ها بودنش را تاب نیاوردند و از سایتش فیل رد کردند تا زبانمان بیش از پیش حفظ نشود !



*به غیر از مقدمه که نوشته خودم است ، این متن در قالب یک ایمیل به دستم رسیده بود. تا حدودی تغییرش دادم تا برای آنها که خوانده بودند تکراری نباشد ولی حرف همان است ...


به من فکر نکردی ؟

فلسفه وجودی دل به کل با باقی اعضا و جوارح فرق دارد . نمیدونم روزی که گل آدمی رو در کارگاه ایزدی می سرشتند ، خدا چی با خودش فکر کرد که همچین جنس لطیفی برای این عضوی که ابعادش از مشت مان تجاوز نمیکند به کار برد . نمیدانم چجوری با خودش حساب کرد که این دل توانایی تحمل این همه بار را دارد . اصلا هیچ فکر نکرد که این دل لامصب گاه و بی گاه میگیرد ... تنگ میشود ... اونقدر تنگ که مشت که سهل است ، از چهار انگشتمان هم کوچکتر میشود . هیچ فکر نکرد که دل با چشم رابطه مستقیم دارد و تا میگیرد ، چشم میگرید . هیچ فکر نکرد در این دنیای شلوغ نمیشه وقت و بی وقت گریست . هیچ با خودش نگفت طرف مجبور است تا تلفنش زنگ میزند ، صدایش را صاف کند و تظاهر کند که سرما خورده و به محض دیدن اطرافیان تظاهر به لبخند کند و اشکها را با پشت دست تند تند پاک کند . خدایا اون زمان به چی فکر میکردی ؟


در انتظار فردا رازیست

دلم پرواز میخواهد ، به شکلی که آسمان را در برم گیرم

دلم خورشید میخواهد ، به شکلی که دگر ظلمت غم را نبینم

دلم آشنایی میخواهد ، که دریابد محبت را

دلم از این همه پیوند بی حاصل نمی سوزد که میدانم

بهاری در پس زمستان است

دلم تنها نمیداند چرا اینگونه بی تابم ،

دلم میخواهد از اوج تلاطم های بی پایان رهایی ،

تا سرود صبح فردایی !



بیست به وقت تهران

پارسال اوایل بهار بود که میرفت کلاس . توی کلاسشون آدمهای متفاوتی بودند که همه با هم چندترمی بود دوست بودند و اون بینشون تازه وارد بود . جو کلاس توی اون ترم اول خیلی براش سنگین و نامتعارف بود . از شوخیهاشون و طرز رفتارشون تعجب میکرد . اما یک ترم که گذشت همه چی براش عادی تر شد ، حس کرد اون زیادی غریبی میکرده و خیلی زود با بچه ها صمیمی شد . آخرای ترم دوم بود که از طرف یکی از بچه های کلاس براش اس ام اس عجیبی اومد . یه ابراز علاقه ، از طرف کسی که متاهل بود و میدونست که میدونه !  جا خورد و واقعا نمیدونست که چی باید بگه . اما میدونست که وارد شدن به اون رابطه اشتباه محضه . پس کمی تعلل کرد و گفت من وارد زندگی کسی نمیشم . از دخترک انکار و از اون اصرار . مرد بی وقفه قول میداد که خطری زندگیهاشونو تهدید نمیکنه . قرار شد که فقط در حد چندتا اس ام اس باشه و واقعا هم برای دخترک بود . خیلی اصرار داشت با هم بعد کلاس برن بیرون و دخترک همیشه به بهانه ای طفره میرفت . تمام ِ سه ترم به همین منوال گذشت و گوش دخترک شده بود مامنی امن برای درد ِ دل های او .

کم کم در دل دخترک هم حسی نقش بست . چیزی شبیه دوست داشتن . اما نه ... پابه پای این حس ، سایه عذاب وجدان بزرگ و بزرگتر میشد . پس جلوی دل و زبونش رو گرفته بود و دریغ از یک ابراز احساسات کمرنگ .

روز سفر رسید . ساعت پروازشان را میدانست . ساعتش را نگاه کرد ، 8 بود . زوج خوشبخت پریدند .


جای خالی

همیشه هم جای خالی را نباید پر کرد ،
 شاید جای عزیزی باشد ...


*این
پست حنانه رو خیلی دوست دارم .

صفر مرزی

چرا بعضی ها فکر میکنند توی رویا زندگی کردن آسونتر ِ ؟ چرا فکر میکنند کسانی که توی رویاهاشون غرق میشن بیخیال ترن ؟

چرا نمیدونن کار اونهایی که با رویا سرو کار دارن سخت تر ِ

دل اونهایی که توی رویا عشقشون رو میسازن لرزون تر ِ

پشت اونهایی که توی رویا خونشون رو میسازن بی پناه تر ِ

اشک اونهایی که توی رویا زندگی میکنن ، سردتر ِ ...



پژواک

دل میشکنی باز صفایی دارد !

دنیاست ، ببین چه جوابی دارد


یا میشکند آن دل بی سامانت

یا راه تو را دام نهانی دارد



سفر نامه از سرزمینی کوچک در دل خلیج تا همیشه فارس

بعد از رسیدن به تهران و مرتب کردن وسایل اومدم شرح کوتاهی از سفرم نوشتم که بعد از کلی زحمت همش به باد فنا رفت. این خیلی خلاصه تر از اون چیزیه که اول نوشته بودم ...

 

دوشنبه ساعت 5:20 تهران رو به مقصد دبی ترک کردیم و تقریبا 9 بود که در هتل مستقر شدیمبا اینکه تمام مراکز دیدنی و تفریحی و حتی تاکسی ها به شدت خنک بود ، طوری که تا مرز قندیل بستن پیش میرفتیم ، اما هوای گرمش توی ذوق میزد .

نکته جالب این سرزمین (هیچ جوره دلم نمیخواد بهش بگم کشور ! ) تلاش فراوانشون برای پیشرفت بود . از همه جای شهر برجهای آنچنانی سر به فلک کشیده بودند . برجهایی که شاید توی ایران با این همه وسعت ، انگشت شمار هستند  . ایستگاههای متروی غول آسا ، نور پردازی های دیدنی در سراسر منطقه، به حق خیره کننده بود .

رقص آبی که در نزدیکی دبی مال اجرا شد ،  بی نظیر ترین بخش این سفر بود . یعنی محاله کسی بره دبی ولی این رقص زیبا رو نبینه . ازش فیلم گرفتم ولی متاسفانه 5 دقیقه و 30 ثانیه است و حجمش بالاست .

 تکریم مشتری از سوی خدمه هتل جالب بود . با یک تذکر کوچیک نوع غذا و میزانش به سبک و سلیقه ات تغییر میکرد حتی فرهنگسازیشون برای عبور پیاده ها و احترامی که راننده ها براشون قائل بودند ، باعث میشد گاه و بی گاه برای فرهنگ ضعیفمون آه بکشیم .

با توجه به شرایط خاص منطقه ، مهاجرین زیادی از خاوردور اونجا ساکن هستند و اکثرا به عنوان فروشنده و یا گارسون مشغول به کارند .

یعنی تمام حسرتم این بود که اون خاک به این کوچکی ، این همه توریست داره و اونوقت ایران ما با این وسعت و تاریخ نصف اون میزان هم توریست نداره .

درسته که بی عیب و نقص نبود اما با همه کم و کاستهاش  سفر خوبی بود و به یک بار دیدنش می ارزید .

و البته استقبالشون از ماه رمضان به شدت قابل توجه بود



اگر دوست داشتید چندتا از عکسهایی که گرفتم رو در ادامه مطلب ببینید و البته قبلش از کیفیت بسیار پایینش عذر میخوام . مجبور شدم حجمش رو به شدت کم کنم تا برای دهمین بار ارور نده !

ادامه مطلب ...

کدخدای دهکده دل

آدمها اساسا آزاد آفریده شدند . بدون هیچ وابستگی ای . البته از نظر خوردن و آشامیدن و تنفس و امثالهم وابستگی هایی هست ، اما از لحاظ فکری و رفتاری هرگز . این بدان معناست که هرکس از هر لحاظ مسئول زندگی خودش است ، بدون کوچکترین وابستگی به غیر .

اما این وسط بعضی ها هستند که حلقه اند بین احساسات آدمها . بعضی ها آدم خاصه داستانند . از آنها که وقتی دستت را بگذاری روش ، انگار طرح اصلی گم میشه . از اونها که تکه بزرگه و مهمه پازل اند . از اونها که مثل رودخونه میمونند ، که یک شهر رو به آبادی میرسونند . خلاصه که این آدمها با احساساتشان ، با رفتارشان ، با منششان و با مرامشان پل میشوند بین دنیای آدمهای مختلف .

حال تصور کنید این پل بدست خودشان رو به نابودی بگذارد یا اصلا بگویند دلم میخواهد پلم را جمع کنم و بروم پی زندگی خودم ... چه بلایی سر باقی می آید ؟ آیا چیزی غیر از غم و ناباوری سراغشان می آید ؟ آیا حس گم کردن "حلقه اتصال" ، حس کمی ست ؟ آیا فقدان "پل مهربانی" که تا دیروز بود و دیگر نیست با چهارتا تکه چوب ، قابل جایگزینی ست ؟ هیچ وقت ...

آدم خوبه ، با معرفته ، اون که خاص تر از بقیه است داره میره ، خودش بیاد بگه که تکلیف "دهکده دلی" که ساخته بود چی میشه ... خودش بیاد بگه که تکلیف این همه چشم که هر روز بی تعلل جواگیرایات رو رصد میکردند چی میشه ... خودش بیاد بگه که دلشم باهاش میره ؟ یا نه اینو من بگم ... دلش میمونه پیش ِ ما ، گرچه باهاش مسافره ...


*این متن قبل از فیل نشستن روی وب کیامهر خان بود ، الان با این وصف ما چشم به راه خونه جدید هستیم . همه با آب و آینه وایسادیم دم درخونه جدید و منتظریم صاحبخونه فقط بگه بفرمایید ، باز هم قدمتون مثل همیشه روی چشم ...


دو دو تا = صفر تا

نشسته بود روبروم و با غذاش بازی بازی میکرد . گفتم پس چرا نمیخوری ؟ نگام کرد و لبخند محوی زد . از اونها که دلت رو فشار میده که کاش حرف نمیزدی و هیچی نمیگفتی . نگاهم به قاشقش بود که برنج ها رو از اینور به اونور هل میداد و رفت و آمدش رو کنترل میکردم . احساس کردم نگاهم میکنه ، سرم رو آوردم بالا و گفت دنبال چی میگردی ؟ گفتم دنبال اینکه کی قراره یه قاشق بخوری ؟ یه حلقه اشک چشمای درشتش رو پر کرد . قلبم ریخت . چونه اش لرزید ، اما بغضش رو قورت داد و گفت چجوری بخورم ... مامانم که دیشب غذا درست کرده بود ، برای من و پدرم و خواهرم و همینطور برای  نهار فردای سه تاییمون که کشید دیگه چیزی برای خودش نموند . وقتی گفتم پس خودت چی ؟ با اینکه میدونستم گرسنه است ، گفت من شبها شام نخورم بهتره ، تازگی ها خیلی چاق شدم ...


گفتم چقدر کار دارم و در ظرفم رو بستم و از جام بلند شدم . تا رسیدن به اتاقم سرم رو بالا گرفته بودم که اشکهام نریزه ...