دنیای دل آرام

در تلگرام: t.me/delaramnevesht

دنیای دل آرام

در تلگرام: t.me/delaramnevesht

پلاک 74

خاطراتم از اونجایی یادم میاد که خونمون یه آپارتمان دوطبقه با پلاک 74، در مرکز شهر ، نه ، یکم پایین تر بود . صاحبخونه طبقه اول ، با طبقه دوم خواهر بودند . هر روز بعد از ظهر یا ما میرفتیم پایین ، یا خاله اینا میومدن بالا .

خونه کوچیک بود ، شاید 50 متر شاید هم کمتر . اما روزهای رنگی ای اونجا رقم خورد . من و برادرم یه اتاق "خیلی" کوچیک داشتیم که دور تا دورش وسایل چیده شده بود و خودمون به زور جا میشدیم ، اما برای ترسوندن مامان که خسته و کوفته از دانشگاه برمیگشت ،تنها مخفیگاهمون بود . تا صدای پاهاش رو میشنیدیم میرفتیم اونجا قایم میشدیم تا مثلا سر حال بیاریمش .

اولین کارتون های رنگی رو توی تلویزیون پارس رنگی ای دیدیم که وقتی اونجا بودیم خریدیم و چقدر اندازش به نظرمون بزرگ میومد . اولین فرش زمینه کرم رو ، زمانی که فرش زیر پای خیلی ها زمینه لاکی بود ، توی اون خونه پهن کردیم . یادمه بابا قرار بود برای عید کت و شلوار بخره ، اما گفت فرش واجب تره و 12000 تومن رو داد که بندازیم زیر پامون . اولین تنهایی هامون رو اونجا تجربه کردیم ، وقتی مامان مجبور بود تا شش و هفت شب دانشگاه باشه . طعم  اولین بی برقی ها رو توی اون خونه چشیدیم . خاطره اولین روز مدرسه و حتی اولین نمازم بعد از جشن تکلیف برای همون خونه ست .

چقدر با بچه ها توی سر و کله هم میزدیم . چه جیغ و دادها ... چه خنده ها ... چه گریه ها... فقط خدا میدونه چقدر از اون پله ها قِل خوردیم پایین و یک بار در همین گیر و دار دستم مو برداشت و رفت تو گچ ! انگشت پای راستم همینجا پیچ خورد .

اما یه روز خونمون رو نصف قیمت فروختیم ... روزی که از اون خونه میرفتیم ، آدمهای اون خونه از هم دل بریده بودند و چشمهاشون بارونی بود و دلشون زخمی ...                                     (هرچند که چند سال بعد آشتی کردیم)


رفتیم غرب تهران خونه اجاره کردیم . ایندفعه خونه بزرگ بود ، شاید 120 متر . تا جایی که وسایل ما برای پر کردنش کم بود ، اما چون مستاجر بودیم زیاد وسیله اضافه نکردیم . بعد یک سال یه خونه خریدیم . همون اطراف ، اما باز کوچیک بود . دقیقا 60 متر . نوساز بود و دنج . دوستش داشتیم شش سال اونجا بودیم . اما باز هم مجبور به ترک شدیم و باز اجاره نشین . ایندفعه طبقه پایین همون آپارتمان که همون ابعاد رو داشت و هرچیزی دقیقا رفت سر جای خودش . روز اثاث کشی خیلی خنده دار بود . همه همسایه ها دست به دست داده بودند تا خونه ما یه طبقه بیاد پایین .( از این ساختمون خیلی حرف دارم برای گفتن . حتما یه روزی ازش مفصل میگم .)

نمیدونم خدا از از چشمهای مامانم خجالت کشید یا از تلاشگری بابا ،که یکدفعه وضع تغییر کرد ... سر سال نشده ، یه خونه خریدیم دقیقا مرکز شهر و از دید ما "خیلی " بزرگ ، با پلاک 74 . 210 متر با چهارتا اتاق خواب . چیزی که حتی توی خواب هم نمیدیدیم . روزی که اثاث آوردیم ، کل وسایل ، فقط یه گوشه این خونه رو پر کرده بود . مجبور شدیم دو دست مبل دیگه بخریم . پرده دوزی که آورده بودیم برای تعیین متراژ و مدل پرده ، میگفت اینجا خونه ست یا آکواریوم !

حالا هرکدوم یه اتاق داریم و اتاق اضافی توش کامپیوترهاست ، یه جورایی اتاق کاره . حالا مامان برای صدا زدنمون مجبوره داد بزنه ، تا بشنویم . حالا برای اینکه یه چیز کوچیک از تو اتاق بیاریم باید کلی مسیر طی کنیم . اما همیشه صبحانه و شام رو با هم میخوریم . هنوزم جمعه ها جلسه خانوادگی میذاریم .

ما نذاشتیم با بزرگ شدن خونه و باز شدن دستمون دلهامون یک لحظه از هم دور بشه .





تولدانه




وبلاگی که فقط تبریک میگوید و برای همه  آرزوهای خوب دارد ...



تولدانه




از امسال تولدهایمان را کنار هم جشن میگیریم ...



آخرین افطار

از یک ماه قبل از اومدنش عزا میگیرم . همش به خودم میگم ، امسال خیلی سخته ، نمیتونم ... با رسیدنش ، وقتی نوای الهم انی ِ ... سحر اول ، با بوی خوش سحری همراه میشه ، ته دلم میگم یعنی میتونم تا آخرش برم ؟

افطار اول ، غم و شوق عجیبی داره . غم گذشت اولین روز و شوق رسیدن به روز دوم . شما که غریبه نیستین ، بیشتر شوق داره .

روزها میگذرند ، اما نه به همین سادگی ... هفته اول هنوز گیجم ! هنوز عادت نکردم به برنامه جدید زندگی توی این ماه . اما از هفته دوم می افتم رو غلطک و میره و میره تا میرسه به نیمه ماه . به خودم میام میبینم نصفش رفت و من هنوز درگیر غذای سحر و افطارم ... بی اینکه کوچکترین تغییری ، تحولی ، چیزی رخ بده ، بلکه بهتر بشم .

نه هنوز خبری نیست - بهتر شدن رو عرض میکنم - ... میرسم به شبهای احیا . شبهایی که با اینکه ظلمات ِ شبش ، اما روشن ِ از دلهای پر امید ، روشن ِ از دستهای رو به آسمون ، نمناکه از اشکهای پاک آدمها هرچند اگه دلهاشون به شفافی اشکهاشون نباشه . که اگر کسی بخشیده میشه به حرمت نفس هاییه که نه فقط خودشون بلکه بغل دستیهاشونو دعاگو اند .نمیدونم چند نفر و چقدر آمرزیده میشن اما دلم میگه "همه" سبکبار بر میگردن .

دیگه چیزی نمونده ، روزهای آخر ، سحرهای آخر ، آخرین ربناها و دل من که چقدر تنگه در آخرین افطار ماه رمضان ...



*پایان یک ماه عاشقی ، مبارک باشه ... عیدتون مبارک


من و خدا زیر بارون

امروز صبح توی خیابون ، زیر اون بارون سیل آسا ، به جای این که مثل بقیه دنبال یه سر پناه باشم ، رفتم زیر بارون ... چشمام رو بستم و دست خدا رو از دل آسمون گرفتم و آوردم پایین و تا حد خودم کوچیکش کردم . وقتی رسید پایین ، دست من با شیب کوچکی به سمت بالا کشیده میشد . گفتم پاهات رو نمیذاری روی زمین ؟

گفت : اینجا مرکز گناهه . گفتم : مگه خودت خلقش نکردی ؟ گفت : اون موقع سپیدی حکمفرما بود ، نه مثل حالا پر از سیاهی . شلاق بارون چقدر بی رحمانه روی صورتم میکوبید ... گفتم : پس تپش دلهای پاک رو نشنیده گرفتی ؟ نگاهم کرد ...

اونهایی که با هر بی عدالتی فشرده میشن . اونهایی که در به در و بیتاب میشن وقتی کودکی اشک میریزه . اونهایی که تاب نمیارن مرگ رفیق و نارفیقی رو . اونها که در اوج غم عشق میدن . اونها که حتی مرگشون خود ِ زندگیه . اونها که توی این دنیای زشت ، زیبایی ها رو با دستخط درشت قاب میگیرن . اونها که ...

بارون آرومتر شده بود ، دستم کشیده نمیشد ، خدا پاهاش روی زمین بود ...

دنیا گرده !

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

از ساعت 3  داشتم یه سفرنامه مفصل مینوشتم . با کلی عکس و جزئیات و از این حرفا

سیستم یهو ارور داد و همه چی پرید

حالم وصف نشدنیه

اگه شد بازم مینویسم ، اگرم نه که هیچی ...

بیا با هم بریم سفر ...

خلاصه بعد از یک ماه بگیر و ببند ، درست شد ! یعنی باورتون نمیشه که برای این سفر چهار - پنج روزه چقدر دویدیم . شش نفر آدم ، هیچ جور با هم هماهنگ نمیشدند .

 فردا حرکت میکنیم و آخر هفته برمیگردیم . روی این سفر خیلی حساب کردم ، روی آرامشش ، تحول و تنوعش ، استراحتش . امیدوارم اونی که میخوام از آب در بیاد . اگه بشه حتما عکس میگیرم تا اینجا بذارم . 


*سفر کاملا خانوادگی میباشد ! (دوتا خاله ها و یک عدد شوهر خاله و مادر بزرگ و مامان گرامی و البته خودم )


خدایا امشب شب قدره . خودت گفتی که امشب از هزار ماه بهتره . حالا از کدوم ماهها و چقدر و چراش رو نمیدونم . نمیدونم بنده هات چند بار باید بگن الغوث الغوث تا بخشیده بشن . فقط اینو میدونم که اسم امشب رو گذاشتی قدر چون قادری . من و همه دوستانم که اینجاییم ، روی قدرت بخشندگیت خیلی حساب کردیم ...




دست خط

چرا دفتر ذهن منو خط خطی میکنی ؟دفتری که برای تو نوشته بودمش . خط به خطش با دست خط خودت نوشته شده . حیف که خوش خط نبودی. یا نه... بودی... من خوشخوانی بلد نبودم ...




هم صدایی

دیشب از اون شب های خاص و ویژه بود . از اون شبهایی که شاید از سه سال پیش کمتر تکرار شده . شبی بود که همه با هم شام خوردیم . مامان و بابا تمام مدت سر مسائل کاری در حال حرف زدن نبودن . آرمان به جای اینکه مثل هرشب توی اتاقش و پای سیستمش باشه ، کنار ما نشسته بود و مثل همیشه جمعمون رو گرمتر از پیش کرد و گاهی با شوخی هاش جمع رو به خنده وا میداشت . من کنارشون بودمو این کنارهمی رو صرف میکردم .

بابا ، جای مامان شربت ریخت و آورد . این دفعه من بودم که شام رو کشیدم و کمکم برای ظرف شستن ، آرمان بود !

امشب یه شب خاص بود . از اون شبهایی که همه باهم این شعر هایده رو - که بابا خیلی دوستش داره - بارها هم سرایی کردیم و به فالش خوندنمون خندیدیم . هر کدوممون یه بخشیش رو میخوند . با توقف یکی ، بعدی آغاز میکرد و این یعنی من پشتتم و هواتو دارم ...  یعنی میبینمت و بیخیالت نیستم ... یعنی اگه کم آوردی ، من هستم... و در این همصداییمون ، معنای با هم بودنمون ، بیش از پیش اوج گرفت .

آدمها - واژه ها


روزگار عجیبی است !

روزگار واژه های فراموش شده ، واژه های رنگ باخته ، واژه هایی که معنی خود را از کف داده اند.

جایی که "گنج" ، "جنگ" میشود

و "قهقهه" ، "هق هق" ...

اما آدمهایی دارد که از هرطرف که بنگری دزد اند

و دردهایی که درد است ...

که اگر درمان نباشی ... میشی نامرد !
آره بدبختی همینه که درمان از اون طرف نامرد خونده میشه !


*این قسمت را ، علیرضا برام کامنت گذاشته بود و به نظرم جاش توی متنم خالی بود . که البته من بدون تحریف اینجا قرارش دادم . مرسی علیرضا جان