ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
نشسته بود روبروم و با غذاش بازی بازی میکرد . گفتم پس چرا نمیخوری ؟ نگام کرد و لبخند محوی زد . از اونها که دلت رو فشار میده که کاش حرف نمیزدی و هیچی نمیگفتی . نگاهم به قاشقش بود که برنج ها رو از اینور به اونور هل میداد و رفت و آمدش رو کنترل میکردم . احساس کردم نگاهم میکنه ، سرم رو آوردم بالا و گفت دنبال چی میگردی ؟ گفتم دنبال اینکه کی قراره یه قاشق بخوری ؟ یه حلقه اشک چشمای درشتش رو پر کرد . قلبم ریخت . چونه اش لرزید ، اما بغضش رو قورت داد و گفت چجوری بخورم ... مامانم که دیشب غذا درست کرده بود ، برای من و پدرم و خواهرم و همینطور برای نهار فردای سه تاییمون که کشید دیگه چیزی برای خودش نموند . وقتی گفتم پس خودت چی ؟ با اینکه میدونستم گرسنه است ، گفت من شبها شام نخورم بهتره ، تازگی ها خیلی چاق شدم ...
گفتم چقدر کار دارم و در ظرفم رو بستم و از جام بلند شدم . تا رسیدن به اتاقم سرم رو بالا گرفته بودم که اشکهام نریزه ...
دلم گرفت دلارام خیلییییییییی دلم گرفت
۲ تا پست أخرمو بخون
مثلا نوشتم داستان که دلت نگیره .
خوندم عزیز
چرا باید دنیای ما آدما این چیزا توش باشه؟
منم نمیدونم عزیزم
هووووم...
این روزگار لعنتی..
تا دنیا دنیاست مادر ها همین طوری اند...
من نمیفهمم این همه از خودگذشتگی رو سر کدوم کلاس یاد گرفتن ...
داستان بود یا واقعیت.. در هر حال خیلی دردناک بود....
یه داستان دردناک
چه روزگاری شده..
اون وقت ما به چیزهای الکی همش گیر می دیم..
باید بیشتر شاکر باشیم ، خیلی بیشتر ...
بغض کردم دلارام ...
قربون اون بغضت برم من
خیلی ها روز و شبشون رو با اینجور واقعیت ها سپری میکنند که برای ماها داستانه... خیلیا لمسش میکنند... خیلی ها ...
آره متاسفانه قصه تکراریه خیلیهاست