دنیای دل آرام

در تلگرام: t.me/delaramnevesht

دنیای دل آرام

در تلگرام: t.me/delaramnevesht

1 2 3 امتحان میکنیم !

بعد از تقریبا دوازده ساعت و نیم ، خلاصه رسیدم . باورم نمیشد یه سفر میتونه انقدر طولانی باشه . البته شاید هم من عادت نداشتم .

بذارید از اونجایی بگم که بابک خان و مریم شیرزاد گلم و هیشکی نازنینم رو توی فرودگاه دیدم ... وااااای عالی بود عالییییی . یه تصویر و خاطره فوق العاده برام ساختند . شرمندم کردند و برام هدیه های ارزشمندی آوردند . (هیشکی جون یادداشتت رو خوندم ، ایشالا  )

پرواز با یک ساعت تاخیر شروع شد و بعد از هشت ساعت و نیم رسیدم . از اونجا یه پرواز داخلی یک ساعته هم داشتم که اونم با یک ساعت تاخیر انجام شد . اما در کل همه چی خوب پیش رفت و الان همه چی خوبه .

ممنونم از همتون که تا آخرین لحظه باهاتون صحبت کردم و مدیون محبت هاتون هستم .

پنجشنبه ، 14 مهر ، 10 :19

 تشکر از محبت نوشت :

این خیلی خوبه که درست زمانی که تو احساس تنهایی میکنی و حس غریبی داری ، درست توی روزهای پرهیاهویی که سر دوراهی رفتن و موندن میجنگی ، زمانی که بغض خوشحالی و ناراحتی درهم میپیچه و اشک میشه روی گونه هات ، درهمین لحظه عده ای ، فرشته هایی ، نازنینانی ، با حرفهاشون ، اس ام اس هاشون ، تلفنهاشون ، کامنتهاشون و  پستهاشون بهت میگن دلی تو تنها نیستی ، ما تو رو یادمونه ... نمیدونید چقدر دل گرم میشم با هر دعاتون ، چقدر خوشحال میشم با هر حرفتون

راه ِ دور ِ من با مهربانی شما کوتاهه ...

از هاله بانوی عزیزم ممنونم برای این همه وقتی که گذاشت . هدیه ات برام خیلی ارزشمند ه عزیزم

از مهربان دوستداشتنی برای پستی که نوشت و برام مرور کرد خاطره های این چندوقت رو بینهایت ممنونم

از الهه عزیزم برای پست زیباش و روزهای با هم بودنمون

از کیانای گلم برای پست قشنگش

از الهام مهربونم برای این پست

از تیراژه خوش ذوق و دوستداشتنیم ، برای کامنتهایی که با هر کدومش بغض کردم و اشک ریختم


و از بابک عزیزم برای این پست محشر و بی نظیر


و از همه شمایی که به هرطریقی به من قوت قلب دادین و برام آرزوهای خوب کردین ممنونم

سرتون سلامت و دلتون شاد



هر کسی توی زندگیش گاهی تصمیماتی میگیره که اولش بهش مطمئنه ، اما بعد تردید میاد سراغش که آیا کاری که میخوام انجام بدم درسته یا نه . خوب اگر شما آدم مصممی باشی هیچوقت درگیر همچین حسی نمیشی . اما امان از روزی که کمی یا سر سوزنی مردد باشی .

از جمعه که جواب پذیرش از دانشگاه مالزی رو گرفتم ، تا همین الان ، همین الانه الان همش میگم تصمیمم درست بود یا غلط ؟ راهی که انتخاب کردم صحیحه یا نه ؟ دلم قرص نیست . فردا برام واضح نیست . نمیدونم چی قراره پیش بیاد . تردید دارم .

اما میدونم راه جدید ، قراره بهم چیزهای تازه یاد بده . قراره آدم پخته تری بشم ، قراره پربار تر بشم .  پس چرا این بغض لعنتی دست برنمیداره . چرا دیشب با این پست مهربان مثل ابر بهار گریه کردم . پس چرا همین لحظه دلم برای همه چیز و همه کس تنگه . چرا با گذاشتن هر وسیله ای توی چمدان صدبار باید بغضم رو قورت بدم  ...




خاطراتم را در کدام چمدانم جای دهم ...

* بسیار ممنون برای کامنتهای دلگرم کنندتون ...


جمعه که رفتیم خونه مادربزرگ ، رفتم طبقه بالا و همه جا رو خوب نگاه کردم . رفتم توی اتاق عمو کوچیکه ، با اینکه ازدواج کرده اما هنوز اتاقش دست نخورده مونده . به یاد بچگی ها که با دختر عموم میرفتیم یواشکی دفتر خاطراتشو میخوندیم (اینو میخواستم توی اعترافاتم بگم اما یادم رفت ! ) چند دقیقه نشستم . رادیوی قدیمی بابابزرگ روی طاقچه بود ، یک دل سیر نگاش کردم ...

توی خونشون میگشتم دنبال چیزهایی که پر از خاطره بودن برام ، همینطور که سرم رو میچرخوندم ، مادربزرگ گفت مامان جان دنبال چیزی میگردی ؟ نگاش که کردم دلم ریخت ،تو دلم گفتم چه ساده لوحانه دنبال اشیا بودم و بیخیال از وجودی که خودش خاطره ساز بود برام ...

امشب به اون یکی مادر بزرگ گفتم امسال توی عکسهای عید دوتا غایب دارین ، چه بیرحمانه لرزوندم چونش رو ...

سال 83 وقتی کنکور دادم ، دانشگاهی که قبول شدم محلات بود . هیچوقت تجربه زندگی کردن دور از خانواده اون هم توی یک شهر غریب رو نداشتم . برام سخت بود باور اینکه قراره بذارم و برم . روز اول مامان و بابا تا اون شهر همراهیم کردن و بعد از صرف ناهار منو با هم خونه ایم ( که حالا نزدیکترین دوستمه) تنها گذاشتن . وقتی در بسته شد حس وحشتناکی داشتم . اونقدر سخت بود که فرداش وقتی فهمیدم هفته اول دانشگاه تشکیل نمیشه به سوی خونه پرکشیدم . کم کم  عادت کردم به اوضاع اما با تموم شدن اون دوری خیالم راحت بود که دیگه کنارشونم و دلم قرص از بودنشون .


هیچوقت فکر نمیکردم اون روزها قراره تکرار بشه ...



هیچ راهی نیست کآن را نیست پایان ...

درست همین لحظه ، همین حالا دستهایم آنچنان میلرزد که نمیتوانم انکارش کنم . فکرم را نمیدانم به کدام سمت متمرکز کنم . بغض در گلو بالا و پایین میرود و به سختی جلویش را گرفته ام ، حتم دارم با کوچکترین اشاره ای میشکند . از آینده بی خبرم ، از راه پیش رو ، از هدفی که برایش دویدم ...و حالا نمیدانم چه در انتظارم است .

از ماراتن پیش رو و از پیچ و خم مسیر هیچ نمیدانم . فقط گوشهایی میخواهم که بشنوند حسم را ، حال و هوایم را و بگویند میفهمیمت ، درکت میکنیم . نجوایی میخواهم که بگوید نترس ... نترس ... نترس ...

گنگ

چشمانم زبان چشمانت را بلد نیست

از سکوت هیچ نمیفهمد

سکوت که میکنی ، نگاهم راهش را گم میکند

نمیداند حرفت در پی کدام نجوا پنهان شده است

من دوست دارم حرف دل را برزبان ...


فشم

احتمالا ما تنها خانواده ای هستیم که ، جمعه همه خونه ما مهمون میشن و همونجا در کسری از ثانیه برنامه پیک نیک فردا رو میچینیم . غافل از اینکه اگر غرض دورهمی است که خوب الان دور همیم دیگه !

احتمالا ما تنها خانواده ای هستیم که ، وقتی مادربزرگ میگه برای تنوع آبگوشت ببریم ، همه میگن ببریم و جالب اینجاست که میبریم !


احتمالا ما تنها خانواده ای هستیم که ، از مبدا به قصد مقصد حرکت میکنیم و در این مسیر سه - چهار بار همدیگر و گم میکنیم و هر وقت با هم تماس میگیریم دقیقا آینه به آینه کنار هم هستیم !


احتمالا ما تنها خانواده ای هستیم که ، وقت دبرنا بازی کردن ، خود بانکدار هم پا به پای بازیکن ها از دراومدن عددها خوشحال میشه و جیغ میزنه !


احتمالا ما تنها خانواده ای هستیم که ، از پیرترین فرد خانواده (پدربزرگ 72 ساله ) تا کوچکترینشون (برادر 24 ساله بنده ) میریزن توی رودخانه و آب بازی میکنن !


مهر مهرانگیز

صبح داشتم توی خونه میچرخیدم که زنگ در به صدا دراومد . بابا گفت دل آرام با تو کار دارن برو پایین . با تعجب پرسیدم مطمئنی ؟؟ گفت آره از طرف بانک ملی اومدن . دهنم که تا اون موقع از تعجب باز بود باز تر شد .

بابا به خنده گفت :احتمالا ماشینی چیزی بردی اومدن آروم آروم بهت بگن هول نکنی !!

توی آسانسور تا برسم پایین هزارجور فکر و خیال کردم .گفتم حتما برای اون مبلغیه که مامان هفته پیش ریخته بود به حسابم ، اومدن بگن اینهمه پول رو از کجا آوردی ؟! بعد گفتم آره اینها انقدر بیکارن که پاشن اینهمه راه بیان که اینو بگن ! گفتم حتما اومدن بگن خیلی وقته از حسابت برداشت نکردی ، جریان چیه ؟ بعد گفتم آخه اینم شد فکر ...

تارسیدم پایین ،خیلی خوشحال به آقای پستچی گفتم سلام و هی اینور و اونور رو نگاه کردم بلکه ماشین احتمالی رو ببینم ! طرف نگام کرد و گفت سلام ، شما خانم فلانی هستی ؟

من : بله

اون که فکر کرد خیلی زرنگه ، گفت اسم کوچیکت چیه ؟

من : خندم گرفت و گفتم دل آرام

نامه رو گرفت سمتم و گفت اینجا رو امضا کن .

من: نامه درباره چیه ؟ (خوب میخونی میفهمی دیگه )

گفت : از طرف انفورماتیکه

من که حتم دارم قیافم شبیه علامت تعجب شده بود ، تشکر کردم و اومدم بالا .

تا رسیدم ، بابا گفت : رو کن ببینم چقدر اختلاس کردی و صداش رو درنمیاری ؟ گفتم اونقدر هست که بارمون رو ببندیم و خندیدم .

مامان گفت چی شد ؟ گفتم هیچی نامه بود ،هنوز باز نکردم و رفتم طرف اتاقم .

تا برسم به اتاق نامه رو باز کردم ، فکر میکنید چی دیدم ...

پیوند کارتم بود که بعد از اینهمه مدت اومده بود ... حسم رو بعد از دیدنش نمیتونم شرح بدم ، این برام یه نشونه بود ...

مهر برای من با یادآوری مهربانی آغاز شد ...




*این کارت که قبلا فقط بعنوان کارت شناسایی از طرف واحد پیوند اعضا به داوطلبین اهداء عضو تحویل می گردید از این پس با همکاری بانک ملی ایران بصورت کارت دومنظوره برای متقاضیان  ارسال می گردد.علاقه مندان برای دریافت این کارت می توانند با مراجعه به سایت اهداء عضو اقدام به تکمیل فرمهای مربوطه نمایند .
پس از تکمیل اطلاعات، کارت اهداء عضو از طرف بانک ملی ایران به نشانی درج شده در فرم ارسال می گردد.


عمو زنجیر باف

خیلی ها هستن که پاهاشون روی زمینه اما چشماشون از آسمونا آدمهای دیگه رو میبینه . قدشون بلند نیست ، اما طبعشون چرا . وقتی تو پرواز میکنی و خیلی خوشحالی اونها اولین آدمهایی هستند که بهت پر و بال میدن . شکارچی نیستن اما خوب بلدن جلوی تیرهایی که به سمتت نشونه میره رو بگیرن . وقتی به قله میرسی ، اونها اولین آدمهایی هستند که حلقه گل می اندازن گردنت و با شوق برات کف میزنن . خیلی ها از یه آدم خیلی بیشترن ،اصلا یه دنیان ... تو این دنیای شلوغ پل میسازن جای دیوارها و زنجیر دوستی میشن بین آدمها . بلندی این زنجیر میشه قد دل آدمها ، میره و میره تا پشت اون کوهی که معلوم نیست کجاست .

اگه نمیتونیم مثل اون آدم باشیم ، اگه نمیتونیم از دل بگیم ، اگه نمیتونیم مرهم باشیم ، حداقل بیا یه حلقه از اون زنجیر باشیم . مهر داره میاد ،دستت رو بده تا با هم بخونیم : عمو زنجیر باف ... بله ... زنجیر منو بافتی ...



آن روز که غریبه میشوی

اصلا از اولش هم اینجوری بود . یعنی دقیقش را بخواهید ، حدود 26 سال پیش . در نظر خودم دوستداشتنی بود . نمیدانم کدام شیر پاک خورده ای گفت که اونجوری قشنگ تراست و من هم پذیرفتم و تغییر مدل دادم . اما از همان روز حس و حال کسی را داشتم که انگار نقاب بر چهره زده باشد و تظاهر کند ! به به و چه چه دیگران ، مخصوصا اون دوتا استاد دوره لیسانسم ، کار رو بدتر میکرد (هرچند که آنها به مدلش کار نداشتند و اصل قضیه برایشان مهم بود ) .

همیشه رضایت دیگران برایم مهمتر بود و وقتی میگفتند اینگونه دوست داریم اش ، من هم فکر میکردم که حتما این زیباتر است . اصلا همیشه نظر دیگران بر خودم ارجحیت دارد ، همیشه رضایت آنها مهم تر از خودم است ! اما چند روزی است که دست از تظاهر کشیده ام و نقاب (!) را زمین گذاشته ام و بازگشته ام به رسم دوستداشتنی خودم ، به اصل خودم  .

من از امروز دل آرام را اینگونه مینویسم ...


میدانی ؟


گاهی وقتها نمیدانی که صادقانه نخواستن و نبودن ،

بهتر از هزار مهربانی پر از نقش و ریاست !