دنیای دل آرام

در تلگرام: t.me/delaramnevesht

دنیای دل آرام

در تلگرام: t.me/delaramnevesht

برای روز میلاد تو

ساعت دوازده -

خیابان را قدم میزنم در زیر باران تندی که کم و بیش خیسم کرده حتی از زیر چتر - به یاد آنهایی که خیس باران روزگار اند زیر چتر همراهشان،همراهی که آنچنان که باید نیست - و بوی ادکلنی که هنوز هم به سمتش سر میگردانم . نگاهم به کافه ای می افتد و من چقدر فکر میکنم که اینجا آشناست . اما چیزی تداعی نمیشود ، فقط حسی کمرنگ و کنجکاوی ای که پیگیر اش نمیشوم .


ساعت هفده -

در راه برگشت بازهم چشمم به همان کافه می افتد و تصویری از جشن تولدت . تولدت ؟ هه ! کفشهایم هنوز از باران صبح خیس است ، چشمانم هم ، به گمانم از سرماست ...


نفس ِ عمیق

از شب قبل که فائزه زنگ زده و گفته میدان فاطمی باید چند لحظه ای با "تو" ملاقات داشته باشد برای گرفتن آن سی دی ای که برادرت برایش آماده کرده بود ، دل توی دلم نیست . خون خونم را میخورد که کاش میگفتم من ساعت یازده به شما میپیوندم ، کاش میگفتم من خودم به کافی شاپ میام ، یا نه،  کاش اصلا گفته بودم من نمیام ! 

خوب دلم نمیخواست با "تو" چشم در چشم بشوم ... اما هیچکدام را نگفتم ، فقط خودم را خوردم ... همیشه همینطورم ، عادت به حرف زدن به دیگران ندارم ، فقط با خودم درگیر میشم ...

صبح سشوار به دست به آینه زل میزنم ، یه نفس عمیق ، سشوار را رها میکنم ... پنکک را برمیدارم، پد اش را دست میگیرم و میفشارمش ، بیخیال اش میشوم و میرم سراغ کمد لباسهایم . مانتوها رو ورق میزنم ، برایم هیچ اهمیت ندارد کدام را بپوشم ، مانتو آبی آسمانی با روسری ساتن سرمه ای رنگ ساده ترین گزینه ی پیش رویم است ، همان را میپوشم .

ساعت 9:30 میشود ، برای رفتن دست دست میکنم . پاهایم باید مرا ببرند که نمیبرند ... به فائزه زنگ میزنم و بی مقدمه بعد از سلام میگویم "من جلو نمیاما" . با خنده میگه "خوب حالا تو ام، نیا ، نوبرشو آورده ، دیر نیایا " و بعد خداحافظی و سکوت ممتد ...

چشمهایم باز است ، پاهایم قدم برمیدارند ، دستانم در تاکسی را می گشایند ، اما من جای دیگرم ...

میدان فاطمی _ ساعت 10:30

همه ایستاده ایم و فائزه منتظر " تو " است ، من به ظاهر بی تفاوت با زهرا گرم صحبتم ، اما چشمانم دو دو میزند که از کدام مسیر میرسی ... وقتی فائزه میگه "اومدن" بی اختیار بعد از نیم نگاهی ، به سمت مخالفت میچرخم و پشت به "تو" می ایستم ... صدای احوالپرسیتان را میشنوم و اینکه فائزه میگوید " جلو نرو ، امروز روزش نیست" ، چند نفس عمیق ... و دلی که با هیچ نفس عمیقی از تلاطم نمی افتاد ...


به زیبایی همان لبخند

چه حس خوبیه وقتی همه حال تو رو از من میپرسن ... حالا اونها میخوان اسمش رو دوندگی بذارن ، از کارو زندگی افتادن ، یا هر چیز دیگه . خیلی جالب بود که دیروز شنیدم کسی گفت "حتما براش یه چیزی داره که این مدت اینجاست" اونقدر برام سنگین بود که نفهمیدم به چه بهانه ای از اتاق زدم بیرون . اما مهم نیست ، همین که میبینم وقتی میگم آوا ؟ برمیگردی طرفم ، وقتی دوست پسرت که عجیب دوست دارم یکی بخوابانم در گوشش ، نگاهش رو پایین میندازه و میگه دلی خانم ممنونتم ، همین که مامانت امروز که باهات حرف زد و بعد گوشی رو گرفتم ازت ، صدای خنده هاش با گریه های من قاطی شده بود و بی وقفه میگفت : "دلی جان فقط بگو چی بفرستم برات ، چی میخوای از ایران ، تو فقط بگو " ، این ها برای من یه دنیاست .

مهم نیست چی کشیدم تا برسم بیمارستان ، مهم نیست که هر نیم ساعت یکبار زنگ اتاق عمل رو میزدم و پرستار هربار با یه عکس جدید میومد تا آرومم کنه ، مهم نیست وقتی جمعه شب ساعت 1 نیمه شب زنگ زدم به دکترت و کشیدمش بیمارستان و گفتم تو براش هیچکاری نمیکنی ... و برام پروسه درمانت رو مو به مو توضیح داد ، شب نخوابیدن هایم ، دلواپسی هایم ، امروز و فردا کردنم برای پیچاندن خانواده ات ، کلاس نرفتنم ، حتی اس ام اس امروز استادم : دلی منو به یاد میاری ؟؟!! ،  از بس که در این یک هفته نرفتم دانشگاه ، اما همه شان به بهبودی تو می ارزه .

یکشنبه شب ، وقتی خوابیده بودی و آشفته و خسته و نگران نشسته بودم کنار تختت ، دکترت وارد شد و بهم گفت : تو چرا اخم کردی ؟ گفتم : نگرانم دکتر ... دستم را گرفت و گفت بیا .

رفتیم به اتاقش و ایستادیم جلو آینه کوچکی که به دیوار نصب شده بود . پشتم ایستاد و گفت اخم کن ... حالا لبخند بزن ! و باضربه ای روی شانه ام گفت این زیباتر است و ادامه داد "آدمها همیشه در بهترین وضع ممکن هستن ، بهترین رفتار ممکن رو ارائه بده. " نگاهش کردم ... گفت همه اینجا هستیم که هرکاری ازمون برمیاد انجام بدیم ، تو هم بهترین حست رو نشون بده ...

تو بهترین دوست من نیستی ، گاهی به شدت از حرفهایت و رفتارت رنجیده ام ، اما از اینکه رو به بهبودی هستی ، از اینکه امروز خندیدی ، از اینکه میگی دلی تو بمون پیشم ، از اینکه میگی من ایران نمیرم تو باشی خوب میشم ، از همه اینها خوشحالم آوا ...



گلهای کاغذی

ساعت 19، خسته از کارآموزی به خونه برگشتیم . کمی استراحت کردیم . امشب نوبت فائزه بود که شام درست کند و من باید سفره را بچینم و ظرفها را بشویم. حالا ساعت 23:30 است . فائزه رو به من میگوید :

- دلی ! بچه ها رو صدا کن میخوام شام بکشم .

من که در حال بیرون آوردن پارچ آب از یخچال هستم میگویم :سمیه ... زهرا ... بیاین شام

چشمهایش را ریز میکند . میگوید : خودم بلد بودم داد بزنم ! تمام دندان میخندم که ناگهان زنگ در به صدا درمی آید . درحالی که به هم نگاه میکنیم ، با هم میپرسیم : کیه ؟؟ حالا دیگر سمیه خودش را به اپن آشپزخانه رسانده و میگوید : زنگ را نمی شنوید ؟ و آیفن را برمیدارد و میپرسد : کیه ؟ برمیگردد سمت ما و با تردید ، طوریکه انگار با چشمهایش میخواهد تائید بگیرد ، میگوید بیا بالا عزیزم . من پارچ به دست ، فائزه کفگیر به دست و حالا زهرا که کنجکاو شده است و کنار ما ایستاده ، همزمان میگوییم : کی بود ؟

- فریبا

زهرا : فریبا ؟ الان ؟ تنها ؟ یا باز محمد رفته دنبال ... فائزه نمیگذارد حرفش تمام شود و میگوید : هیس ، آروم ، بذار ببینیم چی شده .

تا پارسال که من و زهرا همخانه بودیم ، به این رفت و آمدهای این وقت شب فریبا عادت داشتیم  آن زمان تنها ما دو نفر در این شهر خانه داشتیم و دیگر دوستانمان ساکن در خوابگاه بودند .فریبا به بهانه ی اینکه به خانه ما می آید ، از خوابگاه اجازه میگرفت و با محمد تا نیمه های شب بیرون میماندند و نیمه شب به خانه ما می آمد . ولی از زمانیکه تصمیم گرفت با نامزدش -محمد ِ مذکور- زندگی کند ، رفت و آمدش کمتر شده بود .

سمیه در آپارتمان را باز کرد و با فریبا سلام و احوالپرسی کرد و بعد ما جلو رفتیم . فریبا که ما را در آن حالت دید ، گفت : شرمنده داشتین شام میخوردین ؟ من گفتم : داشتیم سفره را می انداختیم ، پالتو و روسری ات رو دربیار بیا سر سفره .

بعد از شام ، همانطور که نشسته بودیم دور هم ، فریبا بی مقدمه گفت : یه زحمتی دارم .

فائزه گفت : بگو عزیزم

من من کنان گفت : محمد الان خونه است ، میخوام یکی از شماها زنگ بزنه خونه و بگه مینا هستم ، بیا میدون نماز .

من : مینا کیه ؟

سمیه : چرا ؟

فائزه : باز کاراگاه شدی ؟

فریبا سوالهایمان را نشنیده گرفت و با یادآوری اینکه "حس من اشتباه نمیکند" انگشت اشاره اش را سمت من گرفت و گفت : دلی تو میزنی ؟

چنان محکم گفتم نه ، که گمان کردم تا عمر دارد هیچ کاری از من نخواهد !

ابرو درهم کشید و گفت : چرا ؟

گفتم : اولا من آدم اینکار ها نیستم و سریع لو میروم و ثانیا از محمد به شدت میترسم .

سریع گفت : زهرا کار کار خودته . تو از همه خونسردتری

زهرا به سمت ما نگاه کرد و گفت : میترسم فریبا و با کمی مکث و تردید جواب داد باشه ولی

فریبا: دیگه ولی نداره ، پاشین بریم

سمیه : کجا ؟

من : انتظار نداری که از خونه ما زنگ بزنن ؟

قرار شد  فریبا ، فائزه و زهرا آژانس بگیرند و از باجه تلفن میدان کاج که نزدیک خانه شان بود ، زنگ بزنند و بعد با همان ماشین برگردند . اما ناگهان فریبا گفت ، نه ، همه با هم بریم . اینجوری هرکدام حواسمان به یک طرف هست که ببینیم محمد می آید یا نه ! خلاصه پنج نفر آدم سوار بر آژانس شدیم و قیافه متعجب راننده که "یعنی اینها این موقع شب کجا میرن " دیدنی بود . نمیدانم از سوز سرما بود و یا استرس که مثل بید میلرزیدم . من و سمیه چشممان به خیابان "محمودی" و "22 بهمن" بود . فائزه و فریبا هم از آن سمت دو خیابان دیگر که اسم دقیقشان خاطرم نیست را کشیک میکشیدند .زهرا هم با دستان لرزان شماره خانه فریبا را میگرفت که با گفتن کلمه "سلام" همه چرخیدیم به سمتش و فراموش کردیم برای چه ایستاده ایم آنجا .

خودش را مینا معرفی کرد و گفت ده دقیقه دیگر میرسد میدان نماز و منتظرش ایستاده تا خودش را به او برساند و گوشی را قطع کرد و همانطور مبهوت ، گویی که تازه فهمیده باشد چه کرده خشکش زده بود . چند لحظه گذشت ، لحظاتی که در سکوت محض خیابان که تنها نوایش صدای موتور روشن آژانس بود ، هرکدام یک سال مینمود که ناگهان فائزه گفت : بچه ها محمد ...

همه نشستیم پشت ماشین و سرک کشیدیم به سمت خیابان و پژوی سبز رنگی که از نظر دور میشد ... حالا برهم زننده سکوت ، صدای فریبا بود که میگفت : گفتم حس من اشتباه نمیکنه ...



*خاطره ای از روزهای نچندان دور...

یک مرور

در ورودی را که رد میکنم ، به سمت ساختمان آزمایشگاهها می پیچم . حسی میگوید نگاهی تعقیبم میکند . به راست سر میچرخانم ، تو را میبینم ایستاده ای زیر آفتاب با آن بلوز سفید که عاشقش بودم . سرت را به سمت شانه چپ ات خم کرده ای و چهره ای مظلوم گرفته ای . یک لحظه می ایستم ، نگاهت میکنم ، نگاهم میکنی ، تا لبهایت باز میشود رو میگردانم و پله ها را دوتا یکی  پایین میروم تا هرچه سریعتر از دید ات پنهان شوم . میدانستم که میدانستی با نگاهت ، بی کلام حتی ، جادو میکنی و من با این همه سرتقی ام حریف موج چشمهایت نبودم .

چه دست پیشی گرفته بودم که پس نیفتم ! حالا که فکر میکنم میبینم تو کم تقصیر نداشتی ، بس که کوتاه می آمدی . آخر مرد هم انقدر مطیع ؟ وابسته ؟ نگران ؟ عاشق ؟ چه ؟ درگیر چه حسی بودی که نمیخواستی خم به ابروهایم باشد ، ثانیه ای حتی ؟ درگیر چه حسی بودم که نمیفهمیدمت ؟ حالا هم نمیفهمم ، شرط میبندم نخواهم هم فهمید . درگیر چه بودی که مصرانه قدم به قدمم می آمدی بی هیچ کلام اضافه ؟ کدامین حس میکشیدت که مسیر اصفهان تا تهران را برای فقط "دو" ساعت بی وقفه برانی ؟ که از زمان گفتن "راه افتادمت" تا "رسیدمت" 4 ساعت فاصله باشد و چشمهای نگران من و لبخند تو و چشمکی که سخت نگیر و ... 

دیوانگی ات برایم معنی نداشت و بی تفاوتی ام برایت بی معنی . از ابتدای راه گفتم متفاوتیم ، نگفتم ؟ براق شدی که پایتخت نشینی ات را به رخ میکشی و منی که فقط ابرو در هم کشیدن را  آن روزها مشق میکردم ناتوان بودم در توضیح منظورم . همیشه بهتر از من حرف می زدی ، وقتی با مامانم هم کلام میشدی ، حتی نمیتونستم خودم رو جای تو تصور کنم که اگر در جایگاه تو بودم چه میکردم و چه میگفتم و من در این افکار غوطه ور که اشاره میدادی حرفی ، تائیدی ، تکذیبی ، چیزی ، و من ، گیج و منگ میگفتم هان ؟ و صدای خنده شماها  ... ناز میخریدی که ناز میکردم ...

امروز دم در ورودی آزمایشگاه ، بی اختیار دنبال نگاه آشنا میگشتم ، به سمت راستم چرخیدم ، خورشید چشمم رو زد ...


پرواز در نیمه شب





اس ام اس آمد .خبر خیلی کوتاه بود : دیشب علی و گلی تصادف کردن و الان گلی توی اتاق عمله ...

من چند باری پیام رو خوندم تا بتونم درکش کنم . واقعا شوکه شدم و احساس کردم نیاز دارم جایی بنشینم . با پیام دهنده تماس گرفتم .

گفتم : چی شده ؟؟

گفت : دیشب که برگشتیم ، علی مSت بود . ماهارو رسوند خونه و هرچقدر اصرار کردم که پیش ما بمونن گفت نه باید بریم ، سه دقیقه بعد زنگ زد که تصادف کردیم ...

صداش میلرزید . با ترس پرسیدم الان چطورن ؟ گفت علی چندتا ضرب دیدگی داره اما حال عمومیش خوبه ، اما گلی داغونه ...

گفتم : یعنی چی داغونه ؟ چرا اتاق عمله ؟؟

- صورتش به شدت بخیه خورده ... جراحی پلاستیک دارن انجام میدن ... دستش شکسته ، کمرش ضربه دیده ... نذاشتم حرفش تموم بشه ، گفتم کدوم بیمارستانین ؟

گفت : دلی نیا ... از 9 صبح اونجاست گفتن 4 میاد بیرون ، علی هم نمیشه رفت طرفش ، منم از دیشب نخوابیدم . نذاشتم کسی بفهمه . دوباره گفتم کدوم بیمارستان ؟؟؟ با بغض گفت گلی رو ببینی اعصابت خرد میشه ، حال علی بدتر میشه ... از دیشب تاحالا داره  بی وقفه به خودش بدوبیراه میگه .

گفتم ماشین عادل چی ؟ سالمه ؟ گفت فقط ازش یه چیزایی باقی مونده ...

آخرش گفت دلی چقدر خوشحالم که دیشب تو با ما نبودی ، واگر نه الان کنار گلی ... و زد زیر گریه ...

گفتم من تا صبح بیدارم ، زنگ بزن ...


همیشه وقتی میگفتم درحالت مsتی رانندگی نکن ، میگفت بشین بچه سرجات ، شماها که رانندگی بلد نیستین ، فرغون میرونین ، باشه من فرغون میرونم اما تو خیال کردی هواپیما میروندی که پرواز کردی ؟ اگه گلی حالش خیلی بد باشه چطوری میخوای جواب عمه ات رو بدی ؟

چطوری بیام گلی رو ببینم ؟ اگه تغییر کرده باشه ... لعنت بهت علی ... لعنت ...




آزادی چند بخشه ؟

یه روزی روزگاری که خیلی هم دور نبود ، یه قفس بود پر از جوجه های زرد کوچولو . این جوجه ها برای خودشون عالمی داشتند و صاحبشون براشون هر از گاهی آبی  و دونی میریخت . یه روز توی یک نمایشگاه یک دخترکی دوتا از جوجه ها رو خرید . جوجه ها مقاومت میکردند برای رفتن اما آخر سر فروخته شدند .

دخترک اونها رو توی بالکن خونش گذاشت و دون و آب ریخت براشون . اما اونها تمام مدت یه گوشه کز کرده بودند و بلند بلند جیک جیک میکردند . روز گذشت و شب شد و جوجه ها تنها در محدوده خیلی کوچکی میچرخیدند . هنوز هم محدوده حرکتشون چند سرامیک کوچک گوشه بالکنه ...



جیر جیرِ سیرسیرک ها ، عو عو ِگرگ ها

دخترک آهنگ رفتن به دل جنگل تاریک کرد . ابتدای راه سرسبزی بوته ها و عطر چمن ها راه را برایش آسان جلوه نمود . دخترک هم نوای باد شد و دل به راه سپرد . حیوانات بازیگوش در ابتدای راه هم مسیرش شدند و نشاط مضاعفی به سفرش بخشیدند . سنجاب کوچولوهایی که با شیطنت پا به پای دخترک میدویدند ، خرگوشهای چابکی که بعد از هر جست و خیز ، پشت بوته ها پنهان میشدند . همه و همه به دخترک لبخند میزدند .

میانه راه ، درختان سر به فلک کشیده سایه خود را بر فرش جنگل گسترده بودند و دل دخترک از این همه تاریکی فشرده میشد . هرچه دختر بیشتر پیش میرفت ، حیوانات با جثه بزرگتر و خوی درنده تر بر او ظاهر میشدند .

نه پناهی ، نه مقصد مشخصی ، نه راهنمای زبردستی ... تک و تنها میان حجم انبوه سایه ها ...

بیست به وقت تهران

پارسال اوایل بهار بود که میرفت کلاس . توی کلاسشون آدمهای متفاوتی بودند که همه با هم چندترمی بود دوست بودند و اون بینشون تازه وارد بود . جو کلاس توی اون ترم اول خیلی براش سنگین و نامتعارف بود . از شوخیهاشون و طرز رفتارشون تعجب میکرد . اما یک ترم که گذشت همه چی براش عادی تر شد ، حس کرد اون زیادی غریبی میکرده و خیلی زود با بچه ها صمیمی شد . آخرای ترم دوم بود که از طرف یکی از بچه های کلاس براش اس ام اس عجیبی اومد . یه ابراز علاقه ، از طرف کسی که متاهل بود و میدونست که میدونه !  جا خورد و واقعا نمیدونست که چی باید بگه . اما میدونست که وارد شدن به اون رابطه اشتباه محضه . پس کمی تعلل کرد و گفت من وارد زندگی کسی نمیشم . از دخترک انکار و از اون اصرار . مرد بی وقفه قول میداد که خطری زندگیهاشونو تهدید نمیکنه . قرار شد که فقط در حد چندتا اس ام اس باشه و واقعا هم برای دخترک بود . خیلی اصرار داشت با هم بعد کلاس برن بیرون و دخترک همیشه به بهانه ای طفره میرفت . تمام ِ سه ترم به همین منوال گذشت و گوش دخترک شده بود مامنی امن برای درد ِ دل های او .

کم کم در دل دخترک هم حسی نقش بست . چیزی شبیه دوست داشتن . اما نه ... پابه پای این حس ، سایه عذاب وجدان بزرگ و بزرگتر میشد . پس جلوی دل و زبونش رو گرفته بود و دریغ از یک ابراز احساسات کمرنگ .

روز سفر رسید . ساعت پروازشان را میدانست . ساعتش را نگاه کرد ، 8 بود . زوج خوشبخت پریدند .


دو دو تا = صفر تا

نشسته بود روبروم و با غذاش بازی بازی میکرد . گفتم پس چرا نمیخوری ؟ نگام کرد و لبخند محوی زد . از اونها که دلت رو فشار میده که کاش حرف نمیزدی و هیچی نمیگفتی . نگاهم به قاشقش بود که برنج ها رو از اینور به اونور هل میداد و رفت و آمدش رو کنترل میکردم . احساس کردم نگاهم میکنه ، سرم رو آوردم بالا و گفت دنبال چی میگردی ؟ گفتم دنبال اینکه کی قراره یه قاشق بخوری ؟ یه حلقه اشک چشمای درشتش رو پر کرد . قلبم ریخت . چونه اش لرزید ، اما بغضش رو قورت داد و گفت چجوری بخورم ... مامانم که دیشب غذا درست کرده بود ، برای من و پدرم و خواهرم و همینطور برای  نهار فردای سه تاییمون که کشید دیگه چیزی برای خودش نموند . وقتی گفتم پس خودت چی ؟ با اینکه میدونستم گرسنه است ، گفت من شبها شام نخورم بهتره ، تازگی ها خیلی چاق شدم ...


گفتم چقدر کار دارم و در ظرفم رو بستم و از جام بلند شدم . تا رسیدن به اتاقم سرم رو بالا گرفته بودم که اشکهام نریزه ...