دنیای دل آرام

در تلگرام: t.me/delaramnevesht

دنیای دل آرام

در تلگرام: t.me/delaramnevesht

اوضاع بهتره

اوضاع بهتره. این شاید اولین حرفی باشه که هرکی سراغی از بابا میگیره بهش میگم. خب برای اونها همین کافیه که بابا زنده است، بابا به هوشه، بابا حرف میزنه، خودش غذا میخوره... اما اوضاع بهتره برای من یعنی وقتی بفهمم پروتز با پای بابا همکاری کنه، یعنی وقتی خودش بدون مشکل راه بره، یعنی وقتی جمع بشه این بساط پرستاری...

اما اینها دلیلش این نیست که شاکر نباشم. شاکرم چون ضربه به سر بابا نخورده، شاکرم چون خونریزی نداشته، شاکرم چون بعد از سه روز از بیمارستان مرخص شد و این معنیش اینه که کج دار و مریز میشه سر کرد و نم نم رو به بهبودی رفت...

حالا هم اوضاع بهتره، بابا تحت نظره و برج مراقبت که مامانم باشه به اشد وضع هواشو داره.

مرسی از همه دوستهای گلم که پیگیر بودن و سراغ گرفتن. مادربزرگم یه اصطلاحی داره که میگه "خدا احوالپرستون باشه". منم به دعای مادر بزرگم اطمینان میکنم و میگم مرسی که جویای احوال ما بودین، خدا احوالپرستون باشه...

این روزهای زیبای نوروز خوش بگذره به همتون و لطفا ما رو هم دعا کنید...

امسال اولین سالی است که از خانواده چهار نفره مان فقط دو نفر پای سفره هفت سین خواهیم نشست. برادرم کیلومترها دور از ما و پدرم در بیمارستان...

اولین سالی است که بوی سبزی پلو ماهی شب عید خانه را پر نکرده است...

اولین سالی است که رخت و لباس عیدمان را حاضر نکرده ایم...

اولین سالی است که برای تحویل سال دل دل نمیکنیم...

اولین سالی است که فرصت نشد برای کسی پیام تبریک بفرستیم...

و اولین سالی است که بر خلاف سنت این بیست و نه سال، روز اول عید به جای عید دیدنی خانه پدر بزرگ و مادر بزرگمان، به بیمارستان میرویم...

تصادف دیشب خیلی چیزها رو خراب کرد. دخترک احمق راننده به جای ترمز بر روی پدال گاز فشار آورد و پدرم را راهی بیمارستان کرد. از دیشب و آنچه بر ما گذشت نمیخواهم بنویسم... فقط شما را به هر آنچیزی که قبول دارید، در این ایام با احتیاط رانندگی کنید که عید هیچکس بر باد نرود...

نوروز در راه

باید بهانه ها رو توی هوا قاپ زد. لا به لای تمام اتفاقات تلخ و شیرین زندگی زمانی رو نیاز داریم که بیایم بیرون از تمام هیاهوها و نگاه کنیم و فکر کنیم. نیاز داریم بگیم تا اینجا هرچی بود گذشت، حالا، امروز، اکنون، یک شروع تازه است.

برای همینه که ما سرآغاز ها رو ارج مینهیم، زیبایی ها رو میبینیم، نوروزها رو جشن میگیریم...

امسال هم مثل هر سال دیگه ای پر بود از فراز و نشیب، اتفاقات خاص و غافلگیر کننده. روزهای پر از غم و شادی. سالتون هر طور که بود بسپریدش به دیروز که نوروز در راهه...


1010

عادت به بازی کردن با موبایل ندارم. نه تنها ندارم بلکه افرادی هم که مدام این ماسماسک دستشونه و دارن بازی میکنن رو درک نمیکنم. خلاصه بعد از اینکه این گوشی جدیدم رو گرفتم هرکس به فراخور حالش (لطفش) یه برنامه ای چیزی برای من دانلود کرد. این لا به لا ها یکیشون یه بازی برام دانلود کرده. البته بگذریم که از اون اصرار که بازیش خوبه و جذابه و از من انکار که نه نمیخوام آخه از این دری وری ها ولی به هر حال چون نخواستم دلش بشکنه پاکش نکردم و گذاشتم به عنوان یه رد و یه نشون از اون دوست توی موبایلم باقی بمونه.

امشب داشتم برنامه های گوشیم رو مرتب میکردم که چشمم خورد بهش... گفتم ببینم چجوریه... رفتن همانا و نیم ساعتی پای بازی نشستن همان... بازیش به ظاهر خیلی ساده است... یکسری آجر با اشکال مختلف رو بهت میده و تو باید توی یه صفحه بزرگ جوری کنار هم بچینیشون که یه ردیف عمودی یا افقی رو پرکنه و بعد اون ردیف رو محو کنه و بابتش بهت امتیاز بده... میبینین؟ خیلی ساده است اما چون آجرها ابعاد و اشکال مختلف دارن این میون فضاهای پرت زیاد به وجود میاد و به جایی میرسی که برای آجرهای بعدی جایی نمیمونه و بدون رودربایستی و اتلاف وقت بهت میگه تو باختی! و بعد دوباره و دوباره و دوباره تلاش میکنی که بهش بفهمونی نه میتونی ببری... اون وقتی که داری آجرها رو میچینی و بعد برای آجر بعدیت جا پیدا نمیکنی با خودت میگی ای کاش قبلی رو فلان جا میذاشتم، ای کاش اون یکی رو بهمان جا میذاشتم، درست همون لحظه یاد زندگی میوفتی، یاد اون موقع هایی که پرت رفت و حالا جایی و وقتی برای کارهای جدید باقی نمونده...


*برای افرادی که به بازی های موبایلی علاقه دارن: اسم بازی 1010 هست...


تا خنده هست، بی خیال هرچی بغض

دقیقا توی همین پست، قبل از این خطوط یک پست نوشته و تمام احوالات پریروزم رو هم شرح داده بودم. بی کم و کاست... حتی از نوایی که در پس زمینه ذهنم هم پخش می شد نوشته بودم. حتی دانه به دانه اشکهایی که ریخته بودم رو به تصویر کشیده بودم اما یک آن با خودم گفتم که چی؟ آیینه گرفتن جلوی اونهمه حس منفی چه ارزشی داره؟ این شد که شیفت دیلت و تمام...

تا من نخواهم هیچی نمیتونه انرژی های من رو ازم بگیره. گور بابای تمام حس های منفی دنیا...


بگو بله

چند خانه آنطرف تر عجیب بزن و بکوبی برپاست. صدایشان اصلا آزار دهنده نیست. اتفاقا خیلی هم امید بخش است. خیلی هم حال خوب کن است. تصور اینکه دو نفر از امشب میشوند یک خانواده اتفاق شیرینی ست. خواننده دارد با تمام توانش "عروس خانم بگو بله" را میخواند و جمعیت به شدت جیغ میکشند. لابد عروس زیبای جمع بله را گفته و لابدتر که داماد عزیز از شادی در پوستش نمیگنجد.

همان موقع توی دلم میگویم عروس خانم به عشق و وفا بگو بله، به همدلی و صداقت بگو بله، به خواستن و ماندن بگو بله، به خوشبختی بگو بله...

نمیدانم در این لحظه چند عروس و داماد چشم در چشم هم پیمان میبندند، اما میخواهم خدا را قسم بدهم به خوشبختی تک تکشان... وکیلم؟


رنگین کمان در سوگ

مرگ غم انگیزترین اتفاق زندگیه. اتفاقی که نه میشه جلوش رو گرفت و نه میشه به تعویقش انداخت... هرچقدر هم تکرار و تکرار و تکرار بشه باز هم غریب و غیر قابل باوره...

سخت ترین کار شاید تسلیت گفتن به کسی باشه که داغداره... کسی که در فراق عزیزش دونه دونه اشکهای سردش روی گونه داغش پایین میاد... کلام یاری نمیکنه. لغتی برای توصیف احساس پیدا نمیشه...

تیراژه عزیزم، در نبود مادربزرگ بزرگوارش سیاهپوش شد... برای دل مهربونش صبر و شکیبایی میخوام و برای روح عزیز از دست رفته آرامش ابدی...

وای بر پز دهندگان

لابد حالا از فردا هم به مدت یک هفته باید چپ و راست عکس شکلات های رنگ و وارنگ و گل رز و کادوهای جینگیل مستون و کامنتهای قلب قلبی این طرف و اون طرف ببینیم!

من حسودی میکنم؟؟ من؟؟؟؟ نه آخه من؟؟؟؟؟؟ یعنی انقدر معلومه؟!


+شد ششصد... 600 پست، 600 حس، 600 بغض و خنده... عدد عجیبیه...

+فردا به همه اونهایی که عاشق هستن، عشق رو پاس میدارن، و یا یاری دارن که لایق عشق ورزیدنه مبارک باشه. روزهاتون پر از شادی و هر لحظه اش پر از عشق...

حالا لباس چی بپوشم؟؟؟

عارضم خدمتتون که بنده امروز مهمونی دعوت دارم. باید ساعت 3 هم اونجا باشم. الان ساعت 10:40 دقیقه است و من مثل یک عدد سیب زمینی پخته ولو شده روی مبل هستم و توان بلند شدن ندارم. بعد هی ساعت تند تند از جلو چشمهام رد میشه، من هی بهش چشم غره میرم، هی به کارهایی که باید انجام بدم فکر میکنم و استرسی مهییییییییییب من رو فرا میگیره. بعد یه ندای درونی میگه پاشو پاشو کوچولو آها نه میگه پاشو پاشو برو کارهات رو انجام بده که بری بعد یه ندای درونی دیگه که خیلیییییی از اون یکی نزدیکتره هی میگه نه حالا زوده نه حالا زوده (جهت رعایت حق کپی رایت ندامون ریتمیک خونده بشه لطفا! ) بعد دیگه هیچی دیگه فعلا که بنده در خدمتتون در حال تایپ اوضاع و احوال میباشم و این ساعت هم هییییی تندتر و تندتر دور میزنه!


خوشی های کوچولو

خوشبختی قرار نیست خیلی پیچیده باشه. خوشبختی میتونه به نزدیکیه حسِ طعمِ نسکافه بعد از یک هفته مریضی باشه. وقتی مامان بعد از یک هفته میگه آخیش بالاخره مزه این رو فهمیدم...