خب من دلم پوسید که... اومدیم و تا صبح قیامت (از کجا میدونم صبح قیامت میشه؟ یه حس درونیه. باور کنین!) هم این بلاگفا نخواست درست بشه. شاید اون آقای شیرازی محترم اصلا نخواست یه تکونی به خودش بده و این سرویس بلاگفای بی نوا رو سر و سامون بده. شاید اصلا خودش کوچ کرده باشه بلاگ اسکای و توی یه پنت هاس خوشگل همچین رو به دریا - رو به جنگل در حال مطالعه کتاب باشه. آخه شما ها نباید یه حرکتی کنین؟ آخه نباید بگین بابا این خواننده های ما دلشون خوش بود به این پستهایی که مینوشتیم؟ آخه این درسته؟ این انصافه؟ کجا رفت اون خوی بلاگریتون؟ بسه دیگه، یه حرکتی بزنین. برگردین باز...
خیلی ها از بلاگستان رفتن. نه چون اینجا رفت و آمد نداره و مخاطبی نیست که مطالب رو بخونه، که خودم میتونم کرور کرور اسم ببرم از مخاطب های عزیزی که همیشه هستن و میخونن. رفتن چون حالش رو نداشتن دیگه کامپیوتر روشن کنن و پای لپ تاپ بشینن و وارد سیستم بشن و اوووووه اینهمه کار آخه...
پناهنده های محترمی که قدم به فیس بوک نهادن هم کم کم به همین امر دچار شدن اما یه اتفاق خوبی که افتاد براشون این بود که تونستن نسخه موبایل فیس بوک رو دریافت کنن. خب دیگه نیازی به کامپیوتر روشن کردن و بساط و تشکیلات نبود، وارد میشدن و چند خطی مینوشتن و لایکی مینهادن و میرفتن.
یکم که گذشت دیدیم ای بابا کی حال داره اونهمه مطلب بخونه و بنویسه و شِیر کنه و اوووووووه خیلی خسته کننده است. این شد که به لایک بسنده کردیم. و گاهی کامنتی هم مینوشتیم.
اومدیم به سیستم جدید عادت کنیم که دیدیم به به پدیده ای به نام اینستا پا به عرصه نهاد. خب آقا چه کاری بود. هم بنویسیم، هم بخونیم، هم لایک کنیم. هم از این صفحه به اون صفحه بریم. این شد که حالا با گوشی فقط عکس میندازیم، فرتی شِیر میکنیم رو اینستا. لایک کردن هم که کاری نداره . 2بار میزنیم رو عکس مورد پسند.کامنت هم نذاشتیم نذاشتیم. دیگه مثل قدیما(!) کسی از ادم توقع کامنت نداره. همینجور که لم دادی و زیر چشمی یه نگاهت به اعضای خانواده است و یه نگاهت به تلویزیون عکسهات رو هم میبینی. اصلا این پدیده آدمها رو برگردونده به آغوش امن خانواده!! اصلا کاری کرده که خانواده ها دوباره دور هم جمع بشن!!!!
چه جالب که طهماسب و جبلی یه قدم از ما جلوتر بودن. با وارد کردن شخصیت گیگیلی که به بازی های کامپیوتری معتاد بود، پیش بینی چنین روزی رو کرده بودن...
من به شدت پایه پختن هر روزه ی دمپختک، استانبولی، انواع خورشت و یا لوبیا پلو و غذاهای این مدلی هستم. خیلی شیک و مجلسی نیم ساعت مواد رو قاطی پاطی میکنی و بعد یک ساعت غذا حاضره... آخه کتلت هم شد غذا؟ دقیقا باید 2 ساااااعت رو پا وایسی . انگار از اول تا آخر باید تشویقش کنی تا زحمت بکشن و آماده خوردن بشن... آخه غذا هم انقدر پر افاده؟؟؟؟
* برای شما چه غذاهایی پختنش راحته؟
میخواهی همسرت عاشقت بشه؟ (همسرم کجا بود؟!) فالت بگیرم؟(فال من گرفتنی بود خودم میگرفتم) مشترک همراه اول شماره شما برنده 30 تخفیف شده (آره جون خودش) با شماره کوفت تماس بگیر. آلبوم فلانی منتشر شد( از جانب من هم تبریک بگین). دانستنی ها درباره دیابت بارداری (بچه دار شدم چشم)
یعنی روزانه کلی از این چرت و پرت ها برام میاد. اون کدی هم که گفتن برای توقفشون ارسال کردم اما انگار نه انگار. خلاصه درگیرم باهاشون به شدت...
کار، کار قشنگیه. باید اینجا باشید تا بدونید دقیقا چی میگم. توی شهر، هرکجاش رو که قدم بذاری تابلوهایی ارزنده از هنرمندان ایران و جهان جلوی چشمهات قد علم میکنه. از تبلیغات هزار رنگ خبری نیست. انگار داری توی یک نگارخانه قدم میزنی. انصافا به شهر حال و هوای فرهنگی بخشیده. شهر تهران یه لباس تنش کرده، یکدست شده و زیباتر از گذشته. این ایده واقعا هزار آفرین داره...
نیمای گلمون هم زمینی شد. سرنوشتت زیبا و رویایی عزیز دلم
وجودت برکت زندگی خانواده ات باشه الهی...
بابا داشت کتاب میخوند. منم داشتم اتو میکردم که دیدم داره توی کتابخونه دنبال یه چیزی میگرده. میگم چی میخوای؟ میگه یه فرهنگ لغت داشتیم. کوش؟ میگم توی انباری اون خونه است. از توی گوگل سرچ کن پیداش کن. میگه تو میدونی این کلمه یعنی چی؟ بهش میگم. میگه اینم میگی؟ معنی اون رو هم میگم. میگه دستت درد نکنه این کلمه های عربی رو که مینویسن، آدم نمیفهمه. میشم دل آرام هفت ساله... بابا جمع این عدد چند میشه؟ میشم دل آرام ده ساله... بابا این مسئله چجوری حل میشه؟ دل آرام پونزده ساله... بابا این قضیه راه حلش چیه؟ دل آرام بیست و نه ساله... بابا پارک سنگ چین چجوریه؟
بابا تو برای من زندگی رو معنی کردی، دو تا کلمه چه قابل تو رو داره آخه...
خیلی وقته میخونمش. خیلی اوقات براش کامنت میذارم. خیلی وقتها شده به خودم اومدم و دیدم پستم شده مدل پستهای اردی. بارها هم به این موضوع اشاره کردم...
برام جالبه، هم شخصیتش و هم مدل تعریف کردنش. وقتهایی که پست مینویسه انگار میگه "بچه ها بیاین براتون بگم چی شده". در همین حد خودمونی، در همین حد دوستداشتنی... راستش گاهی بهش حسودی کردم. که چطور میتونه انقدر با هیجان جزء به جزء رو تعریف کنه. گاهی غبطه خوردم که وااااای ببین چقدر راحت داره احساساتش رو ابراز میکنه.
حالا این میون یه عده پیدا شدن که حرفهای بی سر و ته زدن. و خب طبیعیه که اردی دلش نخواد طبق روال قبل پیش بره اما من یه پیشنهاد به این مدل آدمها دارم و اون اینکه وقتی همه چیز رو نمیدونین قضاوت نکنین. یعنی واقعا نشده شما ها درگیر احساسات بشین؟ یعنی هیچوقت نشده یه ماجرای عاطفی داشته باشین؟ یعنی شما الان زیر و بم روابط اردی رو میدونین که اینهمه نظرات عجیب و غریب میدین؟
وقتی ما "همه چیز" رو نمیدونیم، بهتره گوشه ای بشینیم و به حرفهای کسی که ما رو امین زندگیش دونسته گوش بدیم و توی دلمون آرزو کنیم هرچی خیره براش پیش بیاد...