دنیای دل آرام

در تلگرام: t.me/delaramnevesht

دنیای دل آرام

در تلگرام: t.me/delaramnevesht

لب کارون...

اهواز، آشناترین اسمی است که این روزها به گوشمان خورده. عجیب نیست که خیال مسئولین مملک راحت است. مردم خوزستان در سالهای جنگ خودشان را ثابت کرده اند. غیرتشان را نشان داده اند. مقاومت کرده اند. ایستادگی، مبارزه... حالا انگار باز هم روی این مردم حساب کرده اند، حالا انگار باز هم میگویند آنها میتوانند. اما انگار آقایان یادشان رفته که برای زنده ماندن "تنفس" لازم است...


http://s4.picofile.com/file/8169770168/%D8%B4%D9%87%D9%88%D8%A7%D8%B2.jpg


خیاط در کوزه افتاد، بد هم افتاد!

تاب میخورد روی صندلی اش. صدای جیر جیر حاصل از برخورد صندلی چوبی و کف چوبی صراحتا به گوش میرسد.یک دفعه مثل فنر از جا میپرد. پرده را کنار میزند و انگار که منتظر دیدن چیزی باشد چشمهایش را این طرف و آن طرف میچرخاند. بعد نگاهش را به آسمان میدوزد. انگار که گمشده ای را طلب کند. حق دارد. زمستان امسال کم فروشی کرده است. تلفن را برمیدارد تا به بهترین دوستش بهترین روز زندگیش را تبریک بگوید، فارغ التحصیلی اش را هم.

دوست سرما خورده اش امروز فارغ التحصیل میشود، اما دو روز دیگر تولدش است. عاقبت در دام افتاد دختری که هفت سال تلاش کرد تا روز تولد دوستش و خواهر دوستش را قاطی نکند. خلاصه در سال هشتم این مقاوت را باخت...



این دخترِ بی انصاف

بابا زیاد رابطه مطلوبی با تکنولوژی نداشت. یعنی تا دو سه سال پیش نمی دونم مقاومت می کرد یا مخالفت که دلش نمی خواست قاطی موج به راه افتاده بشه. فیس بوک و ایمیل و گوشی اندرویدش رو داشت اما فقط داشت و هیچ استفاده ای نمی کرد.

تا پارسال که خب به دلیل جا به جایی محل زندگیمون و دور شدن از خانواده و دوستهاش مجبور بود از اسکایپ و فیس بوک و سایر وسایل ارتباط جمعی استفاده کنه و از اونجا بود که ماجراشروع شد...

تا برادرم کنارمون بود که خب همه چیز اوکی بود. اون خدای تکنولوژیه و حضورش یعنی همه چیز در امن و امانه. تمام سوالها رو جواب میده، تمام مشکلات رو حل میکنه و خلاصه قابلیت این رو داره که دوشادوش بیل گیتس همکاری کنه! اما با رفتن برادرم اوضاع پیچیده شد. خب قطعا من مثل اون جواب همه چیز رو نمیدونم، همه نرم افزارها رو نمیشناسم و حتی نمیدونم خیلی هاشون چی هستن و کلا چی میگن! دقیقا روز اولی که برادرم رفت، حس آدمی رو پیدا کردم که وسط اقیانوس تنها گذاشته شده...

پدرم درباره همه چیز سوال داره. از مبتدی ترین مسائل لپ تاپش تا آپلود کردن فلان ویدئو و ... و... و اغلب اوقات من کلافه میشم ازاین همه سوال. گاهی اما میشینم مثل حالا با خودم فکر میکنم. به خودم میگم خب بشر تو هم اون روزهایی که کوچولو بودی و هیچی از دنیا نمیدونستی با سوالهای عجیب و غریبت حتما و قطعا عاصی و کلافه اش کردی. باید جبران کنی... حالا بعد از شش-هفت ماه همه عادت کردیم به شرایطمون. هم من به سوالهای بی حد و حصر پدرم، هم اون به جواب های یکی درمیون "نمیدونم"ِ من...


م مثل مفید!

حس خوبی میده وقتی میتونی یه کاری کنی. اصلا هم ربطی نداره که دیشب با بابا یه بحث خفیفی داشتی و دلت نمیخواد - و احتمالا دلش نمیخواد - تا مدتی با هم عادی برخورد کنین و همچین سایه تون سنگین میشه برای هم و آسته میرید و آسته میاین.

اما دقیقا همین امروز صبح میاد با همون حالت مثلا من هنوز باهات قهرم و میگه بیا زنگ بزن به جسی و بگو بار هنوز نرسیده دست ما و بگو دقیقا کی میرسه؟ و نخوره به تعطیلاتشون و... منم که روم زیادی زیاده با همون حالت منم باهات قهرم همچنین، میگم بگو شمارشو و زنگ میزنم و هرچی عصبانیت از دیشب داشتم رو سر جسی که انقدر تاخیر کرده خالی میکنم. به وضوح میبینم بابا داره توی چشمهاش میخنده که دارم کارش رو راه میندازم. بعد با همون حالتِ فکر نکن باهات آشتی کردم میگه آره همین هم درست بود من هرچی توی ایمیل مینویسم براش که نمیفهمه. منم با حفظ موضع میگم تا عصر جواب قطعی رو میده!


این یک اعتراف است!

چارلیِ وجودم، علاقه بی حد و حسابی به شکلات، شیرینی و انواع و اقسام بستگان سببی و نسبی اش دارد. دارد دیگر، دست خودش که نیست. غمگین است میخورد، شادمان است میخورد، کلا موجودِ "شیرین" دوستی است.

اضافه وزن و چاقی را با عذاب وجدان و یکی دو روز وعده و وعید رژیم دادن به خودم سر و تهش را هم میاورم، مانده ام اگر مرض قند بگیرم دقیقا چه خاکی بر سرم بریزم...


احمقانه های تکراری

صفحه رو بالا و پایین میکنی که چی... دنبال چی میگردی... دنبال کی میگردی... این جنگ و کشمکش برای چیه... اونی که دنبالش میگردی رفته، سالها پیش...


یکی از ترسهای بزرگ زندگیم اینه که بمیرم و فرصت نکرده باشم به آدمهایی که توی زندگیم هستن بگم چقدر برام عزیزن. چقدر برام مهمن، و چقدر خوبه که دارمشون...

عجالتا شما بدونید چقدر دوستتون دارم تا برسم به بقیه...

ملاقات تک نفره

حقیقتش این است که نمیخواستم این متن را اینجا بنویسم. زیاد برایم خوشایند نیست که مخاطبان چنین چیزهای شاید بی سر و ته ای را اینجا بخوانند. اما دیدم خیلی وقت است که برای خودم، بی ملاحظه از قضاوت ها چیزی ننوشته ام. این شد که نوشتمش برای خودم...


هرچقدر فکر میکنم میبینم جور در نمی آییم. با هرکی تعارف کنم با خودم یکی بی تعارفم. یعنی حداقل الان و توی این موقعیت و این وقت شب...

هرچقدر خودم و خودش را می برم توی فاز آینده و در کنار هم در روزهای رنگی رنگی آینده تجسم میکنم، نمی شود. یعنی یک جور معنی داری انگار مثل آنها که مرض واگیر دار داشته باشند و بترسند که آن را از آدم کنار دستیشان بگیرند، در افکار آینده طورم ازش فاصله دار نشسته ام! افکار است دیگر، دروغ که ندارد بگوید نصفه شبی...

بعد فازم را عوض میکنم و مثلا میگویم نه تو خیلی سختگیری، ببین چه محسناتی دارد. بعد هرچقدر فکر میکنم میبینم خب یکی، دو تا، سه تا و... این که از انگشتان دو دست هم کمتر شد.

بعد دوباره آن خوی جوش بده بره ی وجودم میگوید مثلا شوهر دختر عمو بزرگه چه جور محسناتی دارد؟! کم روی اعصاب است؟؟ یا شوهر دختر عمو کوچیکه چقدر وراج است. خب این کم عیبی است توی جمع؟! یا چرا راه دور میروی، زن پسر عمه بزرگه همون که اندازه فنچ است اما عالم و آدم را روی انگشتانش میچرخاند کم لج درآر است؟! یعنی همه عالم و آدم بی عیب بودن و هستن و فقط همین شازده مذکور انقدر روی مخ است؟

ولی در کسری از ثانیه خوی آدم باش ــــ عاقل باش ِ وجودم ابرهای حاصله را کنار میزند و میگوید همینه که هست. تحلیل ها نشان از نامتناسب بودن اوضاع دارد. حالا هی خودت را بکش، هی ماست مالی کن. فردا روز که بدبخت شدی و هی دیدی توی فلان چیز تفاوتتون از زمین تااااا آسمونه و توی بهمان چیز همینطور و الی ماشالله، نیای بگی چرا هیچکس هیچی نگفت و کسی کاری نکرد. یک چشم غره هم می رود و صحنه را ترک می کند.

خلاصه که من و من های مختلفم نشسته ایم و میزنیم توی سر و کله همدیگه. البته که پر واضح است ایشان هم به جرگه باقی سوار بر اسبهای سفیدِ از این خانه گذشته میپیوندند و قرار نیست بنده بر ترک اسبشان سوار شوم و همچین چهار نعل بتازیم به سوی آینده اما چه مرضی بود که تحلیلش کنم نصفه شبی الله و اعلم...


عطف به پست قبل

توی پست قبل هم از خوبها گفتم و هم از بدها. یعنی همانقدر که اتفاق خوب برایم افتاده بود اتفاق بد هم افتاده بود، در واقع اولش نیتم درد دل بود و شاید هم غرغر و اساسا دست به نوشتن بردم که بگویم برایتان که دقیقا چه شده بود و بیایید دلداریم بدهید و هی انرژی مثبت بفرستید و این حرفها اما بیخیال شدم و نا خود آگاه زدم به جاده "همه چیز آرومه من چقدر خوشحالم" که نه حال خودم بیشتر گرفته شود و نه حال شما... و چیزی که دیده شد فقط رویدادهای خوش پست بود.

"در هفته گذشته کلی اتفاقات خوب افتاده است،همچنین کلی اتفاقات بد..." بدِ ماجرا را کسی ندید چون پر و بال داده نشد. چون رویش مانور داده نشد. چون ازش گذشتم همونطور که اون حوادث از من گذشت... میشد بیایم برایتان شرح ماوقع دهم که چه شد و کجا شد و چطور و..و..و...  اما غیر ارادی نوشته هایم به مسیر دیگری رفت...

شاید بتوان از این مشت، نتیجه گیری خروار گونه ای کرد که ذره بینمون رو روی هرچیزی که زوم کنیم همون برامون بولد میشه و باقی مسائل میره توی حاشیه، در حدی که اصلا دیده نمیشه...

و همچنان hope is real

در جریان باشید!

http://s5.picofile.com/file/8155751976/images.jpg



در هفته گذشته کلی اتفاقات خوب افتاده است،همچنین کلی اتفاقات بد...

این هفته با دوستان قرار است پنجشنبه برویم گشت و گذار و حسابی خوش بگذرانیم.

دیشب یک شام بسیاااار خوشمزه خورده ام و بعدش با مامان و بابا کلی خندیده ام.

به زودی در این مکان یک پست جدید گذاشته میشود.

به کامنتهای شما پاسخ داده میشود.

و خیلی اتفاقات خوب دیگر می افتد.

پاییز همچنان به زیباترین شکل ممکن ادامه دارد و زندگی نیز.

بله!